حميرا نگهت دستگير زاده

 

غزل تازه

 

اينک غزل تازه بر لحظه فرو ريزد

از ياد تو ميايد تا بر همه سو ريزد

اينک غزل تازه با قافيه پيوسته

مي آيد و وزنش را بر روي گلو ريزد

اينک غزل تازه وزنش خوش و حرفش خوش

تا خوش خوشک آهنگي در آب و سبو ريزد

مست است صدا از او هم فاصله ها از او

بنگر که چه غوغاي مستانه از او ريزد

من خامش و او اما صد حنجره از آوا

تا در شب دلتنگي بر راز مگو ريزد

گسترده صدايش را چون بال هما بر من

در جوي رگم خواهد ميل تگ و پو ريزد

پر کرده تن خود را از وسوسه رفتن

تا در شب مهتابي بر يک لب جو ريزد

بنشسته به بانويي در هودج روح من

برده ست مرا با خود کز خويش فرو ريزد

 

2-10-2006