میرحسین مهدوی

چه باید کرد؟

روایتی تلخ از واقعیت های دشوار

 

دو مقدمه

1-     این نوشته در پی آن است که با فرض قبول واقعیت های معاصر ، راه های عبور از بحران ملی را بررسی کند. البته این بحران ملی هم شامل بحران حاکمیت ملی می شود و هم شامل بحران ملی از نظر تئوری قوم شناسانه .

2-     - خدا نکند که شما یکبار به آقای عبیدی قول بدهید که چیزی می نویسید. اگر قول بدهید و بر حسب گرفتاری و مشکلات شخصی و غیر شخصی نتوانید به وعده تان عمل کنید یا باید از اداره مخابرات شهرتان بخواهید که فورا شماره تلفن تان را تبدیل کند یا اینکه کاملا از خانه فرار کنید. تا نه بشنوید و نه بسوزید.. به هر حال آقای عبیدی – که خدا وند حفظ شان کناد- آنچنان صمیمانه و سرسختانه یک امر را از تو می خواهد که گمان می کنم هیچ راهی برای فرار نمی گذارد. مشکل اصلی این است که  اگر به فارسی قناعت نکردید فورا به پشتو برای تان پیام می گذارد. تلفن های محل کار ، خانه ، صندوق پست الکتریکی – ایمیل باکس – همه و همه از پیام های دوستانه و احتمالا تهدید آمیز! آقای عبیدی پر می شود. اگر به وعده خود اهل وفا کردن هم نباشی باید به آقای عبیدی وعده ات راوفا کنی. جماعت ! اعتراف می کنم که  اصلا این نوشته را از ترس می نویسم . از ترس آقای عبیدی. به خاطر اینکه اگر ننویسم و قرار باشد به سازمان ملل پناهنده شوم این بار مرا از کانادا احتمالا باید به یکی از کشور های آفریقایی ببرد. چون افغانستان آقای کرزی است و اروپا آقای عبیدی . می ماند آفریقا . از این شوخی های دوستانه که بگذریم . همین جا ناگزیرم یک شوخی دیگری را نیز نگفته نگذارم. وقتی خیلی کوچک بودم مادرم –  که خداوند رحمتش کناد- مرا برای به جا آوردن نماز صبح بیدار می کرد. بعضی وقت ها که خیلی خوابم شیرین بود و بر خاستن دشوار ، بهانه می آوردم که نماز را بعدا می خوانم اما مادرم بالای سرم می نشست و آنقدر ناز و نوازش و گاه  دشنامش – که آن هم شیرین بود- ادامه می یافت  که مجبور می شدم بر خیزم. یک روز بعد ازگرفتن وضو با صدای بلند نماز صبحم را چنین نیت بستم: دو رکعت نماز صبح از ترس مادرم به جا می آورم قربتا الله . اینک هم در ابتدای این نوشته باید اعتراف کنم که این نوشته را از ترس عبیدی گرامی – که سخت دوستش می دارم ، به جامی آورم قربتا الی الناس.

 طرح پرسش " چه باید کرد؟" طبیعتا در جمع و جماعتی صورت می بندد که در انجام و فرجام مدیریت فردی یا اجتماعی شان  دچار سردرگمی ، گمراهی ، بی راهی و یا بن بست شده باشند. این پرسش با خود نشان از واقعیت های تلخ دارد. یعنی این پرسش خود نشان گر اضطراب پرسش کننده یا پرسش کننده گان است. اضطراب از وضعی که دارند . شاید بتوان فرایند این گفتمان را چنین خلاصه کرد: " حال که چنین شده است پس چه باید کرد؟". جهت یافتن پاسخ یا پاسخ های احتمالی برای این پرسش در مورد افغانستان ، قبل از هرچیزی باید واقعیت های تلخی را که سبب شکل گیری این پرسش دشوار شده است ، به درستی و دقت بررسی کرد. پس از این بررسی بیطرفانه است که می توان به یافتن پاسخی هر چند نا جامع امید بست. بنا براین اجازه می خواهم وضعیت فعلی را از نظر سیاسی وضعیت بحرانی به نامم و نام آن واقعیت های تلخ را، عوامل بحران. اگر بتوانم به زعم خود راه های عبور از بحران را نشان بدهم ، گمان می کنم به پرسش شدیدا دشوار فوق ، پاسخ گفته ام.

عوامل بحران در افغانستان:

1-     جنگ : جنگ هم بحران را می آفریند و هم خود زاده بحران اجتماعی –سیاسی است. آغاز جنگ در افغانستان ( حدود سال 1357 هجری شمسی ) ، به معنی نا توانی مردم افغانستان از حل بحران اجتماعی و سیاسی شان از راه های آسان تر و کم هزینه تر است. جنگ یا اصطلاح مذهبی آن ، جهاد ، نشان گر پایان یافتن ویا بی اثر بودن رویکرد های خرد گرایانه  است. بنا براین جنگ بر اثر یک بحران گفتمانی خلق می شود. وقتی ما نتوانیم با همدیگر حرف بزنیم ، نا گزیریم راه های دیگری را جستجو کنیم. نزدیک ترین راه در هنگامه پایان یافتن فرصت گفتگو، جنگ است  و پر هزینه ترین آنها. حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، با رویکرد فراگفتمانی ، باعث بهم زدن سنت رایج در گفتگوی اجتماعی مردم افغانستان شد. در جامعه يی که هنوز کلمه " خدا" از خود خدا مقدس تر بود ، آنان مارکس را در کنار خدا نشاندند. مردم نه مارکس را می شنیدند و نه می فهمیدند. وقتی مارکس برعلیه خدا اولین بیانیه اش را صادر کرد ، سطح گفتمان سیاسی و اجتماعی جامعه ما شکاف برداشت. به میزانی که روشنفکران مثلاًًًًً چپی ما ، به جنگ خدا رفتند ، به همان میزان نیزاز فرصت های گفتگو و فهم متقابل بین دولت و مردم ، کاسته می شد. دولت خلقی متاسفانه با سرعت بسیار بیشتری نسبت به مردم  به سمت قطع کامل گفتگو پیش می رفت. در این چنین وضعیتی کم کم گفتمان " خدا محور" در برابر گفتمان رسمی دولت " گقتمان مارکس محور" شکل گرفت.  البته روشن است که در آن وضعیت هیچکدام از گفتمان ها دارای وجه اصلی شان نبودند. جامعه ما در فراوانی نام ها گرفتار آمده بودند. شعار خدا با خود خدا فاصله فراوان دارد همچنان که تکرار نام مارکس و جامعه بی طبقه با واقعیت عزیزی چون جامعهء عادل ، تفاوت ما هوی دارد. کم کم هر دو گفتمان راه افراط در پیش گرفتند و در فاصله زمانی بسیار کم ، نام های تازه يی بر سرزبان ها جاری شد. " گلبدین حکمتیار، برهان الدین ربانی ، رسول سیاف – که بعد ها تبدیل به عبد رب رسول سیاف شد - . این نام ها درست در مقابل نام های نور محمد تره کی ، حفیظ الله امین و ... قرار گرفتند. عوامل داخلی و خارجی باعث رسمیت یافتن نام های غیر رسمی گردید و در این فرایند جامعه ما دچار قافله سالاران متعدد گردید. قافله سالارانی که هر کدام قافله را به سمتی می خواستند هدایت کنند. شکاف های گسترده اجتماعی درست از همین نقطه رو به رشد نهاد. مجموعه های کوچک و بزرگ اجتماعی – سیاسی شکل گرفت و هر کدام از این مجموعه ها بر مدار قوم و قبیله – بنیادی ترین واحد هویت بخشی در جامعه افغانستان – خود را تعریف کردند.فعال شدن این مجموعه های پراکنده و کوچک باعث پراکندگی نیروی واحد و رسمی جامعه ما گردید. این پراکندگی ها کم کم حرکت شان را بر مدار خشونت سامان دادند. توسعه خشونت های مجموعه يی کم کم دامن کل جامعه را گرفت. شعار قدیمی " بخور تا خورده نشوی" به عنوان یک اصل سیاسی برای مجموعه های پراکنده و در گیر جنگ ، رسمیت و محبوبیت یافت و به این شکل ، شکل واحد جامعه ما ، به اشکال متفاوت هندسی و سیاسی تجزیه شد.

اینک هرچند به ظاهر جنگ خاتمه یافته است و مردم ما فارغ از جنگ داخلی ، در حال سامان دادن یک نظام سیاسی – اجتماعی واحد هستند اما به باور من ، جنگ هنوز خاتمه نیافته است. جامعه ما هنوز در حال جنگ است. از نظر روانی ، هنوز مردم در حالت آماده باش جنگی قرار دارند. علاوه براین که هر خانه سوخته ، هر درخت تباه شده ، هر گور بی نام و نشان و هر معلول بی دست وبی پایی نشان ازتداوم جنگ دارند ، عده يی در دو طرف خط – نه ببخشید در اطراف خطوط ! – در حال فراهم کردن سوخت جنگ هستند. خشونت در بافت های زیرین فرهنگ ما نفوذ کرده و از نظر روانی مردم را به شکل بسیار افراطی مظطرب و مشوش ساخته است. مردمی که سال های فراوان صلح وجنگ های فراوان دیده اند ، اینک به این صلح نیز حق دارند همانگونه بنگرند که قبلا دیده اند.

2-     تنش های قومی: قوم گرایی اگر به معنی گرایش به قوم و قبیله باشد هم از نظر اخلاقی یک عمل پسنده است و هم یک رویکرد عام در بین همه انسان ها. اگر گرایش به قوم توام با گرایش به حذف یا تحقیر اقوام دیگر باشد ، نشانگر نوعی بیماری یا بحران اجتماعی است. جامعه ما مدت هاست که دچار این بحران شده است. اقوام در صدد استحکام موقعیت های سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی شان هستند ودر این روند خواسته یا نخواسته به ثبات و هویت اقوام دیگر ضربه وارد می کنند. جامعه ما سال های زیادی را شاهد جنگ قومی بوده است. قتل و کشتار هایی که توجیه قومی یافته بود و نزاع هایی که بر محوراستحکام یک قوم بر اقوام دیگر خلق می شد.تنش های قومی در حال حاضر به صورت  یک بحران تبارز کرده و توانسته است گفتمان سیاسی و فرهنگی حاکم برجامعه ما را تحت تاثیر شدید قرار بدهد. احزاب قوم محور ، حرکت های روشنفکری قوم محورو نشریات مکتوب و مصور قوم محور پا به عرصه وجود گذاشته اند. قوم گرایی افراطی توانسته است بر طیف وسیعی از کنش گران امور سیاست واجتماع غلبه کند. امروز بنیاد گرایی و نو اندیشی – به عنوان دو گرایش متقابل – درست در نقطه قوم گرایی افراطی هم دیگر را قطع می کنند. بنیاد گران قوم گرا و دموکرات های قوم گرا هر دو ناگزیر بر سر یک دسترخان می نشینند تا بتوانند از یک هدف واحد به خوبی و درستی دفاع کنند. در همین جا باید اضافه کنم که اگر یک جریان دموکرات در نقطه يی در کنار جریان بنیاد گرا قرار بگیرد باید به هویت هر دو شک کرد. یعنی بنیاد گرایی و نواندیشی هر دو از هویت واقعی شان جدا گشته و بر مدار تعریف ها و تعارفات تازه يی قرار می گیرند. در حال حاضر چنین اتفاق نا مبارکی در سرزمین ما به وقوع پیوسته است. حزب افغان ملت تفاوت ذاتی با جنبش طالبان ندارد. همان گونه که احزاب قوم محور غیر پشتون با جمعیت اسلامی نیز از یک سرچشمه آب می خورند. افغان ملت در درون حاکمیت به پشتونیزه کردن حاکمیت ملی افغانستان کمر بسته است و طالبان به بسیج کردن پشتون های آنسوی مرز ، از بیرون حاکمیت در تلاش برای پس گرفتن حکومت قومی شان است. همانگونه که حکومت شورای نظار در دوره های  اداره موقت و دولت موقت ، به پنچشیری سازی حکومت ملی همت گماشته بود ، گروههای کوچک دیگری در تلاش اند تا با تعبیر های دموکراتیک منافع ملی را منطقه يی بسازند.

3-     بی بنیاد شدن ارزش ها و قرار دادها : آنچه را که عده يی انقلاب اسلامی افغانستان می نامند باعث شد تا بسیاری از ارزش های کلاسیک جامعه ما واژگون گردد. این واژگونی ارزش ها در ذات خود امر نا مبارکی نیست. اگر انقلاب ، انقلاب باشد ، ارزش های تازه جای ارزش های فروریخته را خواهد گرفت. تاریخ معاصر ما نشان می دهد که انقلاب اسلامی ما از چنین توانمندی عاجز ماند. ما بسیاری از ارزش های کلاسیک خود را ویران کردیم بدون اینکه بتوانیم ارزش تازه يی را به جای آن بنشانیم. البته لازم به ذکر است که  بنیادی ترین ویژگی یک ارزش اجتماعی ، مقبولیت عامه است. اگر والاترین ارزش اخلاقی نتواند توسط مردم جذب شود ، نمی تواند به صورت یک ارزش اجتماعی تبارز کند. تشتت و پراکندگی مراکز تصمیم گیری در گروههای جهادی ، مردم ما را از توافق بر سر یک ارزش مشترک اجتماعی محروم ساخت. ارزش ها – که باید ملی باشند - نه تنها به واحد های کوچک قومی تبدیل شدند ، بلکه هویت منطقه و قریه و خانوانده را نیز به خود گرفتند.به عنوان مثال ما اینک با تعبیر هایی چون وحدت ملی ، منافع ملی ، حکومت ملی و...مشکل فنی داریم. هر کسی آنرا به شکلی تعبیر می کند. تعبیر های متفاوت و گاه رایج از این تعبیر های کلیدی ، سازمان سیاسی کشور را از نظر تئوریک با بی بنیادی مواجه کرده است.  علاوه  بر ارزش های سیاسی ، ارزش های دینی و اخلاقی نیز با چالش بسیار جدی مواجه گردید. رویه عالمان دینی در طول سالهای جنگ و رواج ضد ارزش ها در رویه و کردار آنها ،  رابطه نسل جوان ما را با مفاهمیم اخلاقی و دینی سست و کم بنیاد ساخته است. رواج فساد اخلاقی و کم رنگ شدن دین داری در بین نسل جوان نشان گر آن است که جامعه ما با یک بحران ارزشی  مواجه شده است. فساد اخلاقی از یک سو نتیجه عکس العمل جامعه ما به بی عملی و یا بد عملی علم داران دین و دیانت است و از سوی دیگر ، بازتابی است از نانوانی جامعه ما در مواجه با نوگرایی.

4-     جهل : جهل هم به معنی ندانستن است و هم به معنی بد دانستن . ما گرفتار هر دو نوع جهل شده ایم. در مقوله دین باوری ، ادعای ما فهم مومنانه و کامل از دین است در حالی که فهم مومنانه یک فهم عاشقانه نیز هست. فهمی که زیبایی انحصاری را کشف می کند. در کشف این زیبایی انحصاری در وجود معبود ، تلاش برای کسب بخشی ازآن همه زیبایی مطلق ، نتیجه طبیعی رویکرد دل دادگی است. تصور می کنم ما تنها به تعارفات دینی بسنده کرده ایم. هم در گستره عمل و هم در وادی نظریه پردازی. نه به کشف حقایق دینی و فهم عالمانه آن همت بسته ایم و نه در گستره فهم عاشقانه و مومنانه آن. سلوک دینی ما ، یک حرکت مکانیکی تقلیدی است. در وادی سیاست ، دموکراسی را بر پایه معادلات و تعاملات نظام های توتالیتر و استبدادی تشریح می کنیم. در گستره فرهنگ و هنر نیز ، تقلید و تکرار، برجسته ترین هنر روز ما شده است. البته مرادم از جهل به هیچ روی تنها بی سوادی نیست. بد سوادی روشنفکران و نخبه گان ما ، مصبیتبی عظیم تر از بی سوادی است. به نظر من افغانستان وادی خوبی برای رشد بنیاد گرایی دینی نیست. مردم ما نسبت به کشورهای همسایه در طول تاریخ خود با پلورالیزم دینی  زیسته اند و آن را تجربه کرده اند. اعمال پیروان ادیان و مذاهب مختلف صرف نظر از موانع دولتی ، از نظر مردم قابل درک و هضم بوده است. اما همین سرزمین ، جای بسیار خوبی برای رشد بنیاد گرایی روشنفکری است. به نظر من بنیاد گرایی مارکسیستی ، آغاز بد فرجامی بود برای حرکت های به ظاهر مدرن اما بسیار فرسوده و بنیادگرایانه طیف تحصیل کرده ما. افراطی را که ما نسبت به تعریف سمبل های دینی خود – در پی هزاران سال دین باوری مردم افغانستان – به کار می بریم، با همان شدت و قدرت در موارد غیر مذهبی و یا حتی ضد مذهبی نیز تکرارمی کنم. به عنوان مثال برای کسی که قبلا شیعه بود و ناگهان بر اثر کودتای هفت ثور کمونیست گردید ، تنها تحولی که از نظر فکری برای وی پیش آمد این بود که جای علی و مارکس عوض شد. یعنی مارکس درست در جای علی نشست. این روشنفکر بی فکر باید می دانست که مارکس هیچوقت جای علی نمی نشیند. یعنی نمی تواند بنشیند. علی یک نماد مقدس است. مارکس اولین شعارش قداست شکنی است. ویا برای کسی که اهل سنت بود مارکس درست جای خلیفه اول نشست. باز هم همان آش قدیمی و همان کاسه غیر قدیمی.

5-     فقر: یکی از نقاط اصلی بحران در سرزمین ما ، بحران اقتصادی است. ما نه تنها به هیچ یک از منابع تولید مدرن مجهز نیستم که حتی فهم و تعریف ما نیز از اقتصاد ، یک تعریف فيودالی است. به دلیل حکومت های فاسد در ایام تاریخی و سرانجام جنگ های ممتد و مستمر در تاریخ معاصر ، منابع تولید سنتی و کوچک نیز از بین رفت وکم کم فقر و تنگ دستی همه گانی شد. در حال حاضر نزدیک به کل موارد مصرفی ما باید از خارج وارد گردد. این عدم توازن به صورت وحشتناکی رو به تزاید است. در حال حاضر توسعه فقر، افغانستان را در شمار فقیر ترین کشور های جهان قرار داده است. به میدان آمدن تریاک ، طبیعی ترین رویکرد یک جامعه فقیر است برای فرار از مرگ. اما وقتی که فقر و جهل در هم بیامیزد و ایديولوژی سازان و ایديولوژی پروران وارد معرکه گردند فرزند طبیعی تریاک ، ترور می شود. بنا بر این تریاک و ترور نیز می توانند  از نتایج زود هنگام فقر گسترده باشند.

راه های عبور از بحران

با عنایت به نقاط بحران که به صورت مختصر تشریح گردید ، اینک به صورت فشرده راه های لازم برای خروج افغانستان از بحران پیشنهاد می گردد:

1-     از نظر سیاسی دولت افغانستان باید هرچه زود تر وارد گفتگوی رسمی با گروه طالبان شود. گروه طالبان باید در ايتلاف دولت شرکت کرده و رضایت حد اقلی آنان در تشکیل ساختار سیاسی تامین گردد. هیچ دلیلی وجود ندارد که طالبان همچنان بد بماند در حالی که بد های دیگر خوب شده اند. چگونه است که قصاب های حزب دموکراتیک خلق و پرچم نه تنها مورد عفو قرار گرفته که بر مسند قدرت نیز تکیه زده اند اما طالبان همچنان مورد خشم باقی  مانده اند. چگونه است که مجاهدین با تمام وحشت آفرینی و قتل عام های بی شمار و بی نظیر شان ، اینک سالروز ورود شان به کابل جشن گرفته می شود اما طالبان مطرود و ملعون اند؟ اگر ملاک خشم بر طالبان ، قتل و کشتار و تجاوز به حقوق انسانی  باشد ، سران جهادی به اضافه سران و بی سران خلقی و پرچمی باید زود تر از سران طالبان مورد عنایت دار قرار بگیرند. چون این بزرگواران در انجام جنایت تقدم تاریخی دارند. اگر ملاک خشم ، بنیادگرایی است بازهم  انصاف نیست که طالبان از قدرت دور بماند اما سیاف ريیس تیم سیاسی آقای کرزی شود و ربانی رهبر گروه های سیاسی مخالف دولت و... . علاوه بر تمامی این ها ، قرائت طالبانی از دین ، بازتاب بخشی از باور های متعصبانه و جاهلانه مردم ما از دین است. چرا جرئت نداریم به جهل مردم خود اعتراف کنیم  و آن را به رسمیت بشناسیم؟ ما حاضریم بکشیم و به کشتن بدهیم اما به ناتوانی و بدی خود اعتراف نکنیم. خیال  تان را راحت کنم جماعت ! اگر روشنفکرانه ترین آیین آسمانی هم وجود می داشت در سرزمین ما و با شرایط فکری موجود، حاصلی جز طالبان نداشت. ما باید شرایط فکری و اقتصادی مردم را تغییر بدهیم. کشتن راه چاره نیست. طالبان اما درمقابل باید بپذیرند که از برخورد های خشن و غیر انسانی شان دست برداشته و با فضای جدید هماهنگ شوند . آنان هم مثل دیگران حق دارند از راه های دموکراتیک برای اثبات درست بودن دیدگاه های شان و جلب نظر مردم فعالیت کنند. البته که این پیشنهاد به معنی حمایت از طالبان نیست. این پیشنهاد به معنی حمایت از ایجاد صلح پایدار است. صلح  پایداری که جز با قبول واقعیت ها – که ممکن است قبول آن ها بسیار هم دشوار باشد – و تفاهم بر محور واقعیت ها شکل نمی گیرد. به نظر من تیم کرزی و حزب افغان ملت – با توجه به هم آمیخته گی شان – نتوانسته اند حمایت کامل قوم پشتون در افغانستان را از آن خود کنند. هرچند پشتون ها ثابت کرده اند که در طول تاریخ از نظر سیاسی منسجم ترین تشکل قومی را دارند و در مواقع خطر و بحران حتی می توانند به دیوانه گان قوم شان نیز اعتماد کنند – که این خصلت می تواند نشانه رشد یافته گی سیاسی شان باشد- اما در شرایط فعلی و برخلاف بسیاری از ادوار تاریخی ، ملا عمر ، حکمتیار و کرزی مثلثی است که شکل رهبری مثلثی قوم پشتون را به نمایش گذاشته اند. رئوس این مثلث هنوز نتوانسته اند به نقطه منافع مشترک قومی پشتون ها هم دیگر را قطع کنند. نمی دانم چرا پشتون ها دراین مقطع حساس یک دستی سیاسی شان دچار چالش شده است. پشتون های آن سوی مرز – پاکستان- به حمایت از قیادت ملا عمر کمر بسته اند. عده يی در جنوب به حکمتیار چشم دوخته اند و عده يی از دموکرات ها و دموکرات منش ها با کرزی بیعت کرده اند. این مثلث تا زمانی که مثلث باقی بماند ثبات سیاسی در افغانستان یک مفهوم رمانتیک و رویایی خواهد بود.

2-     گ روههای قوم محور ، حق دارند تا از منافع قومی خود دفاع کنند اما حق ندارند راهزن منافع دیگران باشند. اقوام افغانستان ناگزیر اند باهم زنده گی کنند. ما باید قبول کنیم که افغانستان با شکل و شمایل فعلی اگرحقوق دو فی صد – به عنوان مثال -  اهل هنودش هم نا دیده گرفته شود بازهم افغانستان نیست. باید سران اقوام تکلیف شان را با خودشان و واقعیت تلخ و دشواری به نام افغانستان روشن کنند. ما افغانستانی می خواهیم که شخصیت سیاسی ، فرهنگی ، اجتماعی و اقتصادی ما محترم باشد. کسب این احترام جز با توسل به راه های دموکراتیک و احترام گذاشتن به حقوق دیگر اقوام میسر نیست. با این همه باید قبول کنیم که گرایش های افراطی قومی به این آسانی قابل حذف نیست. افغان ملت تا زمانی که گرایش های ناسیونالیستی پشتونیزم زنده است و کارا ، همچنان به عنوان یکی از نیروهای موثر در معادلات و تعاملات سیاسی مطرح است و باید مطرح باشد. من تنها می توانم از افغان ملت یک چیز را بخواهم و آن هم این است که اول انسان باشد و بعد پشتون. من نمی توانم از او بخواهم که پشتون نباشد یا پشتون گرایی نکند. واقعیت های جامعه ما نبض تندی دارند. شواری نظار حتی نتوانسته است از دره پنجشیر خارج شود و اگر بخواهد همچنان در همان دره بماند باز هم ما نمی توانیم کاری کنیم و حق هم نداریم. تنها باید شورای نظار هم به خاطر داشته باشد که یک تاجیک خوب باشد. تاجیکی که هم تاجیک است و هم افغان. از یک منظر دیگر، ما همیشه گفته ایم که " من " خوب ترین قوم هستم". بیایید یک بار بگوییم که " تو" خوب ترین قوم هستی. نتیجه جمله دوم قطعاً این خواهد بود: خواهش می کنم ، شما لطف دارید. خواهش می کنم شما لطف دارید ، می تواند آغاز لطف ما به همدیگر باشد. روشنفکران قوم محور، نویسنده گانی که زهر نویسی شان ، باعث ترویج فساد قومی می شود باید یاد شان بماند که تفاوتی بین آنان و قومندان دیوانه و مزدور جهادی ، کمونیست و طالب وجود ندارد. این قومندانان نویسنده ، به جای تفنگ اسلحه خطرناک تر دیگری را به دست گرفته اند. گرچه نمی شود که این قومندانان بی مسوولیت را خلح سلاح کرد و قلم های آنان را از دست شان گرفت اما می شود وجدان آنان را قلقلک داد. می شود به بیدار شدن وجدان های آنان امیدواربود. به هر روی ترویج مهر ، توسعه هم دیگر پذیری و گسترش بخشش بین اقوام ساکن افغانستان ، می تواند اساسی ترین رسالت قلم بدستان ما باشد. صرف نظر از این که قلم بدستان ما جهادی اند ، خلقی یا پرچمی اند یا طالب ، صرف نظر از این تفاوت ها ، باید همه این قلم بدستان را حرمت نهاد و حرمت نهادن به همه را به آنان یاد آور شد.

3-     ریشه کن کردن جهل و اصلاح کردن بد فهمی ها و نفهمی ها از آموزه های دینی کار آسانی نیست اما برای توسعه پایدار یک ضرورت حیاتی است. جامعه ما باید به یک جهاد دانش تن بدهد. ما به جای اعلام جهاد جهاد عليه طالبان ، علیه جهل اعلام جهاد کنیم. این جهاد بی تردید مقدس ترین جهاد مردم ما خواهد بود. روشنفکران ما باید علیه خودشان اعلام جهاد کنند. علیه آن چه که تا کنون نفهمیده اند یا بد فهمیده اند یا بد فهمانده شده اند. ما با همه مظاهر جهل باید اعلام جهاد کنیم. هرکس از خود و خانواده اش شروع کند. آن هایی که در خارج زنده گی می کنند می توانند با درست کردن صندوق های اعانات در جهاد مقدس سواد آموزی سهم بگیرند. تمام افراد از یک قریه یا یک قوم که در خارج هستند هر کدام اگر ماهی بیست دالر بپردازند و پول شان را به افراد معتمد قبیله شان بفرستند می توانند چراغ دانش را در دور ترین نقطه از قریه شان روشن کنند.

4-            برای ایجاد تفاهم ملی ، ما ناگزیر از باز تعریف بسیاری از واژه گان کلیدی در سازمان سیاست و قدرت هستيم. این واژه گان که حالت بدیهی را به خود گرفته اند اینک از مفهوم بدیهی خود تهی گردیده و ناگزیر باید برای یافتن توافق مشترک در خصوص معنی یا معانی آن کاری کنیم. وحدت ملی چیست؟ منافع ملی چیست؟ آیا منافع ملی بر پایه هویت های یک پارچه تعریف می شود یا هویت های پراکنده ؟ فرهنگ ملی ما کدام فرهنگ است؟ و ... این سووال های دشوار باید پاسخ های شفاف و قانع کننده داشته باشد. در حال حاضر مناقشات بسیار جدی بر سر این صورت ها و تعریف ها وجود دارند. ما باید با متانت و بردباری به یکایک این سووال ها پاسخ های شفاف بیابیم.

5-     ترویج سکولاریزم و معرفی دقیق و عالمانه آن به مردم می تواند ما را در آینده از شر حکومت های مطلقه و استبدادی دینی نجات بخشد. ما باید بتوانیم از اخلاق سکولاریزم دفاع کنیم. آن را معرفی نماییم و به صورت تيوریک راه های ترویج و توسعه آن را بیابیم. از سوی دیگر خصوصی سازی دین زاویه دیگر سکولاریزم است. خصوصی سازی دین را نباید با مترود اعلام کردن یکی پنداشت. ما وظیفه داریم که از دین ، به عنوان اساسی ترین بخش از فرهنگ ملی مان ،  حراست کنیم. این حراست تنها با باز شناسی و باز تعریف متون دینی میسر است. مدرن سازی دین در سایه جدا سازی دوحوزه دین و دولت می تواند ریشه خشونت های مذهبی را بخشکاند.

6-     می دانم که پاسخ هایم بسیار کلی گرایانه و ناکامل بودند. این کلی گرایی ناشی از کلی بودن خود سووال است. ذات این بحث ، یک بحث کلان گرایانه است .