حسن سحرآ
چي بايد کرد؟
طرح شما عام و کدام ربط ويژهء با کتاب معروف لينين ندارد. اما لازم به گفتن است که سر گذاردن در برابر آن چه ميگذرد؛( البته بدون يک ديد انتقادي و سازنده بر آن) در واقع کرنش بخودروي است که نقش عنصر آگاه را در سمت دهي حرکات اجتماعي تا سرحد يکفرد عامي پايين مي آورد.
ميپردازم به اصل مطلب:
شما ضرورت مادي چي بايد کرد رابر بنياد بحران شناسايي کرده و فرموده ايد:" امروز ديگر همه از بروز بحران ديگر در افغانستان سخن ميگويند." وبراي ثبوت به نوشته هاي " توفان درتنور تابستان" و"...." حواله داده ايد.
سوال من اين است: وقتي که "بحران" نيست چي؟ علاوتا چه وقت افغانستان بي بحران بوده است؟
ما ميدانيم اما کمتر مورد توجه قرار ميدهيم وآن اين که: بحران جز لا يتجزاي سيستم موجود اجتماعي، (شامل اقتصاد، سياست ، فرهنگ...) است؛ البته در سطح کشوري، منطقه و جهاني وهمه گي در ارتباط باهم.
ارزيابي مشخص از يک بحران، ابعاد آن، ونشان دادن وجوه افتراق آن با بحرانهاي قبلي وهمسايه در واقع کيفيت ارزيابي است. لابد، چي بايد کرد استواربر چنآن ارزيابي، معادل ارزيابي است .
وحشت حاکم وناشي ازجنگ در جامعه که انعکاس خودش را در روشنفکران صريحتر تبارزميدهد وآن هارا به هفتاد حزب و يکهزار سايت، بدون اين که ضرورت مادي اين افتراق تثبيت شده باشد، تقسيم ميکند، في البديه تشبيه بدون استعاره ييست با خاک باد کابل که خود نيز بحران است تا سرحد انحطاط.
فقر فرهنگي، آشفته فکريي ناشي از مهاجر شدن به اقصاي نقاط جهان، مجبورشدن به برده گي ان جي او ها توام با وحشت و اندوه رواني در واقع اولين بحرانيست که بايد روشنفکر و روشنگرايي با آن دست و پنجه نرم کند.
قبل از آن که روشنفکر بتواند راه خروجي براي جامعه ارايه کند، لازم به نظرميرسد تا خودرا از زنجير هاي متنوع آزاد کند. در غير آن پيشبرد دو مبارزه در کنار يکديگرآن هم در تحت شرايط استبدادي و...ناممکن و يا حد اقل بعيد به نظر ميرسد. اما در صورتي که شرايط داده شده چنان باشد، بالاجبار بايد با دو روند جانکا ه بحران چلنج داد و آرايش نيرو نمود.
در صورتي که ما دارندهء ارزيابي دقيق، برنامه استوار بر واقعيت ها واستراتيژي و تاکتيک هاي مناسب که پيوسته مارا به اهداف (مناقع آني وآتي مردم و سرزمين ما) در هرمرحله نزديک سازد، باشيم؛ تکاپوهاي مزيد در دوران و درون "بحران وتوفان تنور تابستان" مي تواند نتيجه بهتر پديد آورد، ورنه تراژيدي حاکم و بي برنامه گي، توام با بحرانات غضبيست که الان گرفتارآن هستيم و ميرود تا نقاب ابديت بپوشد.
نکته بعدي اين است که: ما کيستيم؟ وچه ميخواهيم؟
آن گاهي که ما خودرا عيناً و ذهنا شناختيم ( ارزيابي از توان، احساس مسوليت، توان آموزشي و تغيير خود، مقاومت، ابتکار و....) و با شرح صريح خواست هاي خود را مطرح کرديم، و قبول کرديم نقش خود را در تکامل اجتماعي ميهن و مردم ادا کنيم ، سوال بعدي همانا از کجا آغاز کنيم است؟
آقاي مهدوي بسيار به جا روي ارزيابي ها تاکيد ورزيده است. در صورتي که ارزيابي هاي ما متضاد و نا هنجار و...باشد، کنار آمدن وکار مشترک ناممکن خواهدبود.
به طور مثال هرگاه اشغال افغانستان توسط اتحاد شوروي در گذشته و ناتو در حال حاضر انکار و يا توجيه شود، در واقع اين قرباني کردن آزادي و استقلال کشور و مردم است. بنأً هرقدر در باره چي بايد کردها صحبت کنيم کار به جايي نخواهد رسيد.
پس براي آن که نزديک شويم، آن سان که چه بايد کردها را انتشار داده و نزديک ميسازيم، حد اقل بايستي به سوالات ذيل پاسخ تهيه ديده و به پاي اکما ل جوابهاي قناعت بخش برويم:
- ناتو از افغانستان چه ميخواهد؟
- سرشت دولت فعلي چيست؟
- آيا سيستم مطروحه وحاکم فعلي جوابگوي نيازهاي کوتاه مدت و دراز مدت مردم و کشورما است؟
- آيا جنگ ناتوآزاديبخش است ياانتقام جويانه؟
- آيا طالبان دوباره حاکم ميشوند؟
- در صورت حاکم شدن طالبان به حقوق بشرو نهادهاي نوپاي ديموکراتيک چه برخوردي صورت خواهد گرفت؟
- آيا ناتو از افغانستان منحيث پايگاه عليه چين و ايران استفاده خواهد کرد؟
- در صورتي که افغانستان ميدان جنگ بوده و باقي بماند، آيا صحيح است بگوييم: زنده باد افغانستان مستعمره و ميدان جنگهاي اتمي؟
درين راستا پديد آمدن فراکسيون هاي فکري يک امر طبيعي است. سازماندهي، بلند بردن سطح کار آيي، دادو گرفت ها، حل مسايل از طريق تحقيق بر بستر زمان يک ضرورت اساسي براي وجود خواهد بود.
متحد ساختن روشنفکران پراگنده لابد فرق فاحشي با نزديک آوري اتحاديه ها، انجمنها و سازمانها دارد. چون که کار دسته جمعي شرط اساسي يک حرکت اجتماعي براي تغيير بوده و مولديت و... آن(البته تابع شرايط و امکانات) بيشتر است، پس راه ديگري جز سازماندهي وجود ندارد. لذا پيوند هاي جديد بر حسب اصول و معيار ها و اهداف جديد؛ اين است اولين اصل چي بايدکرد!
سازماندهي کار بربنياد شناخت از خود، از همديگر و از ديگران!
شناحت تابع ديدگاه و ديده بان است!
قبل از آن که ديدگاه را مورد توجه قرارداده و روي آزاد انديشي اظهار مطلب کنم اجازه دهيد برخورد مختصري براين گقته شما: " ...ويا نگاه به مسايل از ديدگاه هاي غير افغاني...." (تاکيد لازمست)؛ داشته باشم. اين مطلب در فراخوان شما به عنوان محدوديت قيد شده و چنين وانمود ميسازدکه:"ديدگاه افغاني" يي وجود دارد.
محترم آقاي مهدوي هم در نوشته خود ( بررسي سه دهه جرايم و جنايات جنگي در افغانستان صفحه 6) اشاره مي کند:" نه چپي ها به فکر افغانيزه کردن سوسياليسم بودند و نه اسلام گرايان در انديشه افغاني کردن اسلام" ارواح هر دو گفته به افغانيگري منحيث ستون مرکزي و يا محور، اعتقاد ويژه دارد. هرگاه افغانها و افغانيگري اين قدر تکامل يافته مي بود، لابد شما نميتوانستيد بگوييد که:" در کشوري که نه حکومت توانا دارد و نه هم اپوسيسيون متکي بر جامعه مدني...پس کيها بايد به اين پرسش چي بايد کرد پاسخ بگويند؟"!
آقاي عباس پويا هم به صراحت از کمبود "شخصيتهاي ملي" صحبت ميکند.پس اينهمه نبودن ها خود دليل سالم بر نبودن "ديدگاه افغاني "نيست؟؟؟
اين درست است که ما "افغانها" چيز هايي داشتيم، ولي جنگهاي پي در پي قبل از فتح پاني پت و بعد از آن همه را به نيستي کشاند. چون که چيزي نداريم، بايد از کاکه گيي داشتن ها (صاحب داشتيم اما اشتکان خوردند) بگذريم.
بياييد يکبار به خاطر تغيير واقعيتهاي تلخ واقعييتگرا شويم.
اگر منظور ما احساسات "ملي افغانيست " پس بايد اول به ثبوت ملت افغاني برويم.
احمد حسين مبلغ درنبشته خود:" افغانستان به عنوان ملت بالقوه (افغانستانِ بدون افغانها)" خطوط اساسي مطلب را واضح ساخته است. ضرورت به تکرار نيست! اما از بالقوه تا بالفعل يک جهان فاصله است.
چهار سال است که ناتو ضمن مجادله عليه طالبان به کشتار مردم عادي مصروف است. بنگاه هاي خبري جهان از آن ميگويند، مينويسند و حالات رقت بار آنها را به نمايش ميگذارند، ولي جامعه"ملي افغاني" احساساتش را به حالت کرختي برده و حد اقل ابراز همبستگي را به فراموشي سپرده است.
ديدگاه چه افغاني و چه قبيله يي، قشري و طبقا تي هر کدام محدوديت هاي خاص خود را داراست، بياييد ذهن خود را بازتر کنيم و از معيارهاي پيشرفته تر انساني و ديدگاه هاي نسبتاً علمي و منطقي استفاده کنيم.
گفته معروف است که:"واقعييت منشا حقيقت است" پس براي آن که به حقيقت برسيم، بايستي به ارزيابي واقعييت ها بپردازيم.
به صورت کلي مشکلات ديدگاه و ديدبان از اين قراراست :
1- پارينه پنداري
دانش انسان محصول، عمل،تجريه،مشاجرات فکري، و آزمون هاي علميست. به دانش نبايد منحيث اصول تغيير ناپذير نگريست . حقيقت در کليت خود نسبي است. حقيقت مطلق يک موضوع عقيدتي است . قانونمندي تحول علوم اجتماعي با علوم رياضي و علوم طبيعي فرق فاحش داشته و هر کدام شيوه وسايل و اصول تحقيقاتي خاص خود را دارا اند. رويهم قرار گرفتن و تداخل گاه ناگاهي سه بخش نامبرده با يک ديگر پديده يي است که بافت دسيپلين ها خوانده شده و ميرود تا يگانه گي علم و دانش را سبب گردد.
پس دانش را بايد آموخت، و به آن منحيث علم برخورد کرد.
همه آن چه تجربيات تاريخي خوانده شده و برآن ها علم اطلاق ميشود در گذشته اتفاق افتاده و قسماَ اعتقاداتي را پديدارگرديده است که تکامل را به مثابه تکرار گذشته دانسته و همه را به گذشته حواله ميدهد.
اعتقاد به ارواح گذشته گان و توصل به آن ها جهت نجات، بخشي از تاريخ عقيده تي و جز حيات روزمره مردم ما است.
قضاوت ها همه در ارتباط و نسبيت با گذشته است- (خدا بيامرزد کفن کش قديمي را)
عدم توانايي تحليل و تجزيه مسايل زمان حال و پيدا کردن روند تکاملي آن، اجباراً پارينه پنداري را گذشته از شهيد پرستي تا سرحد خرافات بالا ميبرد.
در نظرداشت شرايط خاص زماني و مکاني يک تجربه اجتماعي با همه ويژه گي هاي فعلي و انفعالي آن و بالاخره استخراج قوايد عام و نسبي و مشروطي از آن، مشکليست که همه مان به آن دچاريم. راه حل اين مشکل ميتواند در دو بخش وجود داشته داشد :
- استفاده محدود و مشروط از تجربه ديگران.
- پا فشاري روي تحليل مشخص از اوضاع مشخص و جلوگيري از اصالت تجربه خودي.
2- ذهنيگرايي
کمبودهاي اجتماعي، ضرورت هاي مادي و معنوي افراد، دسته ها ...توام با تخييل و تصور (گاه و نا گاه همپا با تکاليف رواني )در طلاق ازواقعييت بيني ذهنيگري را باعث ميشود. ذهنيت پنداري خود و خواست هاي خود را به جاي واقعييت مينشاند. اين پندار ميکوشد جامعه را حسب طلايه هاي کريزماتيک رهبران آرايش داده و براي خود و پندار هاي خويش قدسيت بتراشد.
3- عينييت گرايي
پر واضح است که هر عينييتي پديد آورنده ذهنيتي است. و بر عکس هر ذهنيتي استوار بر عينييتي است که هردو در يک رابطه تاثير گذاري و تاثير پذيري اند. تحت شرايط خاصي يکي ميتواند ديگري شود . عينيتگرايي عموماً تضادهاي دروني يک پديده و مبارزه اضداد را که محرک است کم بها ميدهد.
عينييتگرايان خوب نه از اضداد و نه از مبارزه آن ها انکار ميکنند؛ بل نقش عنصر آگاه در تحولات اجتماعي را تخفيف داده و شخص خود را از تصادمات دور نگه ميدارد. برعکس ذهنيتگرايان "ديوانه وار"خود و جنبش را به باد فنا ميدهند.
آرمانگرايي و پوپوليسم که عنوان نوي به ذهنيتگرايي از جانب عينيتگرايان نثار ميشود، قابل توجه است. البته هردو آرمانگرايي و پوپو ليسم به عنوان يک مکتب فکري و اصلوب دايمي کار بارور نيست.اما بدون آرمان نميشود هدفي داشت و بدون مردم هم نميشود کاري از پيش برد.
برگرديم به اصل مطلب:
آن چه گذشته است بر نميگردد . ما در حال زنده گاني مي کنيم و نميتوانيم نيازهاي مبرم امروز و فردا را مد نظر نگيريم.
کار امروزما در واقع براي آينده است. تجربيات گذشته براي امروز تا جايي مدار اعتبار، اما در رابطه آينده کمتر مدار اعتبار اند. چرا که تغييرات اجتماعي سريع، علل بنيادي و جانبي شان در حال حاضر بسيار زياد و اکثرا خارج از حيطه نفوذ "ملي" ما هستند.
افغانستان امروز، نخست به خاطر در حال گذار بودنش و سپس به دلايل بحران هاي لا ينقطع خشکسالي وجنگ غامضتر و پيچيده تر شده است.
وابسته گي دولتهاي گذشته افغانستان به منابع اقتصادي و ثروت خارجي، دول استعماري وامپريا ليستي، بازار و توليدات کشورهاي دور دست و همسايه، اکنون تا سرحد وابسته گي کل جامعه و حتا افراد بالا رفته است.
هر کدام به نوبه خود نه تنها به پيچيده گي ها و بحران ها افزوده است، بل وجود تصميم گيرنده گان در خارج از مرز هاي افغاني سوال انحلال کشور را قابل ديد و لمس ساخته است.
عده زياد مردم، دسته ها و ... همه بخاطر ادامه حيات تا بي نهايت مطلب آشنا و پراگماتيست شده اند. متاسفانه انحطاط نورم ها، اخلاق ، رويه ها و...همه باهم که آقاي مهدوي مشرحتر از آن صحبت ميکند، ارزيابي قضاوت و تعهد را مشکلتر ساخته است.
قول و قرار ها ميان تهي و شکننده شده و اعتماد نسبي هم از ميان رفته است.
پس براي آن که ارزيابيي با نتيجه يي داشته باشيم بايستي نکات فوق را مورد توجه قراردهيم.
برگشت دادن جامعه بسوي معيارهاي گذشته به اصطلاح يک راه حل، و قبول بي چون و چراي آن چه در حال ميگذرد راه دوم و راهي که بايد پيدا و پيموده شود همانا راه سوم است، که در واقع جان و جمال چي بايد کرد خواهد بود.
به موازات تهيه چي بايد کرد؟ سوال ديگري که بايد مطرح شود همانا چگونه گي برخورد با دولت موجوده است .
قبل از يک ارزيابي همه جانبه (در آينده) لازمست تذکري درين باره بدهم و آن اين که وجود افراد خوب در ارکان دولتي تعيين کننده کرکتر دولت نيست. اما آن اشخاص نيک در محدوده هاي پستي خود شايد بتوانند با در نظر گرفتن منافع آني و آتي مردم و ميهن صداقتمندانه عمل کنند. به همين منوال در يک ان،جي،او و يا يک موسسه خصوصي.
انسان ها براي امرار حيات مجبورند فعاليت اقتصادي داشته باشند؛ لذامحکوم کردن افراد به خاطر کار کردن با دولت صحيح نيست.
احياي دولت با همه ساز و برگ آن در شرايط کنوني ويژه گي شرايط فعلي افغانستان است!
از اين رو سهمگيري در اين پروسه تا سرحد لزوم و امکان بدون آن که به هويت خوب حرکت انتقادي لطمه وارد شود، به جا است!
ضربه پذيري دولت از سه جانب
- پيشروي طالبان در جنگ و بسيج وسيعتر مردم برا ي نابودي دولت؛
- نفوز مزيد طالبان و هم کسوتان شان در درون دولت؛
- عملي شدن سياست اشتباه آميز ناتو و فشارهاي مجدد دولت پاکستان مبني برجا دادن طالبان در دولت و متعهد ساختن شان به آقاي کرزي،(تو گويي دولت يعني جوال و يا سناچک تلخان) در حالي که سايرين خلع سلاح شده اند و پشتون ها به عنوان پايگاه اتنيکي طالبان( البته منظور همه پشتونها نيست) مسلح باقيمانده اند.
واقعييت تلخ اين است که درصورت پيروزي طالبان اقوام همسايه با پشتون ها، روشنفکران سکولار و زياده تر ازنصف نفوس افغانستان يعني دوشيزه گان و خانم ها خاصتا تجدد گرايان شان في الواقع حمايت گري نداشته ولابد گوسفند وار قرباني خواهند گرديد. يک چنين حالتي ترس و وحشت مردم را به دنباله روي و ثناخواني از ناتو مجبور ساخته است، ورنه فشار فقر مطلق، زورگويي جنگسالاران، تشبثات ناتو در همه امور زنده گي مردم بر ميزان اعتراضات تا بينهايت مي افزود.
در تحت چنين شرايطي اشتراک در دولت و پارلمان و پناه بردن به ان، جي، او ها از يک سو اگر از روي ناجاريست از سوي ديگر بدون تضمين و بي اعتبار بوده ممکن است تراژيدي نابخشودنيي را به سان رواندا به جا بگذارد. جمع کردن همه گي در درون دولت در واقع جمع کردن مشکلات اجتماعي (لااقل بتوان دو) در يک محوطه کوچک، پر آشوب و ويران شده است. وقتي که دولت خود مرکز تصادمات، برخوردها و کارشکني ها باشد- چنان که در گذشته ها بوده است- پس آرزوي کار آيي از آن يک اشتباه محض است، چه رسد به آن که از مردم بي دفاع حمايت کند.
نيرنگ "دولت متمرکز با قاعده وسيع" که بسيار زبان زد عام و خاص بود، آن هم بدون منابع اقتصادي خودي ... برنامه هاي باز سازي ، مجادله با بيکاري و.... در حقيقت مودلي بود به آ ساني قابل تشبيه اما فريبنده و بيکاره.
سقوط مزارشريف و تالقان به دست طالبان و بالاخره تغيير نسبي روش و برنامه اتحاد شمال در مجموع تا به آن جا ارتقا نيافته بود که بتوان از يک حرکت مستقل و رهايي بخش سخن گفت و ادعا کرد که ميتوانست اين امر کبير را پيروزمندانه به انجام رساند. اما به تناسب معيار هاي افغاني اين بالا ترين جهشي بود که در صورت ادامه و با آغوش گيري پارلمان اروپا ميتوانست گامهاي استوارتري براي متحد ساختن جنبش مقاومت و رهايي بخش بگذارد.
ولي با بروز حادثه المناک يازدهم سپتمبرجنبش قوام نيافته و بي برنامه دفعتاً وسيله يي شد براي سياست انتقام جويانه غرب. اين چانس ويژه تاريخي براي مردم جنگ زده، گرسنه و به دورشده از هرگونه حقوق انساني دريچه يي بازکرد به سوي خوشبختي توأم با وعده هاي هزاران بار بزرگتر از دريچه.
بيانيه هاي پر طمطراق راديو تليويزيوني رهبران آمريکا و اروپا آميخته با اعداد ميليارد دالري چشم ها و شکم هاي گرسنه را باز تر و بزرگتر ساخت؛ ولي با گذشت چار سال پشت جبهه طالبان بنابر فقر حاکم و ناکامي هاي دولت افغانستان و ناتو وسيعتر و قويتر آرايش يافته است.
بايستي صادقانه و باصراحت گفت که نه جنگ ناتو آزاديبخش و رهايي بخش بود و نه کساني که با آن رفتند همه گي به فکر جاي ، جايداد ومقام بودند؛ و امّا ، رفتند و گرفتند.
به هر ترتيب سلطنت طلبان کمين کرده، رييس جمهوران امتحان داده و جنرالان شش ستاره در مقايسه با جنرال فهيم ديرتر به کابل رسيدند.
فراهم آمدن لويه جرگه ها، انتخابات پي درپي، پديدار شدن مجدد پارلمان، آزادي مطبوعات و ده ها نهاد هاي ديموکراتيک همه دستاوردهاي غير قابل انکار مردمند، ولي ضرورت هاي اساسي و ابتدايي مردم هنوز همان گونه باقي مانده اند که بودند.
بقاي اين دولت نو پا بنابر صدها دلايل خارجي و داخلي بسيار بعيد به نظر ميرسد. حامي شماره يک دولت مردم کشور و منابع داخلي نيست. آن چه به عنوان حامي باقي مي ماند نيروهاي اشغالگر خارجيست.
ناتو به عنوان ستاد فرماندهي نظامي و سيستم سرمايه داري غرب تازه واردان به مسأله افغانستان نيستند. استراتيژي ناتو در به دام انداختن اتحاد شوروي سابق در افغانستان تا سرحد سقوطش
آن قدر خردمندانه بود که بلعيدن اروپاي شرقي و تجزيه يوگوسلاوي. اين صحيح است که در اين "بازي کبير" افغانستان و مردمش بازنده اصلي بودند. بازي بايد خاتمه مي يافت و بربادي ها بايد اعمار ميشد، ولي اين بار صحنه دوم است.
مردم با ناتو از ته دل همکاري نميکنند و نه با اعمال آن آرزوي خوب شدن حالت خود را در دل ميپرورانند. مستعمره ساختن کشور به مفهوم فزيکي آسان اما مستعمره ساختن اذهان تا بينهايت مشکل است.
سخني پيرامون طالبان:
همه رفت و بر گشت هاي نظامي از زمان سلطان محمود غزنوي تا زمان شاه زمان سدوزايي و سپس همه جهاد هاي اسلامي ضد کلونياليستي از خود نظامياني (نسل اندر نسل) به جا گذارد، البته آگنده با کلتور و توانايي نظامي. به همين منوال ملا هاي آواره در تهييج و بسيج مردم عليه استعمار انگليس نقش بس بزرگي ادا کردند.
پديدار شدن مجاهدين افغانستان توام بود با سهم بارز نفت در رشد اقتصاد کشورهاي عربي و ايران. حرکات اسلامي در اکثريت کشورهايي که بنياد اقتصادي شان نظير افغانستان ضعيف مانده و دست اندرکار مبارزه عليه کمونيسم بودند، مورد پشتيباني کشورهاي عربي و ايران قرار گرفتند. جهاد در همسويي با فعاليت هاي استراتيژيک کشورهاي غربي قدم رنجه کرده و با آن بافت خورد. در نتيجه حرکات اسلامي وسيعتر و انکشاف يافته تر و غير قابل پيشبيني شدند.
جمعيت اسلامي پاکستان، آي اس آي پاکستان و طالبان از اين تباني سود برده و با آميزش ويژه با جنبش اسلامي جوانان عرب که انگيزه عمل شان از فلسطين و عراق سر چشمه ميگرفت، روند تروريستي مدرن را فعال کردند.
اقتصاد شگوفا و وابسته به نفت کشورهاي عربي که در حد اکثر تنها بيست فيصد جوانان فارغ التحصيل را ميتوانست به کار گمارد ، بنياد قواي بشري اين حرکت را ساخته، و سرمايه مالي آن از عشر و ذکات تا فروش مواد مخدرمهيا گرديد.
عظمت طلبي عربي به عنوان اسلام فاتح توام با مدرنيزه شدن تجارت و صنعت در کشورهاي شان، بدون آن که سيستم اجتماعي سنتي شان تغيير فاحشي را پذيرا شود، دست به دست عوايد نفتي داده آنان را واداشت تا خود در به کار انداختن سرمايه خود دست اندر کار شوند.
تشبثات نفتي، سرمايه گذاري هاي متنوع براي خريد جايداد و ...اعراب در افغانستان و آسياي ميانه به عنوان اهداف حرکات تذکر يافته در واقع صورت و سيرت حرکت طالبان را ساخت.
ساده انگاري در باره ابعاد مادي و معنوي طالبان و شرکا که فعلا بسيار بالا بلند است، بسيار فريبنده وساده لوحانه به نظر ميرسد.
نه القاعده، نه آي اس آي و نه طالبان با شرکا به اين زودي ها از صحنه بيرون ميشوند.
قرار ادعاهاي پي در پي "ناتو از منافع خود در هندوکش دفاع ميکند". لذا اين جنگ، طولاني و نابود کننده براي ميهن و مردم ما با تاسف ادامه مي يابد.
خروج از جنگ، مبارزه براي صلح، آزادي، ديموکراسي، برابري کامل اقوام و مليت ها امريست حق و والا!
بياييد صفوف احساسي-عقلي و مبارزاتي خويش را براي يک پيکار دراز مدت فشرده سازيم.
براي رسيدن به دف جز حق و شمع معرفت چيز ديگري نداريم.
طالب ميجنگد! ناتو ميلرزد! بربادي ها بربادتر ميشوند؛ و گرسنه گان، تشنه کامان و بيگناهان زير بمباران ميميرند.
نتيجه گيري اين بخش: همسان کردن ارزيابي ها، استفاده از ديدگاه و ديده بانهاي مشابه، کامل کردن شناخت ها، سازماندهي کار ومسوليت ها، بررسي مسايل اساسي جنبش و ايجاد فراکسيون هاي فکري.
اين بود قسمت اول چي بايد کرد.