پرتو نادری

 

تا چند گاه دیگر

چه مظلومانه

در انتظار یک دهن خنده

یک لقمه نان

و یک کاسه آب

پیر شدیم

هیچ نفهمیدیم

که بهار در پشت چه کوهی خانه دارد

و هستی سبزش

با شاخه های کدام درخت خوشبخت

پیوند می خورد

هیچ نفهمیدیم !

هیچ نفهمیدیم!

و هیچ نمی فهمیم

که این هیچستان تاریک

تا چند

تاچند

تاچند گاه دیگر

با زنجیر سرگردانی ما پیموده می شود

 

دیوار ها تکیه نمی دهند

و سایه ها

آفتاب قیامت را در خود

پنهان کرده اند

زمین حفره يي بر نمی دارد

و آسمان بخیل تر از آن است

که ما را به مهمانی فرشته یی

فراخواند

نوامبر 2006

شهر آیوا – ایلات متحد امریکا

***

 

کبوتران گمشده

 

وقتی که بامداد

بالهای سپيدش را

به کرگسان دشتهای تباهی

هديه می کند

خورشيد با شرمساری بزرگ خويش چه خواهد کرد

وقتی که قحبه زاده گان سيه چرده

از آن سوی سرزمينهای شقاوت

پای در رکاب فاجعه می آيند

و با پستان بريده ء دختران دهکده

بازی می کنند

خورشيد با شرمساری بزرگ خويش

چه خواهد کرد

آن کی بر فراز گلدسته ايستاده است

رستگاری را صدا نمی زند

آن کی بر فراز گلدسته ايستاده است

تصوير صدايش

در آيينه ء خلوص رنگ باخته است

شايد دزديست

که در هفت پشت کبوتران دهکده را نشانی کرده است

ديروز در چشم کور حادثه ديدم

کسی کنار کبوترخانهء خويش می گريست

و هيچ نمی دانست که در کدام بيشه ء بد نامی

کبوتران گمشده اش را جستجو کند

کبوتران گمشده ء او شايد

دسته دسته از بام بلند انتحار پرواز کرده

کبوتران گمشده ء او شايد

ديگر هيچگاهی بر نگردند

جولای دو هزارو دو- شهر پشاور

***

زنده گی .....

تمام زنده گی من

کوله بار کوچکی بود

که از خانه يي به خانه يي می بردم

وعاقبت آن را

درکوچه های کهنهء شهر

گم کردم

شهرکابل

ثور1359

***

تنهايي ...

ابر ها در تمامی شب باريدند

ابر ها با دل من خويشاوندند

آه چه لذتی دارد

گريستن

وقتی که انسان دستهايش را بر گردن يک دوست

می آويزد

و بغض دلش را خالی می سازد

های با تو ام تنهايی !

من دست هايم را بر گردن چه کسی آويزم

من دستهايم را بر گرده چه کسی آويزم

شهر کابل

جوزای 1368

***

سفر بی پایان

 

به زنبور عسل حسادتم می آيد

که چه شاد و چه عاشقانه

روی هر برگ گل می نشيند

و عشق را رنگ رنگ تجربه می کند

زنبور عسل عاشق زيباييست

زنبور عسل با گل های سرخ و سياه و زرد

يک سان عشق می ورزد

زنبور عسل چقدر حس بزرگی دارد

که مزه ء بوسه ء هزار گل را

در يک لحظه تجربه می کند

و بر پيشانی مجنون

و دستان آماسيده ء فرهاد

نيش می زند

زنبورعسل حس بزرگی دارد

و می داند ،

عشق سفر بی پايانيست

که با نخستين بوسه آغاز می شود

جولای دو هزار- شهر پشاور

***

 

سرزمین سبز خدا

 

وقتی چشمهايت را می گشايی

جهان با تمامت ابعاد آن سبز می گردد

من نمی دانم

شايد چشمهايت

درياچه هايی اند

که از سرزمين سبزخدامی آيند