The Two of Them
By ALIKI
ترجمه پروین پژواک

برای آنهایی که به خاطر دارند...

آن دو

روزی که او به دنیا آمد، پدرکلانش برایش انگشتری از نقره و سنگ تراش خورده ساخت. زیرا پدرکلان او را از همان آغاز دوست داشت:
روزی این به انگشتش جور خواهد آمد.

پدرکلان برای او گهواره ای از چوب برابر به اندازه اش ساخت و او را با لحافی که نقش غنچه های گلاب را داشت، پوشاند تا گرم باشد و برایش للوهایی خواند که او هنوز حتی معنی اش را نمی دانست.

پدرکلان برای او از دکانش غذاهای مختلف می آورد تا او خوبتر نشوونما کند و هنگامی که او تازه به راه رفتن شروع نمود، مواظب بود دست او را بگیرد پیش از آنکه به زمین بیفتد.

در تابستان آنها در بحرآببازی می نمودند و صدف های خالی را با هم جمع می نمودند و هنگامی که او از ریگ قصر می ساخت، پدرکلان زیر سایه چتری بزرگی می نشست و او را تماشا می نمود.

بعضی اوقات آنها به کوه می رفتند، میان درختان قدم میزدند و او بر تایری رابری می نشست و بر آبها شناور میشد.

هنگامی که گهواره چوبی برای او خورد شد، پدرکلان برای او تختی از چوب ساخت و تاقچه ای بر بالای آن تا کتاب های را که می خواند، بالایش بچیند و یک گدی تا در آغوش بگیرد.

پدرکلان برای او آواز می خواند و قصه های قدیمی را برای او باز می گفت که زمانی برای خودش گفته بودند. بعضی قصه ها را او خود می ساخت و بعضی راجع به محبتی بود که او به دختر کوچک داشت.

دخترک بعد از وقت مکتب پدرکلانش را در دکانش کمک میکرد و بوی چوب اره را که پدرکلان هنگام باران بر زمین دکان می ریخت، دوست داشت.

بعضی اوقات دخترک حساب پیسه را غلط می کرد، اما هنگام نان چاشت وقتی آنها سوپ داغ می خوردند، پدرکلان فقط می خندید. زیر می دانست اوتازه حساب کردن را یاد می گیرد.

بعد پدرکلان دکان خود را بست ودر عوض به پرورش میوه در باغ خویش مشغول شد.
آنها سیب ها و آلوها و بادنجان رومی ها را می چیدند و وقت فارغ بیشتری داشتند.

پدرکلان برای گدی او گهواره چوبی کوچکی ساخت و برای خود او توله ای از چوب بامبو. آنها زیر درختان می نشستند و با هم می نواختند.

و هر سالی که می گذشت دخترک پدرکلان را بیشتر دوست می داشت، حتی بیشتر از اشیایی که او برایش می ساخت.
زمان گذشت. حلقه انگشتر به انگشت دخترک جور آمد و دفعتا چنین به نظر رسید که پدرکلان مرد پیری است.
شبی پدرکلان مریض شد و بعد از آن بخش های از بدن او از حرکت ایستاد. دخترک او را بالای چوکی عرابه دار به باغ می برد و سیب را برایش توته می کرد تا بخورد و متوجه می شد که پیاله او همچنان لبریز مانده است.

شبانه او پدرکلان را در جای خواب می گذاشت و برایش ترانه می خواند و برایش قصه هایی را می گفت که زمانی او خود برایش گفته بود. بعضی قصه ها را خودش می ساخت و بعضی در مورد سوپ داغ، قصر ریگی، شنا با تایر رابری بر آب سرد و محبت او در مورد پدرکلان بود.
او میگفت: "شب بخیر بابه جان" و پدرکلان با بوسه ای پاسخ می داد.

دختر می دانست که روزی پدرکلان خواهد مرد. اما وقتی که او مرد، دخترک هنوز آماده پذیرش مرگ او نبود و دل و درونش آزرده گردید.

بهار بود. او شاخه های پر شگوفه را از درختان قطع نمود و بر خاک پدرکلانش گذاشت و گفت: "شب بخیر بابه جان، برای همیشه." اما پدرکلان جوابی نداد.

شگوفه های درختان سیب شدند، سیب های که چیده ناشده بر شاخه ها آویزان بودند.
دختر آنها را چید. می دانست پدرکلان نمی خواهد که آنها بر زمین بریزند وگنده شوند.
او در مورد درخت فکر میکرد که زمانی خشک بود، باز غرق شگوفه شد و اینک سیب حاصل داده است تا او بچیند. درخت با فصل ها تغییر می کند، دوباره و دوباره.

او در باغ خواهد بود تا نشوونمای درخت را تماشا کند، تا میوه هایش را بچیند و تا... به خاطر داشته باشد.

24 سنبله 1382 _ کانادا