دستگیر نایل

 

طنز های قدیم

ما مور مغازه

پیش روی مغازهء کوپون،مردم مثل مور وملخ،جمع بودند.به ترتیبی که کلان ها وزور آورها،دهن دروازه وبرخی زورآورها وتفنگ داران ،ملیشه درون مغازه وکمزور ها وآدمهای سالخورده وپیر وبعضی زنان، با چادری های به رخ کشیده ، دورتر صف کشیده بودند.اجیران موسسات وادارات دولتی، دورتر از از همه نا امیدانه ، شیشه های شکستهئ کلکین های مغازه ومگس هایی را که روی بیرلهای روغن،نشسته بودند،حساب میکردند.زیرا که مامورین مغازه برای توزیع مواد کوپونی،تقسیم اوقات روشنی نداشتند.کسی از میان جمعیت مردم،پرسید:

- « مامور صاحب، گندم، چه وقت توزیع میشود؟»

به سخنانش، پاسخی داده نشد.گپ، در دهانش خشک ماند وبعد بطرف مغازه وکسانیکه در انجا کار میکردند، نگریست.یکنفر ملازم مکتب، در حالیکه کتابچهء کوپون بدست داشت،نفس سوخته خودرا به مغازه رسانید وبدون انکه به بیروبار متوجه شود، با بیحوصلگی پرسید:

_« اوبیادر، مامور صاحب!گندم، چه وقت توزیع میشود؟ عید آمد ، ما، چی بخوریم؟»

همان مرد اولی که راجع به گندم، سوال کرده بود،جوابداد:

- « گنگه شده اند،گپ، نمی زنند خدا، یا مارا بگیرد، یا ....!»

اما آن یای دیگر را از ترس، بر زبان اورده نتوانست.وسخنانش در زبانش، خشک شدند.مامور مغازه که بالای میز بلندی ایستاده بود،وآفتاب، عمودا به پیشانی اش می تابید، وکلهء تاسش را چون دف آتشین داغ نموده بود، با خشم غرید:

- « چتیات نگو! گندم، کجاست، نرخ گندم، بالا رفته ، خریداری نمیشود.»

همان مرد اولی، معلوم میشد که مامور کدام اداره ای است،با عصبانیت گفت:

- « روز بازار،گندم،خریداری شد.مگربه کی دادید؟ به زور آورها،به کسانیکه اسلحه دارند،؟ به کی،به مستحقین خو داده نشده» ملازم هم جرات یافته سخنان ان مرد را تایید کرد:

- « دیگر مواد را چه وقت صحیح توزیع کردید که از نبود گندم گپ می زنید خدا ناترس ها؟»

مامور، عرق پیشانی خود را با پشت دست خود پاک کرد وگفت:

- « کور استی، نمی بینی که ما، چه حال داریم.یکدقیقه بیکار استیم؟ ببین نه؟ به شعبات، تقسیم اوقات روان کردیم که هر شعبه و اداره ، به اساس نوبت، مواد خود را بگیرد. مگر کو چشم که ببیند! برو بیادر برو،به روز نوبت خود بیا بسیار پر نگو، برو.» - « کور شده باشیم اگر تقسیم اوقات را دیده باشیم، مامور صاحب. چرا ده چشم ما، می درآیی؟»

یک پیر مرد هم از آخر صف صدا کرد:

- « کدام نوبت، آغا جان؟ مگر نگفتین که روز پنجشنبه بیا، نوبت تان است، همان روز که آمدیم،دروازهء مغازه، بسته بود.»

مامور مغازه، با بیحوصلگی که خشمش را نشان میداد، گفت:

- « البته که همان روز ما، کاری داشتیم تو به این گپها چه می فهمی بابه ! حالی تو هم، انتقاد را یاد گرفتی!!»

چند نفر، به عنوان اعتراض بالای مامور غریدند.:

- « بان دعوا را لست را جور کن که روز، نا وقت شده روز رمضان است. روزه به دهان درهمین گرمی ، از صبح تا شام انتظار هستیم. اگر مواد نمیتی، که ...»

پیشانی مامور، داغتر گشت.سنگینی وظیفه را مثل کوهی بشانه های خود حس میکرد. فکر کرد که از عهدهء این کار برآمده نمی تواند اما عوایدی که از این راه نصیبش میشد،مانع هرنوع تصمیمش میگردید.پای نفع درمیان بود، پای استفاده های سوء وگرنه دلش بسیار میخواست که از این کار صرف نظر کند.با وصف هرروز ایستادن در تموز آفتاب وکار کردن وعرق ریختاندن ، هنوز مردم از او، راضی نبودند.وانتقاد ها به مقامات بالا می رسید.فکر میکرد که مسوول همه نا بسامانی ها تنها اوست.ویکروز از آمر ومدیر ورییس کسی نمی پرسد که مشکل، در کجاست.سوالات زیادی مثل موریانه ، ذهنش را کاوید. مگر پاسخی به هیچکدام سوالات، نمی یافت.میدانست که مشکل، در کجاست. ومقصر، کیست،مگر جرات گفتنش را نداشت.آفتاب، آهسته آهسته در پس سایه های برگ درختان، پنهان میشد.بگو مگو وغر وفش مراجعین،بالای مامور، هنوز هم ادامه داشت.کسی راجع به شکر چای وگندم حرف می زد، برخی هم راجع به روغن ودیگر مواد کوپونی.وهر کدام این انتقاد ها، مثل خنجری، سینه اش را میشکافت. مگر هیچ به رخ خود نمی آورد وهمه سخنان را ناشنیده میگرفت.یکبار با خشم از میز پایین شدوگفت:

- « در این ملک، باز خواست نیست.، پرسان نیست،هر قسم آدم لچک ومچک! هرزه ومرزه! وبی نسب، آدم را بی آب میکند. دیگر هیچ کار نمیکنم.جوالی گری میکنم، مزدوری میکنم؛ مگر دیگر اینجا کار، نمیکنم.!!»

و دروازهء مغازه را بست ورفت.از میان جمعیت، صدایی بلند شد:

- « هیچ نیا،خدا رنگت را گم کند. تونبودی،دیگرت می آید.یک سگ! دیگر ما، مواد خوراکه میخواهیم.عید آمد،مواد میخواهیم.»

با بسته شدن مغازه ، دیگران هم از دنبال مامور، روان شدند.

( تالقان- 1366 )