عبدالواحد رفیعی

05/06/1383 هرات

ساعت ده دقیقه مانده بود به دوازده !!!

چنانچه می دانید درکشورما هر روزه انفجاری به وقوع می پيوندد و  کشتار «کار» روزمره شده است.  این  زیاد مهم نیست ؛ ولی چیزی که همیشه مهمتر و جالب تراست ، تحلیل و توصیف های بعد از انفجاراست که برای مدتی نقل ونُقل مجالس مردم در سرگذر و دم دکانها و در مهمانی ها و مساجد میشود و در مورد آن رویداد  تبصره و تحلیل و... میکنند. به طورنمونه یکی از این تبصره ها را نقل میکنم . یک روز بعد از یکی از همین انفجارها که در همين اواخر در شهراتفاق افتاد، در خانه يی به رسم مهمانی گرد آمده بودیم و مهمانها یکی یکی آمده تکمیل شده بودند و موقع نان فرا رسیده بود که صاحب خانه از در درآمده به آستانهء در ایستاده به رسم معمول با حاضرین شروع کرد به خوش و بش و احوال پرسی مجدد. چنان که همه جا رواج است ، پشت سر او جوانی موظف آفتابه و لگن در دست که بیاید دست مهمان ها را بشوید. هر دو هم زمان به درب اتاقی که ما بودیم ظاهرشدند. بعد از این که به مهمانان خوش آمدید مجدد گفت ، میخواست راه را باز کند برای افتابه لگن که در همین حال ملا شکور رو به یکی ازمهمانان کرد و پرسید : « راستی همین انفجار دیروز دقیقاً چه ساعتی صداکرد ؟»  شخص مقابل خلاصه جواب داد : « درست سر ساعت ده کم دوازده ظهر...» صاحب خانه که بعد از احوال پرسی می خواست اتاق را ترک کند و شخص موظف افتابه و لگن در دست در پشت سر او تیار ایستاده بود تا راه باز شود  و او به رسم معمول وطن و مهمان داری، دستان مهمان ها را بشوید ، دوباره برگشت و گفت که نه نه . در همان حال به شخص افتابه لگن اشاره کرد  تا صبر کند و خود چنین شروع کرد: "صبح همان روز خانمم برایم گفت چاشت همرایت گوشت بیاور، من گفتم خوبه و ز خانه برآمدم ، دونیم کیلومتر پیاده برفتم به پای ایستگاه موترهای ولسوالی خود ، یکی دو موترکه گذشت موتر لینی ما رسید. وقتی میخواستم به موتر بالا شوم  ديدم جا نيست. دریور گفت کاکا از دست من بیا. رفتم و پشت سر دریور قرارگرفتم . یکی از چوکی نشینان صداکردکه کاکا بیايید به جای من بنشینید . گفتم جانت جور خرابته نبینم . لحظه يی بعد شخص دیگری که سنگور، نام داشت صدا زد که بادار بیا به جای من . گفتم سنگور جورباشی به ما رسید . بالاخره یکی از سواری ها پایان شد و من به جایش قرارگرفتم . رفتم به ولسوالی و سری به قریه خودمان زدم و خبری گرفتم در بازگشت تصمیم گرفتم که از ولسوال هم احوال بپرسم. وقتی دیدم که دوازده بجهء ظهر نزدیک میشود به ایستگاه موترها آمده و سوارموترشدم که بچه پیس صدا کرد خان جان بیايید که حرکت است. شخص پهلویم به نام قروتک گفت که خان صاحب کجا میروید ؟ گفتم باید به خانه گوشت ببرم ....به شهر که نزدیک شدیم  در بین راه یادم آمد که باید از "بچه پدر" گوشت خریداری کنم . تا دکان «بچه پدر» یک کیلومتر پیاده رفتم . وقتی به درب دکان  رسیدم  ديدم شمار مراجعین زیاد است. به مجردی که چشم  «بچه پدر» به من افتاد گفت که یار صبر کن . من فهمیدم که گوشت نرینه سر دست ندارد . لحظه يی بیرون دکان نشستم که صدای بچه پدر را شنیدم که گفت بیايید . وقتی رفتم شقه گوشت نرینه را از داخل یخچال خود کشید و گفت خان چقدر؟  گفتم تول کن ، قصاب گوشت خاطرخواه را تول کرد و من هم مقداری پول پیش او انداختم . گوشت ها را به داخل دستمال خود گذاشته و گره زدم .  یک و نیم کیلومتر  پياده رفتم تا به ایستگاه سرویس رسیدم وسوارشده به ایستگاه منزل خود رسیدم .  از سرویس پایین شده  و پیاده رفتم طرف خانه.  شخصی نیز همرایم رفیق راه شد . از هر دری سخن گفتیم  تا من به درب منزلم رسیدم . همین که یک پایم را به داخل حویلی  ماندم بم صداکرد . از هول آن مندیلم روده باز و حلقه حلقه به دور گردنم افتید . در همین حال فوراً ساعت خود را نگاه کردم که درست " ساعت ده کم دوازده ظهربود ...."

یکی از مهمانان گفت: «خیر نبینی اي مسلمان ده دقیقه قبل همین وقت را گفت ما را از گرسنه گی گشتی و او بیچاره با افتاوه لگن ایستاده از پای خشک شد ».

شخص موظف که تا هنوز افتابه و لگن در دست ایستاده بود،  شروع کرد به شستن دست مهمانها ...