عبدالواحد رفیعی

هرات

سکه ها ی یک پینی

جورج خسته و مانده ، بعد ازیک سفرطولانی در یکی از مناطق دورافتاده کشور درهوتلی برای رفع خسته گی وارد شد....

 جورج اهل امریکا یا شاید انگلیس بود ولی در یکی از موسسات خارجی برای اعمارمجدد افغانستان کار میکرد ، علاقه مندی زیادی به آثارعتیقه و آبدات تاریخی کشورهای جهان سوم خصوصاً آسیای میانه داشت . به همین خاطر در افغانستان نیز بیشتر سیر و سفرش در قریه جات و ولسوالیهای  دور افتاده سپری میشد و حشر و نشر بیشتری با ساکنین قریه جات و دهات داشت ...

امروز نیز بعد از یک سفر طولانی به یکی ازقریه های دوردست کشور، در یک هوتل بین راهی توقف کرد تا رفع گرسنه گی و خسته گی نماید . وقتی وارد هوتل شد ، عینک سیاه اش را از چشم اش گرفت در گوشه يی روی سکوی هوتل نشست . مثل هر تازه واردی ، ولی با  کنجکاوی خاص خودش ، چهاراطرافش را برانداز کرد ، هوتل قدیمی بود با دیوارهای گِلی و تاقچه های زیبا با منبت کاری گِلی روی دیوار به سبک رایج در افغانستان . روی هر تاقچه تعدادی چاینک و پیاله چیده شده بود و دورتا دورهوتل تشک های پخته يی و کف آن با قالی بافت شمال افغانستان فرش شده بود ...  تا آن که چشم اش به پرده يی افتاد که در وسط هوتل آویزان شده و هوتل را به دو بخش تقسیم میکرد- پرده يی با رنگ سیاه که نقشه افغانستان در وسط آن رسامی شده بود و تصویرهايی از اسب ها با مردان سوار بر آن ها در حال بزکشی بودند ؛طوری به نظرمیرسید که همین اکنون بزی را در میان از چهار طرف میکشیدند . جورج با دقت به پرده نگاه میکرد که چشم اش به کودکی افتاد - کودکی ژولیده با لباسهای کهنه و یقهء باز، با اندامی لاغر و صورتی خاک گرفته. تکه يی سوزن دوزی شده روی بازوی کودک بیشتر توجه جورج را جلب کرد. تکه  به صورت سه کنج ساخته شده بود و با سنجاقی از یک کنج به بازوی کودک وصل شده بود و نشان میداد تعویذی داخل آن پوشیده شده است. روی آن تصویر یک کتاب که نشانه قرآن شریف بود با کلمه الله ، با دست سوزن دوزی شده بود ، همین ارزش این تکه دست دوزی شده را در نظرجورج بالا میبرد . جورج هرچند که از نوشتهء روی آن چیزی نمیفهمید ، ولی از نقش و نگار آن خوشش آمده بود و در عین حال میدانست که برای کودک این نشان مقدسی است و به باور مردم، کودک را در برابر آفات و امراض حفاظت میکند . به همین خاطر برای لحظه يی دراز به کودک چشم دوخت. کودک نیز از دیدن چنین مردی که در زنده گی اش کمتر میدید ، تعجب کرده بود . جورج با چشمان تیز و موهای سرخ و هیکل کلان و لباس غریب و ناآشنا ، برای کودک هیولایی را شبیه بود که از کوهی و یا جنگلی آمده باشد ، به همین خاطر از او می ترسید - ترسی همراه با نفرت در ته دلش نسبت به جورج احساس میکرد؛ به همین خاطر خودش را  در پشت پرده يی که روی آن صحنه بزکشی در داخل نقشه افغانستان رسامی شده بود پنهان کرد ، و ازپشت پرده آهسته سرک میکشید و وقتی جورج به او نگاه میکرد ، کودک دوباره خودش را پشت پرده از دید جورج مخفی میکرد . ... این بازی برای لحظاتی به همین صورت ادامه یافت و هر دفعه جورج تعویذ روی بازوی کودک را می دید که به صورت خیلی زیبا سوزن دوزی شده بود و تصویری از یک کتاب به صورت باز شده با رنگ سبز و کلمه های الله ، محمد ، و .... در چهارطرف صفحه با رنگ های سبز و سفید دوخته شده بود ....

جورج تصیم گرفت با کودک دوست شود ، به این امید ، یک سکه از جیبش درآورد ه به طرف کودک پرتاب کرد ، طوری که سکه به آن طرف پرده که کودک خودش را مخفی میکرد افتاد وشرنگس آن توجه کودک را به سوی سکه جلب کرد. کودک برای لحظه يی درنگ کرد و نگاهی به سکه و نگاهی به جورج می انداخت، سکه زیبا  وبراق بود . هرچند کودک تا هنوز چنین سکه يی در زنده گی اش ندیده بود ولی می دانست که پیسه است و هر چه است با ارزش است . جورج میدانست سکه یک پنی چه قدر ارزش دارد و برای یک کودک افغان تا چه حد مهم است و برای دوستی با او بهترین وسیله است . کودک بعد از لحظه يی طاقت نیاورد؛ چهار دست و پا خزید طرف سکه . با اشتیاق سکه را برداشت ،و چابک خودش را دوباره پشت پرده پنهان کرد . جورج لبخندی زد و به طرف پرده نگاه کرد ، نقشه يی از افغانستان که در داخل آن مردانی سوار بر اسب های رنگارنگ و قوی در حال بزکشی بودند و در بالای پرده تصاویر زیادی از مکه ، خانهء خدا ، در بالای صحنه بزکشی رسم شده بود ... کودک باز از پشت پرده سرکشک کرد ، جورج که او را دید زود یک سکه دیگر را پرتاب کرد ، طوری که سکه به پرده خورد ولی به طرفی که جورج بود افتاد ، شرنگ شرنگ شیرین آن کودک را به خود جذب کرد . کودک لحظه يی دل بی دلک کرده به اندیشه شد ، و چند دفعه سرکشک کرده نگاهی به جورج و نگاهی به سکه انداخت ، جورج نیز در آن حال نگاهی به تعویذ روی بازو و نگاهی به سکه می انداخت ، هر دفعه با اشاره و ایما کودک را تشویق میکرد تا سکه را بردارد .  بعد ازلحظه يی که نگاه ها بین جورج  و کود ک رد و بدل شد ، کودک چهار دست و پا دوید سکه را برداشت و دوباره با چابکی پس خزیده خودش را پشت پرده پنهان کرد ، اما طوری که صورتش بیرون از پرده ماند و به جورج خیره شد . رگه هایی از لبخند در گوشه های لبش نقش بست. جورج نیز لبخندی زد و و دست درجیب کرد، سکه يی دیگری درآورده پرتاب کرد ، طوری که سکه نا رسیده به پرده به زمین افتاد و کودک آن را دید و از شرنکس قشنگ آن خوشش آمد. جورج به کودک اشاره کرد که بردارد.  کودک لحظه يی درنگ کرد ، بیشتراز قبل هم پرطمع شده بود و هم دلیرتر. کودک لبخندی زد و باز چهار دست و پا خزید طرف سکه ، با شادی آن را برداشت . جورج در همان حال که کودک سکه را برمیداشت یک عکس از کودک طوری گرفت که تصویرکودک در حال برداشتن سکه را در برابر پرده نشان میداد . کودک که سکه را برداشت ، بدون آن که دوباره پس خزد در جا نشست ، طوری که پرده به پشت سرش افتاد . پرده با تصویرصحنه بزکشی و تصاویری از مکه در پشت سرکودک بود، ولی او دیگرنیازی به پنهان شدن احساس نمیکرد ، احساس خوشی بیشتری به کودک دست داده بود . کودک کم کم پرده را که پشت آن  پنهان میشد ، و فکرمیکرد در برابرجورج از او حفاظت میکند ، فراموش کرد .  جورج از این بابت خوش شد و لبخندی زد - لبخندی از شادی ، یا شاید لبخندی ازپیروزی ... لحظه يی به هم نگاه کردند ، و کودک ابلهانه لبخندی تحویل جورج داد. این لبخند به جورج احساس پیروزی بیشتری بخشید ، و تا عمق روحیهء کودک را تحلیل کرد ، ولی جورج بیشتر از خود کودک ، به تعویذ روی بازوی کودک با سوزن دوزی سنتی روی آن دلبسته وعلاقه مند شده بود . دوباره دست درجیبش کرد ، سکه يی درآورده به  کودک نشان داد ، بدون آن که آن را پرتاب کند ، همان طوردرحالی که لبخند می زد ، دست دراز کرد سکه را پیش چشم کودک گرفت . کودک با کمی مکث و لحظه يی درنگ ، بالاخره دست دراز کرد سکه را از دست جورج قاپید و در مشت اش قایم کرد ، لبخندی زد که میشد گفت نوعی سپاسگزاری کودکانه همراه با طمع بود . جورج این مسئله را زود فهمید ، به همین خاطر جورج نیز لبخندی تحویل کودک داد- لبخندی که میشد گفت لبخند رضایت همراه با احساس پیروزی بود ،پیروزی بر ترس کودک و نیز تبدیل نفرت کودک به محبت . جورج این همه را مدیون معجزه سکه ها بود ، لذا سکهء دیگر از جیبش کشید ، به طرف کودک پیش کرد ، کودک نیز بی درنگ و بدون ترس و شرمی سکه را ازدست جورج چنگ زد . در این حال جورج با مهربانی که خاص جورج بود ، دست کودک را گرفت به طرف خودش کشید . کودک در  حالی که سکه ها درجیبش انداخت در بغل جورج خزید .  هر دو رفتار دوستانه يی با هم داشتند . جورج رفتاری به سان رفتاریک پدرمهربان به خودگرفته بود. رفتار کودک به سان حالتِ کودکی بود که در زنده گی مهربانی ندیده باشد . جورج لحظه يی دست روی سر کودک کشید ، با مهربانی او را لمس کرد . کودک را احساس آرامش و اعتماد دست داد - دیگر نه ترسی بود و نه شرمی  و نه نفرتی ... ولی با این همه رفتار دو نفربه نظرخیلی مضحک و تعجب برانگیزمینمود . جورج گرگی را مانند بود که بره يی را نوازش کند یا شاید پشکی را که موشی را در آغوش گرفته باشد .... برای لحظاتی این صحنه خنده دار و باورنکردنی از ابراز احساسات ادامه داشت. رفتار جورج کم کم تغییرکرد ، آهسته آهسته کودک را از بغل اش راند و با مهارت خاص ، طوری که به احساس کودک برنخورد ، کودک را از بغلش به پایین تیله کرد ، در همان حال از بین بکسک پشتی اش یک دانه چاکلت در آورد ه به مشت کودک داد و خود از جا برخواست ، با لبخندی دست کودک را فشرد و با او خدا حافظی کرد ه طرف موترش رفت . موتر به سرعت راه افتاد و گرد وخاکی که از خود به جا گذاشت بر سر و روی کودک فرونشست  ...

کودک تا زمانی که موترِ جورج را میدید ، با نگاهش او را بدرقه کرد . وقتی موتراز دید او گم شد کودک چاکلتی را که جورج به او داده بود به دهان انداخت. شیرنی چاکلت به اواحساس محبت بیشتری نسبت به جورج بخشید . در همان حال دست برد در جیبش تا سکه هایی را که جورج به او هدیه کرده بود بشمارد ؛ اما، با تعجب و حیرت دید که جیبش خالی شده است و سکه ها نیستند ، به همین خاطر سرش را چرخاند تا با دقت بیشتری جیبش را با چشمانش نیز بپالد ، ولی متوجه شد که تعویذ روی بازوی او نیز گم شده است ...

جورج رفته بود وکودک افغان هیچ چیز نداشت . 

پایان   

16/08/1385