قسيم اخگر
باور
هنوزم زانسوی کهسارها آوای بانگی آشنا درگوش می پیچد
واز آنسوی در یاها
نسیمی خوشخرام و مست و شاد آهنگ می آرد نوید فصل باران را
و امید بهاران را
ز شهری دوردستی کاندران دلها به زندان نیست
آنجا چنگ و دندان نیست
جلادان خندان نیست
شاه و شحنه و شیخ و نگهبان نیست.
زمستان است آری خوب میدانم
و از ما بهتران ، فرزانگان
آنان که سمت باد را قبل از وزیدن خوب میدانند
میگویند:
این پایان تاریخ است
این انجام دوران است
فصلی نیست باران و بهاران را
*******************
من اما باهمین امید، این رویا
تحمل میکنم سنگینی اندوهبار این زمستان را
من اما با بهار و برگ و باران همسر و هم ذات و همدینم
و از کفتار و بوم و برف بیزارم
که خور شید است آیینم.