چند شعر از پرويز کاوه

 

در اين ر‌ؤيای بارانی...


غروب آب، یا رؤیای شبنم میشود شعرم
طلاطم میشود آیینه ام، غم میشود شعرم


نشد تا چشم هایم را بدوزم روی آیینه
خودم بی سایه ام... تصویر عالم میشود شعرم

سر آمد صبر شب، اما صدایم آفتابی بود
در این رؤیای بارانی چرا کم میشود شعرم؟

غزل تکرار شد، با مثنوی هم سر نیامد غم
سکوت محض، یا فریاد پیهم میشود شعرم

نباید کوچه را اینقدر رؤیا آبپاشی کرد
برای قتل رؤیای خودم سم میشود شعرم

حوا دیگر هوای کوچ دارد از بهشت عشق
غریبی میرسد، سرسام آدم میشود شعرم

دلم ویرانه صد راز، اما بغض من سنگین
صدای گنگ، یا معنای مبهم میشود شعرم

***


دهکده ترانه

در دهکده ترانه ام جا داري
مثل غزلي مرا تماشا داري
مانند سکوت در نگاهان دلم
يک آينه اي و چند معنا داري

***


کسی که مثل کوه...


کسی با من به رقص آمد، کسی با من به جنگل شد
کسی در ذره ذره ذره ایمان من حل شد
کسی با من به دنیا آمد و در کوه و صحرا رفت
کسی که با من از سیر خودش تا سیر دریا رفت
کسی از عشق با من گفت و از دیدار در باران
و از باهم سرودن در کنار یار در باران
کسی آمد که در یادم چراغ آسمانی شد
نمود آرزو آمد، نماد همزبانی شد
کسی بسیار لاهوتی، کسی بسیار رؤیایی
کسی که مثل بوی نسترن بود و تماشایی
نگاهش را نوشتم، کاغذ از شعرم به جان آمد
تماشا کردمش، شعری برام از آسمان آمد
کسی که از بهاران یادهای ارغوانی داشت
و از لبخند گلهای زمستانی نشانی داشت
کسی آمد که در لبهای خاموشم تبسم شد
برای کشتگاه آرزویم بوی گندم شد
برایش داستان گفتم، برایش شعر سر کردم
و با او تا سکوت خلوت آمیزی سفر کردم
کسی که تا ابد آمد پر از صورت، پر از معنا
کسی که خاطراتش را نه باران شست، نی دریا
کسی آمد که پایان داد حس انتظارم را
و آورد از سراشیب زمستانی بهارم را
کسی که در فضای آشنای عشق پر میزد
کسی که پنجه هایش را صمیمانه به در میزد
کسی که از نگاهان پریشان هم نمیترسد
کسی که مثل کوه از باد و باران هم نمیترسد
کسی آمد که دریا را به زور عشق جاری کرد
و کشت خشکسالم را گرفت و آبیاری کرد
کسی آمد که شبها را تبسم کاشت در چشمم
کسی که خاطرات سبز گندم کاشت در چشمم
کسی که با نگاهانش صداقت میکند با من
کسی که هرچه در وی است، قسمت میکند با من
کسی که میسپارد روی بالین سکوتم سر
کسی که شعرهای خسته ام را میکند از بر
***
منم که میسپارم خویش را بر بوی آیینه
به نام عشق رو می آورم تا سوی آیینه
منم که خویشتن را با خودم جنجال بودن است
و دعوا میکنم با خویش رو در روی آیینه
منم که میدهم با دستهای ناشکیبایم
نوازش های ناشی بر سر و گیسوی آیینه

***

منم که لحظه هایم را تبسم میشوم اینک
منم که در نهایت، در خودم گم میشوم اینک
شکار کوه میخواهم، ولی تیری نمی یابم
منم که عشق را در واژه تعبیری نمی یابم

***

جنگ فرزند و پدر


من و تکرار در ماه نخست سال چشمانت
من و غرق نشستن در بر آمال چشمانت

سرود بومی باران فراموشم نخواهد شد
نگاه بیقرارم تا که باشد مال چشمانت

بهار از دست هایش سردی زنجیر را واکرد
ترنم گشت تا آیینه شد دنبال چشمانت

دلم با جنگ فرزند و پدر هم خوب عادت کرد
شکوه شعر من شهنامه شد در خال چشمانت

پر از دیروز بودم، خاطراتت بوی گل میداد
مرا آینده میسازد درخت حال چشمانت

تحمل میکنم با اشک هایم سوگ بودا را
به سوگم میکشد نابودی سلسال چشمانت

شکستم را به خاطر میسپردم ساعتی، اما
صلابت میشدم تا میگرفتم فال چشمانت

دو سه صد سال شد در شوق دیدارت زمینگیرم
مرا پرواز میآموزد آخر بال چشمانت



***

ز هرچيزی که ميبينم


ز هر چیزی که میبینم، ز هر چیزی که میدانم
فقط اینقدر میدانم که بی یادت پریشانم

نگاهم در نگاهان کسی تکرار شد دیشب
تصور کرده بودم در هوای عشق مهمانم

کسی که بوی دستان ترا میداد دستانش
کسی که دست هایش را نوازش داد دستانم

و من مانند دریا در نگاهت میشوم جاری
تو مثل کوه وحشی میشوی گم در نگاهانم

هوایم سخت بارانی و سقف آسمان آبی
نمیدانم بهارم یا خزانم یا زمستانم

فقط اینقدر میدانم که تو ابر پریشانی
و من بی ابر در کنج سکوت خويش بارانم

***

غم و غرور


خدا دیشب کتاب خاطراتش را تماشا کرد

شکوه برج و باروی هراتش را تماشا کرد

خدا دیشب خیالی از درختان انار آورد

تماشاخانه یی از سرزمین قندهار آورد

مرا سرگرم بودن ساخت بعد از یک شراب تلخ

رهایم کرد از خود در تموز کوچه های بلخ

خدا دیشب مرا تا تیپه زاران بدخشان برد

به سوی سرزمین مهربان باد و باران برد

زمانی که سرم سر بر سکوت سنگ بودا شد

دعای دیشبم تنها ترین آهنگ بودا شد

مرا در جنگ با من برد همچون رستم ثانی

غرورم داد با تهمینه گی های سمنگانی

یک آهنگ پریشان مثل یک دریای بی بستر

خدا یک جنگل آتش بود و من یک مشت خاکستر

به هرجا میرسیدیم، آسمان آبی آبی بود

ولی در سینه هامان – هرچه - دلهای قلابی بود

نگه بیدار و دل در اضطراب خویشتن خفته

دهن مهر و دلم ویرانه صدحرف ناگفته

به هرجا میرسیدیم آب همرنگ تبسم بود

به هر کشتی که دل میگستریدیم عطر گندم بود

شلیکم کرد هرسو با هوای تیر طولانی

ولیکن پایبندم کرد در زنجیر طولانی

به یادم خاطرات تلخ یک گلدان بی گل بود

و لیکن ایستگاه آخرم دریای کابل بود


همان خلوت، همان خلوتسرای دنج یادم هست

جلال آباد با عطر گل نارنج یادم هست

همان عطری که شب در جاده های غزنه میپیچید

همان مهتاب کز نورش خدا شهمامه را میدید

همان آهنگ بومی با صدای نای یمگانی

همان آرامش جادویی رقص بدخشانی

همان بام شکسته با همان آوار خاکستر

همان آرامش وحشی، همان ویرانه بی در

تماشای بهار و رقص وحشی در بر دریا

زمستان و تماشای زمخت چادر دریا


خدا دیشب کتاب خاطراتش را ورق میزد

تمام باب های خسته را میرفت و دق میزد

هوا سیر از جدال جبهه سرد زمستان بود

اتاقم دخمه یی از بوی برف و بوی باران بود

دوتا ماهی کنارم غرق در آزرم خود بودند

به پشت شیشه ام پروانه ها سرگرم خود بودند



***



خدا امشب غمم را از غرورم کم نمیسازد

برایم هرچه میسازد، گل مریم نمیسازد

گل مریم که بوی خاطرت کهنه را دارد

شکوه برج و باروی هرات کهنه را دارد



خدا امشب غمم را از غرورم کم نمیسازد

برایم هرچه میسازد، گل مریم نمیسازد

گل مریم که دارد در رگانش درد کوهستان

گل مریم که بر من هست راه آورد کوهستان



بخشکد در کنارم، در کنار دیگری روید

گل مریم که شاید بر مزار دیگری روید

گل مریم که شاید کار عشقش ناپسند آمد

و شاید بر شود، زین پس به کار دیگری روید

گل مریم که شاید انتظارم را بسر آورد

و شاید در خیال انتظار دیگری روید

گل مریم که شاید از نگاهم رخت بربندد

و زین پس در نگاه بی قرار دیگری روید



خدا امشب غمم را از غرورم کم نمیسازد

برایم هرچه میسازد گل مریم نمیسازد

گل مریم که دیشب از پریشانی من افسرد

گل مریم که امشب روی گلدان اتاقم مرد



شکوه مرگ مرا با سکوت جشن بگیر

فقط به باد و پرنده خبر بده و برو

---

* در دادن = آتش زدن