پرتونادری

 

ز قوم دشت نفرين

فرو ريزد ز ابر تيره باران

چه اندوهي مگر دارد بهاران

سيه دستار غم بربسته از ابر

تمام قله هاي كوهساران

نتابد قبه ء زرين خورشيد

فراز خيمهء نمناك باران

هزاران اختر خاموش، آونگ

ز داركهكشان چون سربه داران

ندوشد آسمان شب شير مهتاب

درون كاسه هاي چشمه ساران

زمشرق تا به مغرب ابر ولگرد

گرفته آسمان را در كناران

ز ابر و باد گويي باز افتاد

به دست هرزه گان زلف نگاران

و يا در چاه شب افتاد و بشكست

چراغ آفتاب از برج تاران

به گريه با غها يك سرنشسته

چو انبوه عظيم سوگواران

زند بر خنگ آتش باد شلاق

به نام صاعقه در بيشه زاران

به روي روشنايي راه بسته

هجوم تيره گي چون پهره داران

تمام جاده ها اندوده از گرد

نشاني نيست، اما از سواران

نمي رقصد دريغا دختر آب

به ساز ارغنون آبشاران

براي رويش برگي نجنبد

رگ سبزي در اندام چناران

سرود خامشي سر داده در باغ

گلوي سرمه اندود هزاران

حمايل دست نخلستان به گردن

بود بيگانه باغ و جويباران

سوار باد ها تازد به غارت

به زانو سر نهاده دلفگاران

خطوط گامها و راه پرخون

زبس روييده هر جا ديو خاران

نه موجي راه جويد سوي دريا

نه كاري چاوشان را با قطاران

فرو ريزد نگين اشك ترديد

زچشم روشن چشم انتظاران

حرير حرفهاي ياوه بافند

به كار زنده گاني نا به كاران

زبانها چون زقوم دشت نفرين

چو باشد سينه ها صندوق ماران

درون سينه ها شد سنگواره

سرود ياريي دلهاي ياران

فرو بشكسته از سنگ زمانه

هم آيينهء آيينه داران

كه پيچد شيون غمناك زنجير

به گوش ره زگام رهگذاران

چراغ سبز جنگل نيست روشن

قفس انديشه شد پرواز ساران

زبان درد را از من بپرسيد

زبان باده را از باده خواران

شبم از شب سياهي باج گيرد

نخواند روز من با روزگاران

***

 

کتیبه ء خونین ......

 

این نخل را هوای بهاران نمانده است

این نخل را تمامی اندام

بشگفته ازشگوفته ء صد زخم

- زخم هزار فاجعه در روز-

- زخم هزاران حادثه درشب –

خونین کتیبه ییست

در چارسوی قرن

 

 

این جا کنار رود

- رودی ز اشک و خون -

این نخل ریشه هاش

در انجماد فاجعه

در انجماد خون

با ریشه های کور زمان می خورد گره

 

این جا که آسمان

از ابر های سرخ سترون

افگنده این قطیفهء خونین

بر سینهء شکسته ء تابوت

- تابوت آبگینهء باران -

این نخل را هوای بهاران نمانده است

 

 

این نخل را هوای بهاران نمانده است

این نخل تمامی اندام

شلاق باد های شب ازدشت های قطب

صد جا شکسته است

ای نخل من !

یگانهء من !

ای بهار من !

بس سالها گذشت

مرغ شگوفه ها

ازشاخه های زرد تو پرواز کرده اند

 

ای خاک بر سرم

پروانه گان زدور و برت کوچ می کنند

***

يک لقمه روشنايي

پيش از آن که دستم به جويباری برسد

جوانی من

درگلدان تنگ سال های شوم خشکيد

و باد ها ی خشم آلود

از دشت های خسته ء پاييز

به ديدار شکوفه های من آمدند

پيش از آن که دستم به جويباری برسد

سپيدار های تشنه

در باغ های بی سرانجامی خشکيدند

و دار ها قامت بلند تری يافتند

اين جا در انبساط فاجعه

آسمان برای رقص ستاره گان تنگ شده است

و آفتاب پشت ديوار گرسنه گی

چشم انتظار یک لقمه روشناييست

و دلتنگی من بزرگتر ا زآن است

که به ديدار چراغی دلشاد شوم

اين جا در انبساط فاجعه

کشتی شکسته ء مرا

جز ابر های پاره پاره ء سرگردان

بادبانی نيست

***

حراج

تمام شب شراب زدم

تمام شب شراب زدم

و آن قدر از خود رها شدم که رهايی به بن بست رسيده بود

به من چه ارتباطی دارد که افغانستان سقوط می کند

به من چه ارتباطی دارد که دلبسته گان آهن و شلاق

يک چاشتگاه داغ

با ريسمان خونين تعصب

برادران مرا بر دار می کنند

به من چه ارتباطی دارد که دختران ساده ء دامنه های هندوکش

در آن سوی آبهای شور خليج

در همسايه گی خانه ء خدا

چه معلوم ،

شايد در خانه ء خدا

به حراج می رسند

بگذار که اسلام در سر زمين من حکومت کند

اسلام بر ترين ناموس مسلمان است

پدر من ،

پدر تو ،

مسلمان نيستند

پير مردان چه بيهوده پنچ وقت

در مسجد محله نماز می گذارند

پدرمن ،

پدر تو ،

بايد ايمان بياورند که امير المومنين همه را به يک چشم می بيند

و اسامه بن لادن مهدی آخر زمان است

 

پدر من ،

پدر تو ،

بايد ايمان بياورند

پدر من ،

پدر تو،

***

 

لحظه های سربی تیرباران

 

 

ورقپاره های که در باد پریشان می شوند

انبوهی کبوترانی اند

که شرفه ء بال عقابی

آسمان پرواز شان را

از طنین مرگ لبریز کرده است

ورقپاره های که در باد پریشان می شوند

انبوهی کبوترانی اند

که از آن سوی دیوار بلندی سالهای دور می آيند

وبال نفس های بریده ء مرا

آن گاه که در یک شب تاریک

با گربه ء سیاهی رو به رو می شدم

به عاریت گرفته اند

ورقپاره های که در باد پریشان می شوند

انفجار هستی یک خشم است

شاید خطابه ء بر بادی آزادیست

که پیشوایان دموکراسی خونین

در سرزمین من

در عراق

در فلسطین

از گلوگاه تانک فریاد می زنند

ورقپاره های که در باد پریشان می شوند

استقامت زنده گیست

در برابر مرگ

التماس دریوزه گر پیریست

که ره به گوش رهگذاری نمی برد

شاید آیینه ء ییست

که تاریخ حقیقت خود را در آن تما شا می کند

شاید

آخرین رویای دختر فلسطین است

در لحظه های سربی تیرباران

***

تلاوت خورشيد

 

از پيش من سپيده دمان كوچ مي كند

شب مي رسد سپيدهء جان كوچ مي كند

هر جا كه بود همهمهء شاد زنده گي

از شاخه هاي سبز جوان كوچ مي كند

چشمان سبز باغ لبالب ز گريه است

آب روان زجوي روان كوچ مي كند

تا مرگسار حادثه زين خاكدان سوگ

يك آسمان ستاره شبان كوچ مي كند

شب هر كجا به گوش سحر طبل مي زند

از كام آفتاب زبان كوچ مي كند

گلواژه هاي شعر بلند ديار من

تك تك زخاطرات زمان كوچ مي كند

سيلاب وار حادثه يي ميرسد ز راه

كوه گران چو پيل دمان كوچ مي كند

من نورم و تلاوت خورشيد مي كنم

زين شيشه عطر باده چسان كوچ ميكند