پرتو نادري

خدا حافظ گل لاله

خدا حافظ پرستو ها!

 

رزاق مامون همين كه گوشي را گذاشت، با صداي نسبتاً گرفته يي گفت: داكتر سياهسنگ هم رفت، به گمانم در آن سوي خط داكتر داود راوش بود که ازاسلام آباد سخن می گفت . براي يك لحظه احساس كردم كه چيزي در نهاد من فرو شكست و صداي فرو شكستنش غمگينانه در گوشهايم طنين افگند. اين در حالي بود كه ميدانستم ميرود، ولي نميدانستم به اين زودي.

يك ماه و اندي پيش از رفتنش با او ديداري داشتم در اسلام آباد. مرا به خانه اش دعوت كرده بود.

يك شنبهء زيبايي بود. تقريبا تمام روز را از هر دري و از هر روزي و روز گاري سخن گفتيم.

گاهي در گلباغهاي شعر بوديم، گاهي در كوچه باغهاي داستان و گاهي هم در هفت شهر سينما.

يادم مي آيد آخرين گفتگوهاي آن روز روي بازيگري اعجاب انگيزي هنر مند موفق سينماي هند نانا پاتيكر بود. يادم نيست پاي صحبت اين هنر مند بزرگ چگونه به ميان آمد، من تا كنون از اوسه فلم ديده ام.، وجود و مصطفي و يكي ديگر كه نامش يادم نمي آيد.

همين سه فلم مرا واداشته است تا هر جاي كه سخن از سينماي هند به ميان آيد از نانا پاتيكر نام ببرم . شايد من نام او را به ميان آوردم و شايد هم صبو رالله سياه سنگ. شيفته گي صبور به اين هنر مند بيشتر از من بود.

سياهسنگ برايم گفت او چنان هنر منديست كه ميرود تا سينماي هند را با دگر گونيي بيسابقه رو به رو كند.

ديالوگهاي فلمهاي را كه در آن نقش بازي مي كند خود مينويسد و خوبيهاي ديگر. وقتي اين مرد در نقشي اندوهي را بيان ميكند، مثل آن است كه در صدايش اندوه همهء انسانها جاريست.

جالبتر اين كه صبور تمام ديالوگهاي او در فلم وجود را ضبط نوار كرده بود. نوار را گذاشت و گوش داديم و لذت برديم. وقتي اين مرد ديالوگهايش را اجرا ميكند و اگر تو چشمهايت را ببندي احساس خواهي كرد كه به چنان موسيقيي گوش فرا داده اي كه سيالهء اندوهي ناشناخته يي در آن جاريست. دست كم من چنين احساسي دارم.

شام شده بود صبور مرا به قدم زدن دعوت كرد نميدانم با آن كه اسلام آباد شهر زيباييست چرا هر بار كه به آن شهر رفته ام گشايش خاطري از تماشاي آن به من دست نداده است.

از خيابانها بر گشتيم و روي دراز چوكيي در يكي از پاركهاي نزديك خانه نشستيم. حالا ديگر هوا كاملاً تاريك شده بود.

درخشش چراغهاي نيون آن فضاي تاريك را نيمه روشن ميكرد. من نميدانم چرا صحبت كردن با يك دوست در يك چنين فضايي هميشه براي من لذت بخش بوده است. آن جا بود كه صبور برايم گفت:

- پرتو من ميروم...

مثل آن بود كه مرا جهت گفتن چنين چيزي به اسلام آباد دعوت كرده بود. مصراعي از شعر نيماي بزرگوار يادم آمد و در ذهن خود زمزمه كردم:

«جهان تا جنبشي دارد رود هر كس به راه خود»

هنوز با نيما بودم كه صبور مي گفت، مدتيست كه دوستي مرا پيوسته نهيب ميزند كه چرا رخت از اين ورطته بيرون نمي كشي؟

صبور گفت من به آن دوست مي گويم كه تو خود چرا چنين نمي كني؟ در پاسخ مي گويد:

ما همان شاخه هايم،

شاخه ها بر جاي مي مانند

و پرنده گان پرواز مي كنند.

اين بار بخشي از شعر خودم يادم آمد. شايد بهتر بود كه با صداي بلند به صبور هم مي خواندم، ولي نمي دانم چرا خاموش ماندم و آرام با خودم خواندم:

اي نخل من

يگانهء من

اي بهار من

بس سالها گذشت

مرغ شگوفه ها

از شاخه هاي زرد تو پرواز كرده اند

اي خاك برسرم

پروانه گان زدور وبرت كوچ مي كنند.

هيچگاهي در برنامه هاي زنده گي خصوصي دوستانم جستجو گر نبوده ام. نخواستم از سياهسنگ بپرسم كه چگونه؟ از چه راهي؟ و به كجا ميروي؟ مي دانستم كه به آن سر زمينهاي دور جادويي مي رود، به آن سوي قاره ها و اوقيانوسها و به آن سوي ابهاي جهان !

شايد بي علاقه گي من به چنين پرسشهايي بود كه صبور در ارتباط به برنامهء رفتنش جزييات بيشتري را به من نگفت؛ ولي نگرانيهاي را بيان كرد كه اگر موفق نشدم...

من كه بيست سال است او را مي شناسم، سياهسنگ واقعاً مرد صبوريست. برنامه هايش را با خونسردي در ذهن خويش پي ريزي مي كند.

نخستين بار با نام او در زندان پلچرخي آشنا شدم. آن جا دوست نازنيني يافته بودم که محمد جان نام داشت . مردي مهربان، متين ، آرام که گاهي شعر مي سرود . شايد دلتنگيهاي زندان دلتنگش کرده بود . . پولتخنيک خوانده بود و پيوسته کتاب مي خواند . شام روز هاي پايوازي که هر ماه يک بار بود و گاهي هم پانزده روز يم بار اتفاق مي افتاد، مرا به سفره ء پر از محبت خود دعوت مي کرد . در روزهاي پايوازي خانواده ها نظر به توان شان به زندانيان خود خوراکه هاي رنگ رنگ مي آوردند. در اين ميان سفرهء که من داشتم بيرنگ تر از هرکس ديگري بود .او مرا در اين شام ها دعوت مي کرد .

هر باري که سخن از ادبيات معاصر به ميان مي آمد و شعر سرايي در زندان او از صبور و شعر او برايم قصه ها مي کرد و باور داشت که تا هنوز در زندان شاعري به توانايي او نديده است و اين ترانه هاي صبور را مي خواند :

به پشت ميله هاي شيري به زنجير

به ناخن كرده بر ديوار تصوير

هواپيما و تانك آتش افروز

تفنگ و چقمق و جنگنده يي پير

به پشت ميله ها ديدم كتابي

همش خنجر، كمان، تيري طنابي

به آن راهي كه او ميرفت سوگند

زهر حرفش چكد خون عقابي

محمد جان ميگفت كه او صنف دوم دانشكدهء طب دانشگاه كابل بود كه همراه با يك گروه ده نفري به سال 1360 خورشيدي دستگير گرديد و ده سال زندانيست. به چندين شيوه به زيبايي خط مي نويسد، به زبانهاي انگليسي و اردو و هندي چنان راحت سخن ميگويد كه گويي زبان مادري اوست. بر شعر هاي واصف باختري نقد نوشته است.

بعداًٌ صبور آن نقد را در زندان براي من خواند. او شعر واصف باختري زير نام سهراب زنده است را كالبد شگافي كرده بود. و آن شعر اين گونه آغاز مي شود:

تهمينه،

بالا بلند بانو....

نميدانم بعداً چرا صبور سياهسنگ هيچگاهي آن نقد را انتشار نداد. تا يادم مي آيد اين نخستين باري بود كه يك شاعر جوان پرسشهايي را در برابر شعر واصف باختري مطرح ميكرد.

مثلاً در ارتباط به اين بخش شعر كه سروده شده است.

اي مرمر جهندهء پستانت

آورد گاه پنجهء رستم

صبور گفته بود كه اگر شاعر در يك جهت خواسته است، تهمينه را توصيف كند كه مرمر جهندهء پستان او آورد گاه پنجهء‌ رستم است، در جهت ديگر رستم، جهان پهلوان را بيمقدار ساخته است.

نخست اين كه اين رابطه، رابطهء خصمانهء دو هم آورد رزمنده در آورد گاه نيست. دود يگر اگر آورد گاه رستم توصيف ميشود نبايد آن آورد گاه در حدود مرمر جهنده پستان زني خلاصه شود.

فكر ميكنم صبور در آن نقد بر پنج نكته انگشت گذاشته بود. به گمانم يكي از آن نكته ها اين بود كه محتواي شعر عمدتاً به جاويدانه گي و ناميراي انديشه يي، عشقي و يا هم يك حركت اجتماعي اختصاص دارد كه با وجود شكست كماكان در ذهن و راوان هوا خواهانش زنده است. در اين جا سهراب نماديست از چنان عشق، اميد يا انديشه اجتماعي شكست خورده. در حالي كه بخش بيشتر شعر در بر گيرندهء بيان زيبايي تهمينه و مردانه گيهاي رستم است و تنها در آخرين جمله هاست كه گفته مي شود:

سهراب زنده است !

صبور تصميم داشت كه اين نوشته را از زندان به واصف باختري در انجمن نويسنده گان افغانستان بفرستد، بعداً نميدانم كه چنان كرده است يا نه؟

يادم نيست او را چه روزي به پنجرهء ما آورده بودند، ولي فكر ميكنم يكي از روز هاي اوايل پاييز سال 1364 بود. شايد او از نخستين كساني بود كه در نخستين روز ورودش به پنجره توجه مرا به خود جلب كرد.

اين توجه شايد به اين دليل بود كه او در نخستين روز ورودش نزد دوست من محمد جان مهمان شده بود.

من متوجه شدم كه تازه واردي روي چپركتي نشسته و پيش رويش بار و بنديلي نه چندان قابل توجهي انبار شده است.

در زير پيراهن شانه هاي فراخش اندكي برآمده به نظر مي آمدند. مثل آن بود كه گردنش در ميان شانه هايش فرو رفته است. ريشي داشت كه مرا به ياد زلفك جواري انداخت. مانند كسي كه همه چيز برايش بيگانه باشد با چشمان فراخ و نگاههاي نا آشنا به چهار سوي خود نگاه ميكرد.

به نظرم آدمد كم جراء تي آمد كه از همه كس مي ترسد. فكر كردم قمري جواني روي ديواري نشسته و هر طرف خود را نگاه مي گند تا خود را آمادهء پرواز كند، ولي مي ترسيد كه شكار عقابي نشود.

دلم برايش سوخت كه زندان را چگونه سپري خواهد كرد؟ فكر كردم چقدر از دست زندانيان بد مغز لت خواهد خورد. گمان من چنين بود كه او را تازه به زندان آورده اند.

بعداً از دوستم دريافتم كه اين آدم به ظاهر كم جراءت همان شاعر تعريفي صبور است كه تا هنوز سياه سنگ نشده بود.

در آن زمان حدود پنج سال را پشت ميله هاي زندان مانده بود و به اصطلاح گرم و سرد روز گار زندان را خوب تجربه كرده بود. در همان نخستين روز ها در ميان من و او رابطه يي در حد تعارف پديد آمد. من هيچوقت رابطهء متعارف را نميتوانم ادامه بدهم يا بايد اين رابطه به رابطهء دوستانه و قابل اعتمادي بدل شود يا هيچ. همواره فكر كرده ام كه انسانهاي متعارف كمتر با درون خود صادق بوده اند.

پس از زماني من وصبور از ديوار شكستهء تعارف آن سو تر پريديم و رابطهء دوستانه يي در ميان ما پديد آمد.

بعد همكاسه شديم و اين ديگر حد اعلاي اعتماد و دوستي در زندان بود.

 

بخش نخست

پرتونادری

2001شهر پشاور