چند شعر تازه از پرتونادری
با گلوی همه اندوه جها ن
باد می آید و من
دست در دامن این باد پریشان زده ام
باد ای باد عزیز
بوی گندم زکجا آوردی
قصه ء خانه ء ما قصه ء نان است هنوز
باد از واهمه ء دشت سخن می گوید
دشت ها خانهء گرگان به خون تشنهء تاریخ اند
و همه قافله ء لاله و اندیشه ء سبز
و همه چلچله های که زمانی زبهاران خبری آوردند
همه آواره و سرگردان
همه در چاه پریشانی خود می پوسند
وپراگنده گی بانگ جرس
با گلوی همه اندوه جهان می خواند
قامت فاجعه بسیار جوان است هنوز
باد می آید و باغ
چون کف دست یتیمان خالیست
هیچ دروازهء خود را نگشاید ازشرم
چه کند بیچاره
که ورا سفره ء رنگین همه تاراج شده ست
نه یکی قرص شگفتن برخوان
نه یکی سبزه کنار جویی
نه چراغی سر ایوان بلند کاجی
چه کند بیچاره
خانه اش خانهء ویرانیست
دود برگنبد هر سرو بلند
پرچم فاجعه را می ماند
قامت سبز درختان بر خاک
پیکر پاک شهیدیست
که نامردی
زده او را به یکی خنجر نیرنگ ازپشت
شاخه ها برگ تباهی بر دوش
پای هر یک به رکاب سفر خاکستر
چشمها شان نگران جانب آب
باد در پشت در ازهمهمه افتاده
چون که می داند و می بیند
جای آن آب زلال
سالها می شود ای وای به باغ
آتش از حافظه ء جوی روان است هنوز
***
با زبان سنگ
من از جنگل صخره ها می آیم
مردان پرتعارف مخمل پوش
درجاده های روشن ابریشم
ازکنار من می گذرند
و اخمی بر جبین می اندازند
من ازجنگل صخره های می آیم
در من صلابت یک کوه
- یادگار جلیل اجدادم -
مرا به سوی دورترین قله می خواند
من از جنگل صخره های می آیم
من با زبان سنگ سخن می گویم
***
حقارت سرخ
آن دم که مرغ حادثه در باغ لحظه ها می خواند
و استقامت و تسلیم
میا نآدمها
فاصله می انداخت
او را شناختم
درباغهای سرخ حقارت
گلهای ابتذال را دسته بندی می کرد
و گل فروشی او
خود فروشی بود
***
نيايش
ستاره يي که در آسمان مي تابد
شايدتنها ترين بهانه ييست
که دلتنگی زنده گي را تفسير مي کند
خداي من اگر ستاره گانت در آسمان نمي بودند
و ماهتابت در قرغه
و بامداد ت در بدخشان
و گلهايت در پغمان
چشمان من به تماشاي چه بيهودگيي سرگردان مي بودند !
تو چرا خاموشي
کسي صداي باغچه را در گلوي درختان خفه مي کند
کسي آب را در رودخانه هاي تشنه گي زنداني کرده است
و خورشيد ،
در دوزخ دموکراسي قبيله تبعيد شده است
ستاره گان تو در آسمان مي لرزند
شايد کسي مي آيد
با بيرقي بر افراشته به نام تو
تا برچهرهء عشق تفي بيندازد
جهان پر از آفريده هاي بد توست!
و من ازشعر هاي بد خويش پشيمانم
خدای من !
اين سان که تاريکي در پشت خانه ء من اتراق است
من پروانه هايم را
به ديداری چه فانوسي بفرستم
اکتبر2006-10-8
شهر آيوا
***
تردید !
هرشب خروس شب
از برجهای ظلمت پیروز
آن جفت های یاوه ء خود را
فریاد می زند
آیا برای بار ابد ماکیان صبح
با بیضه ء طلایی خورشید
بدرود گفته است !