درویش " دریادلی "

 

 

من و نقد  ِ " لنین کبیر " !

( به مناسبت چاپ اولین مقاله ام در وبسایت آسمایی)  

 

 

در راه بودم . در موتر بنزم جایی می رفتم و از دنیا خبر نداشتم که تیلفون همراهم ( هندی ، موبایل ) جرنگ جرنگ  زنگ زد . دکمه را پچق کردم . گفتم : ه------الو !

از آن طرف بچی ماما غضنفرم گفت : سلامالیکم بچی عمه خوش خبری دارم برت !

در صدای بچی مامایم یک خوشی و پتاقی بازی بود که حیران شدم چه گپ کلان و مهم رخ داده است که آن قدر خوش هست .

 گفتم : بخیالم که لاتریت برآمده که اینقدر خوش هستی ؟!

گفت : نی ! لاتری مره چی می کنی که لاتری خودت برآمده ، لاتری خودت .

گفتم : او بچه چی میگی گپته بزن !

گفت : موتره  ده یک گوشه ایستاد کو که گپه برت بگویم .

موتر بنزم ده صد و هشتاد روان بود ، سرعت را کم کردم . از سرک اصلی خود را کشیدم . در کنار سرک موتر بنز را ایستاد کردم . یک نفس عمیق کشیدم . گفتم : موتره ایستاد کردم ، بگو گپته .

گفت : بچی عمه جان ، به آرزوی زندگیت رسیدی ، مقالیت چاپ شده ، مقالیت او بچی عمه جان .

گفتم : ده کجا او ظالم ؟

گفت : ده وبسایت آسه مایی ! 

گفتم : کی گفت تو ره ؟

گفت : خودم به چشمای خود دیدم و خواندم . به خط  ِ آبی چاپش کده ، به خط  ِ آبی .

گفتم : مزاق نکو ، اگه راست میگی خی بگو که ده چی باره اس ؟

گفت : بچی عمه جان حالی سر گپ مام اعتبار نداری ؟

گفتم : دارم ، خو میخواهم خاطرم درست جمع شود . بگو بچیم که در چی باره اس ؟

گفت : در باره ء لنین کبیر !

گفتم : چی میگی ، لنین کبیر چیس ؟ مقالی مه در باره ء لنین نبود .

گفت : والله و بالله که در باره ء لنین  اس . مه خودم سه دفعه خواندمش . هنوز در دلم گشت که چرا بچی عمه جانم در این وقت و زمان در بارهء  لنین کبیر مقاله نوشته کده ؟

گفتم : مقالی مه در باره ء لنین نبود . البته کدام غلطی شده .

گفت : اینه برت میگم که ده مقالیت کتاب " چه باید کرد ؟ " لینینه نقد کدی ؟

گفتم : او بچه چی چتیات میگی ؟! مه لینینه ده کجا نقد کدیم ؟

گفت : ده مقالیت که ده  وبسایت آسه مایی چاپ شده . حالی گمشکو هرچی که کدی خوب کدی مخصد از این اس که خوش باش او بچی عمه جان والله حالی سر ماره پیش دوست و دشمن بلند ساختی . اینالی مه تیلفونه می گیرم و به هر قدر نفر که می شناسم زنگ می زنم و میگم که ده وبسایت آسه مایی بروند و مقالیته بخوانند.

گفتم : جانت جور بچی ماما جان .

گفت : برو بچی عمه جان که والله کلان کار کدی . از خوشی چاپ شدن مقالیت در همی آخر هفته یک کباب خوری می کنیم . خرچش ده کردن مه . ده خانه ما خبر هستی ، همه رفیقا ره خبر کو . کلان خوشی اس او بچی عمه .

گفتم : کم نشی بچی ماماجان . . . .

هنوز گپم تمام نشده بود که بچی مامایم  گفت : راستی بچی عمه جان ، بر ِ  چاپ شدن ِ مقالیت کدام پیسه میسام دادی یا نی ؟

گفتم : نی بچیم والله اگه یک شانزده  پولی داده باشم .

گفت : خی همتو بی گپ و سخن چاپش کده ؟

گفتم : نی هتورام نیس . خو ، یک ذره چاپلوسی ماپلوسی کدیم دگه . یگان عذر و زاری کدم . خواهش و التماس و ازی گپا .

گفت : برو بچیم اگه به یک چاپلوسی و عذر و زاری کارت جور شده باشه خو کلان گپ شده . خلاص شد  اینه خودتام نویسنده شدی . حالی بچی عمه جان پشت ساختن یک حزب بگردیم . تو رهبر ، مه معاونت . چی میگی ده امی پلان ؟

گفتم : خوب فکر  است . باز سرش گپ می زنیم . خی حالا خدا حافظ .

 

خدا حافظی کردم . برای چند ثانیه از خوشی خشک شده بودم . مغزم هیچ کار نمی کرد. دو دستم را در اشترنگ موتر بنزم محکم گرفتم ، یکبار در تمام بدنم لرزش پیدا شد . فکر میکردم که خودم همرای موترم یکجا می چرخیم و چرخیده چرخیده به طرف آسمان می رویم . موتر شده بود طیاره . چیغ می زدم که : نویسنده شدم ، نویسنده شدم ، نویسنده شدم !

یک مشت به فرق اشترنک موتر بنزم می زدم ، یک مشت به فرق خودم  و می گفتم : نویسنده شدم ، نویسنده . تشکر خدا جان ، تشکر او خدا ، تشکر که مرا در قطار نویسنده های مشهور افغانستان جای دادی . او خدا دیگر پنج وقت نمازت را یک وقت هم قضا نمی کنم . دعایم را قبول کردی خدا جان تشکر .

یک سگرت را روشن کردم . خوب خودم را خونسرد ساختم . موتر بنزم را چلان کردم و رفتم به طرف خانه که مقاله ام را در وبسایت آسمایی بخوانم .

در پیش خانه که رسیدم ، دیدم که در دم دوازه و کناره های سرک دم خانه ء ما ، موتر پشت موتر ایستاده  است . متوجه شدم که موتر ها  متعلق به خویشاوندان و دوستان ما هستند . در دلم گفتم که خدا خیر کند که کدام واقعه نشده باشد . موترم را در یک بغل سرک ایستاد کردم و داخل خانه رفتم .

خانه نبود ، شهر غلغله بود . ماما غضنفرم همراه با تمام اهل و اعیالش ، کاکایم مولوی  صاحب " تمام گل " پاچا ، با همه خانواده اش و دیگر دوستان و خویشاوندان همرای اطفال و خدمه همه در خانه ء ما جمع بودند.

همینکه چشم حاضرین به من افتاد ، چیغ زدند که : آمد ، نویسنده آمد.  نابغه آمد . شاه ء شاه ها آمد . شا ه آغا آمد .

اول ماما غضفر  از جای خود برخاست و دست ها و بازو های خود را باز کرد و با من بغل کشی نموده گفت: خدا ره شکر می کنم که مثل تو یک خوار زاده دارم . سر بلندی فامیل ما شدی جان ِ ماما .

هنوز گفتار ماما غضنفر تمام نشده بود که کاکایم مولوی صاحب تمام گل پاچا شروع کرد به خواندن : اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم ، بسم الله الرحمن الرحیم  . ... قالو جاهلون سلاما و . . .  .

ما همه خاموش ماندیم . من زود به یک گوشه نشستم و گوش دادیم به تلاوت کلام الله مجید. بعد از ختم تلاوت ، مولوی صاحب شروع به خواندن دعا کرد . دعا تقریبا چهل وپنچ دقیقه دوام کرد . چون نصف اولش به عربی بود و بیست دقیقه ء آخرش به پشتو و فارسی .

بعد از ختم دعا ، کاکایم مولوی صاحب تمام گل پاچا از جای خویش برخاست و من زود بلند شدم و رفتم که دست هایش را ماچ کنم . کاکایم گفت : (( نی بچیم ، بعد از این تو دگه کتی مه رو بوسی کو . کتی مه بغل کشی کو . کتی مه دست بتی . دستایمه ماچ نکو . او جان ِ کاکای خود  تو خو سر ِ پدرایته بلند کدی ، سر ِ اینمی مولوی کاکایته بلند کدی . تو خو اینطور یک کاری کدی که بابه و بابه کلان های ما نکده بود . نویسنده خو شدی ، مگم هیطور یک نویسنده که سر  ِ " لیلن لعین " فی میگره . جان کاکا مه می فامیدم که تو یک روز همطور مشه هور میشی . حالی مه ده هر مجلس به سر ِ بلند میتانم بگویم که مولوی هستم و مثل تو یک بیادر زاده دارم که سر ِ لیلن لعین تنقید گرفته ، غلطی هایشه افشا کده و ده مقابل کفرش از دین مبین اسلام دفاع کده)).

 

تا میخواستم بگویم  که من " لنین کبیر " را نقد نکرده ام و مقاله ام در دفاع از اسلام نیست ، اما کاکایم مهلت نداد و گفت : نی جان کاکا ، نی ، شکسته نفسی نکو . شکسته نفسی نکو که سر ما را بلند ساختی . شکسته نفسی نکو ، شکسته نفسی نکو .

کمره های عکاسی فعال بودند و یکسره از من عکس می گرفتند . کمره های ویديو از من فلم پری می کردند. یکی صدقه ام میشد ، دیگری قربانم می شد ، نفر دیگر یک عالم اسپند را در یک قوطی آهنی انداخته و مرا و تمام خانه ء ما را اسپند می کرد .

کاکایم به سر جای خود نشست و مرا هم فرمان داد که در پهلویش بنشینم . وقتی بر جای خویش قرار گرفتیم ، کاکایم مولوی صاحب تمام گل پاچا رویش را طرفم گشتاند و گفت :  جان کاکا ، تو یک کار کو بخیر. یک دانه از همو نمشتیته به مه بیار که ده روز جمعه ده مسجد برای برادرا بخوانمش که دل شان سر ِ لیلن لعین یخ کنه . نام همو کتاب لیلن لعین چیس که خودت تنقید گرفتی سرش ؟!

هنوز جواب کاکایم را نداده بودم که ماما غضنفرم  صدا کرد : مولوی صایب مه خو پیشتر برت گفتم که نام کتاب لیلن " چه باید کرد ؟ " اس . مه مقالی شاه آغا ره  ده کمپیوتر خواندم ، ده امو سر سر صفحه چاپش کدن. عنوانش اس که " لنین کبیر چه باید کرد ؟ " .  خو مولوی صایب خودت یک دفعه همو مقاله ره بخوان باز میفامی که امی شاه آغای ما نام خدا چقدر فهمیده اس . همقه برت بگویم که بر  ِ لیلن هیچ چیز نمانده . خو مه فکر نمی کنم که بعد از این یک نفر گپای از او کافر ِ لعینه قبول کنه . . . .

ماما غضنفر در حال گپ زدن بود که تیلفون ما شرنگ شرنگ زنگ زد . گوشی را گرفتم . یکی از دوستانم بود که تازه خبر شده بود که مقاله ام در مجله آسمایی چاپ شده است . خبر در همه عالم و آفاق پخش شده بود که من کتاب " چه باید کرد ؟ " لنین را نقد کرده ام و چون آن کتابش در ضدیت با اسلام نوشته شده ، من با رد گفته های لنین از اسلام دفاع نموده ام .

زنگ پشت ِ زنگ می آمد و همه تبریک می گفتند . یکی از دوستان که شاگرد کاکایم مولوی صاحب تمام گل پاچا هست ، به من گفت که : روز جمعه حتما به مسجد بیایی که اونجه مجلس گرفتیم که خودت در باره ء مقاله ات گپ بزنی . به تمام ما اوغان ها جای افتخار اس که مثل خودت یک آدم دانشمند و فیلسوف ده قات ما اس . جالب اس که هیچ کس تا به حالا نمی فهمید که خودت صاحب اینقدر علمیت و دانش هستی . خودت را خپ زده بودی . شاعر گفته که ده بیشه گمان مبر که خالیس  شاید که پلنگی خفته باشه . ...

 

زنگ از پشت زنگ ، گاهی در تیلفون خانه ، گاهی در تیلفون هندی یا موبایلم  زنگ می آمد و من جواب می دادم . تبریک می گفتند و افتخار می کردند به من و فعالیت های اندیشمندانه ام .

 نصف شب  از مهمانان و زنگ های تیلفون فارغ شدم و توانستم که کامپیوترم را روشن کنم و به سراغ وبسایت آسمایی بروم و نوشته ام را برای اولین بار در آن جا بخوانم .

 

همینکه چشمم به صفحه ء اول وبسایت آسمایی خورد ، در بالای صفحه ، نام خودم را دیدم ، در پهلوی نامم و پهلوی عنوان مقاله ، کلمه ء " نو " روشنک روشنک میشد و بل بل می کرد ، دلم می شد که در بام بالا شوم و فریاد بزنم که : ای مردم جهان ، من نویسنده هستم ، من تحلیلگر سیاسی و اجتماعی هستم ، من بالاترین مقام را در قطار نویسنده گان مشهور افغانستان  دارم ، نامم و مقاله ام در بالا بالای ِ صفحه ء اول  وبسایت آسمایی قرار دارد ،  من کتاب " چه باید کرد ؟ " لنین را نقد کرده ام !!  

 وقتی " بسم الله الرحمن الرحیم " گفته بالای عنوان مقاله ام " از زمان لنین کبیر چه باید کرد ؟ " کلیک کردم ، صفحه تکان خورد ، ملاق زد ، رقصید ، رفت ، گم شد ، باز به هزار عشوه و کرشمه ، خرامید و در پیش چشمم گشایش یافت . چه صفحه ای ، چه رنگی ، چه عنوانی ، چه مقاله ای !

نام من در سر ، نام مقاله در زیر ، صفحه لبریز از ارشادات علمانه و محققانه و فیلسوفانه ای من بود . خواندم ، مثل اینکه اصلا در حیاتم این نوشته را ندیده باشم ، مثلیکه هر کلمه اش طلاست ، الماس است ، جوهرات است ، به آن نگاه میکردم و با چه دقت و جدیتی !!

دفعه اول که خواندم ، هیچ هوش در سرم نبود . متوجه نشدم که چه خواندم . بعد دفعه دوم و سوم نیز درست متوجه نشدم که کجای نوشته ام کم شده است و کجایش تغییر خورده است و کجایش به حال خودش باقی مانده است . دفعه بیست و چندم  که کم کم به هوش آمده بودم ، متوجه شدم که " هیات تحریریه " وبسایت آسمایی یک اندازه مرمت و غمخواری نوشته ام را کرده اند و از گوشه و کنارش بعضی کلمات و نام ها و بعضی سطر ها و نیمه پراگراف ها را ورداشته اند و به اطلاع دوستان رسانیده اند .

گفتم : باید در این مورد شکایت کنم .

باز چرت زدم ، ری زدم ، با کلاه ء خود مشوره کردم ، گفتم : دریا دلی جان ، حد خود بشناس ، هنوز وقت مغرور شدن نیست ، وقت شکایت کردن نیست ، وقت مبارزه و جهاد نیست ، تسلیم شو ، قبول کن که هرچه ارباب قدرت کردند ، درست می باشد . اگر خودت را شور بدهی ، اگر لب به شکوه و شکایت بگشایی ، اگر حق طلب کنی ، قانون دموکراسی امریکایی را سرت تطبیق می کنند و همو نام و نشان و مقاله و پقاله ات را از وبسایت می کشند و یتیم و خانه خرابت می سازند !!

گفتم : دریا دلی جان ، شعله ات را بخور و پرده ات را بکن . اگر بسیار ناز و نزاکت کنی ، اگر بسیار فرمایش بدهی ، اگر بسیار نق بزنی ، باز اوقات " هیات تحریریه " آسمایی تلخ می شود و ترا از مقام و منزلت و شهرت و شوکت ِ آسمایی آورده ات بی نصیب می سازند . خاموش باش ، دم نزن ، خدایت را شکر کن و به حق صاحب آسمایی دعا کن که ترا از گمنامی کشید و به اوج شهرت رسانید . خیر است که چند کلمه و جمله و پراگراف مقاله ات لادرک شده است . خیر است ، صدقه و قربان سر ِ  " آسمایی " . یک کلمه و جمله و پراگراف چیست که تو اینقدر چرتش را می زنی ، همه مقاله صدقه ء سرش .  حوصله کن ، یک دفعه که بخیر درخت نامت در وبسایت آسمایی ریشه دواند ، یک دفعه که هواداران و پیروان و ستایشگرانت زیاد شدند ، باز آنوقت خودت را آرام نگیر و نگذار که یک نقطه را از نوشته هایت کم کنند . حالا خاموش باش . حالا تا میتوانی نرمی کن ، چاپلوسی کن ، هرچه که کردند بگو درست است . پیش ِ خود هستی ، خودت بگو که اگر همین وبسایت آسمایی نمی بود ، ترا کسی می شناخت ؟ چرا اینقدر ناسپاسی می کنی ؟ به خاطر چند جمله و چند کلمه رابطه ات را با " آسمایی " خراب نکن . اگر از آسمایی رانده شوی ، دیگر در هیچ وبسایت ترا راه نمی دهند . کجا میروی ؟ به " کابل پرس " میروی که در دست و پایت زنجیر بیاندازد و نگذارد که با هیچ نشریه و مجله و وبسایت دیگر رابطه و تماس داشته باشی ؟ یا میروی به وبسایت " گفتمان " که اگر به "

گفت شان " نکردی و مخالف وزیر خارجه چیزی نوشتی ، برضدت اعلامیه و اخطاریه و نامه سرگشاده  صادر نمایند ؟ کجا میروی ؟ جرأت داری که به وبسایت " آریایی " بروی و در چنگ خادیست ها گرفتار شوی ؟ کجا میروی دریا دلی جان ؟ جای نداری . همین " آسمایی " را غنیمت بدان و فعلا تا وقتی که در یک جای دیگر قبول شوی صدایت را نکش. از سیاست کار بگیر ، تظاهر کن ، هیچ به رویت نیاور. از حامد کرزی یاد بگیر که چطور پیش می رود . در غم و شادی چشمک می زند ، به دوست و دشمن چشمک می زند ، به خود و بیگانه چشمک می زند ، اما از اصل گپی که در دلش است فلک خبر نمی باشد . آدم از رهبر مملکت یاد میگیرد دریا دلی جان . شهرت کشیدن ، قدرت یافتن ، به مقام رسیدن کار آسان نیست . باید از بسیار چیزهایت درگذری ، باید خیلی از ارزش هایت را قربان کنی ، باید خوی و خصلت روباه داشته باشی ، مکار باش ، گردن نرم داشته باش ، قد ِ خم داشته باش ، با قدرتمندان بساز ، بر ضعیفان بتاز. اگر این کمال ها را نداشته باشی ، دریا دلی جان ، شوق نکن که شهرت بکشی ، شوق نکن که صاحب مقام شوی . هیچ فرق نمی کند که در ساحه ء کار سیاسی هستی یا در ساحه ء کار فرهنگی هستی . قانون یک قانون است و بازی یک بازی . یاد بگیر دریا دلی ، یاد بگیر .

وقتی ازاین مقابله و مشاوره  با خودم و کلاهم فارغ شدم ، با خودعهد کردم که باید هرچه تیز تر به وبسایت آسمایی یک خط نوشته کنم و بگویم که من از شما خوش هستم . برای همکاری دایمی خود باشما شب و روز دعا می کنم . هیچ شکایت ندارم . نوشته ام را بهتر از چیزی که من نوشته بودم ، ساخته اید . بعد از این همیشه نوشته هایم را جراحی کنید و هرجایش را که دل تان خواست قطع نمایید . هیچ ضرورت نیست که از تاثیرات جراحی و علت آنکه چرا جراحی صورت می گیرد ، به من یاد آوری کنید . الحمد الله که دموکراسی است و ما می توانیم گپ های خود را با آزادی کامل بیان کنیم .