نادر اقبال                                                

                                                           

افشای یک راز 

 

یک هفته می شود که به مرگ ـــــ یا دقیقتر بگویم ــــــ به خودکشی می اندیشم. نترسید! نه از جنس بی قاعده و قانون القاعده ایی اش چون حملهء انتحاری و شهادت افتخاری و بم گزاری .بل کاملأ انفرادی و خود کفا.آخر من میخواهم تنها گلیم خودم را از آب بکشم. 

حالم خوب است.مریض نیستم.بدهکاری ندارم.لقمه نانی دارم و جرعه آبی نیز.سرپناهی و تن پوشی و تنخواهی هم.ویک زیبای مهربانی که لبخند شیرینش پشت دروازهء منزل انتظارم را می کشد و چند تا نازنین کوچکی با چیو چیو بهاری شان.جنایتی هم نکرده ام که پولیس به دنبالم باشد و یا عذاب وجدان گرفته باشد م.

من همیشه دوستدار این دنیا و زیبایی ها و شادخواری هایش بوده ام.همیشه.

پس حرف چیست؟ هیچ چاره ي جز افشاکردن این راز ندارم . هفت روزو هفت شب پیش، دوستی برایم یک صفحه مطلب ادبی فاکس کرد و تأکید کرد که باید حتمأ بخوانمش. مطالعه ي این یک صفحه نبشته،طلوع حقیقت مرگ از افق های دیگری نمایاند که چشم انداز دیدگاهم را به هستی کاملأ دگرگون کرد.همین یک صفحه، اثری در روح و روان من گزاشت که ذره ي از آن را درآثار هیچ اندیشمند دیگر نمیتوان یافت.من اکنون در چنبرهء جادویی کلام قدرتمندی گرفتارآمده ام که راهء گریز از قلمرو قلم قهار؛ مرگ ستا و جان ستانش ندارم.   آرزویم اینست که در جزیرهء انزوایم آخرین  آفتاب  نشست زندگی ام را به نظاره بنشینم.آیا شما را جرأت این است که برای دقیقه ي هم اگر شود نگاهی به این جادونامه  بیفگنید؟ اگر هست، من راهی این گنج را برشما نمی بندم.اما شما هم قول بدهید که مرا مسؤول انقلاب درونیی تان نشمارید! درست است ؟حالا که قول دادید پس برای یک دقیقه هم اگر میشود این جواهر به رشته کشیده شده ي پایین را خوب به دقت بخوانید:(تجلی حیاتی که با شیون پر طنطنه و آهنگین پریدن از بطن گرانمایهء مادر به پای آغاز برخاسته است،سزاوار است تا به لبخند ملیح و نمکین بر کرسی انجام زانو زند)چه شد؟چیزی دستگیر تان نشد؟نی نی از بیدل نیست. حواس تان را درست جمع کنید و دوباره بخوانیدش!چی؟بازهم نشد؟ خیر، مأیوس نشوید و باز هم دوباره اش بخوانید! گاه با آواز بلند و سریع ،گاه آهسته و آرام .چون حفظش کردید با چشمان بسته در ذهن  تکرارش کنید تا خوب در مغز تان فرو برود و ته نشین شود.آدم که با یک نفس به لجهء دریا نمی رسد.حال اگر کندذهن و خرف نباشید حداقل نیمی از منظور من و نیمی نیم از معانی متعالی آن سطوربرای تان منور شده است.پس اکنون از یک بند دیگر آن عبارت عبور کنید تا شرنگ مرگ را در کام تان شراب انطهور کند و هوش تان با جهش بیهوشی حلقات تعلقات دنیوی را  گسسته با رقص جمل وار آهنگ قبور کند:(در حکایت این هفته حدیث فرمانفرمای سالخوردهء  را میخوانیم که رگ امید را بریده،دست از زندگی شسته،خار رنجوری در پای جانجوری دارد؛و ازلهیب جانگزای درد و بیماری در دیگدان گداز است.در خیالش ملال است و در جمالش نهیب و زوال؛از پیکر نابکار فرسوده ء کهن بستر مستعمل،کژواه ي از استغاثه دارد و از عمر بادپای گذرای مستعجل،زباله ي از گله و گلایه .

کابوس مرگ کاسهءسرش را شکسته و فانوس مرگ حاسهءسمع او را خراشیده؛و اجل دست از آستین بیرون کشیده و میان بسته ،و تیغ استهلاکش را به میدان مهلکه برده.)ــــ آه که مراگریه دیگر امان نوشتن نمی دهد.سیل اشک از هر دو چشمم جاریست!کاش  آقای رهنورد زریاب که مرا باری به بی احساسی محکوم کرده بود، در این حالتم می دید.صاحب انترنیت کافی آمد و هشدار داد تا مواظب باران اشکم باشم که بر روی کمپیوتر نریزد! دوستان؛شما چطور استید ؟آرزو نداشتم که با قوت آن قلم شق القب شوید!ادامه : (رعشهء پیری ساز و برگ نشاطش را ریخته،و سریر سلطنت دیگر برایش مهنا و گوارا نیامده،همه را خصم می پندارد و به هیچ کس باور ندارد.)ـــ این دفعه شخصی که  کمپیوتر کناری ام را استفاده میکند،گفت که هق هق بلند گریه ام حواسش را پریشان کرده و اگر به زودی خاموش نشوم به افراد مسؤول انترنیت کافی شکایت خواهد کرد تا اخراجم کنند!عجب مردم بی مروتی!آه باید غوره به دل بمانم.خدا کند که شما حال بهتر ازمن داشته باشید.ادامه: گوشش بانگ مهمیز های آتشزای قابض حیات را می شنود و چشمش هیأت هیولای عفریت در پسخانهء دماغ می نگرد ــــــــــ زانوهایم از ترس به لرزه افتاده اند.خدا را هزار بار شکر که روز است و مردم زیادی اینجا نشسته اند وگرنه.......ادامه: بند بند وجود را تودیع و پدرود گفتن است،در مقام تنبیه و تحذیر و دنیا را زنهارده که کارنامهء او را عبرت گزین باشد.) چه پرسیدید؟ ..... نی! این نسخه ي از نسایخ عهد عتیق نیست که الگوی شیخ اجل سعدی علیه رحمه می توانست بود.این جواهرات درخشان از گنجینه ي تفکرات یک ادیب و متفکرهمزمان ماست که در ینگه دنیا تشریف دارند.بـــــــــــــــــلی!حال می دانید که درد من صعب العلاج است.چون من قبلأ مرگ و زندگی محکوم به فنا را چنین نزدیک حس نکرده بودم و حضرت عزراییل را در یک قدمی ام ندیده بودم.پس علاج چیست؟  ایشان درمان این درد  لاعلاج را چنین در قرص نظم درخورما  داده اند:

 

گفتارم و پندارم از صدق و صفا باشد

گفتاری که من دارم بر خیر شما باشد

(ما باور داریم آخر.هیچ نیازی به گفتن نیست.خواهش می کنم ادامه بدهید )

این عمر عزیزت را پیوسته گرامی دار

کاین عمر عزیز تو محکوم به فنا باشد

(کاملأ کشف تازه ي است.چیزی بکرتر از این؟ هوش کنید که محکوم را محکم نخوانید )

این جیفهء د نیا را وین متاع و سودا را

از خانه بدر کن زود کاین جیفه بلا باشد

بلی شربت شفا بخش در همین بیت توصیه شده است،ولاکن  تلخ است و نوشیدنش کار دشوار و ثقیل. و ثقلت اش را حتا درخود همین بیت میتوان دید.من تجربه کردم آخر؛ تا خواستم وسایل خانه را از دیگ و کاسه و میزو چوکی و قالین گرفته تا تلویزیون و رادیو و یخجال و اسباب بازی بچه ها دور بریزم  مادراولاد ها به فغان و واویلا شد

که چه کار می کنی مردک ؟مگر اعصابت را از دست داده ای؟ گریه کنان گفت:یادت رفته که ما سال های  سال زحمت کشیدیم،کار کردیم وقران به قران جمع کردیم در آرزوی اینکه یک زندگی آبرومندانه برای خود و آیندهءبهتری برای فرزندان ما بسازیم !من هر چه برایش ازمزایای مرگ تعریف و توصیف کردم ومضرات این حیات فانی و توشهءآخرت ،فایده نکرد واز فامیلش کمک خواست. فهمیدم که این ناقص العقل را خدا نخواسته.ترکش کردم.وقتی پدرش تلاش و تقلا کرد تا به زندگی مشترک ادامه بدهم. این  شعر حکیم غزنه را در گوش گرانش دکلمه کردم:

من نه مرد زن و زر و جاهم

به خدا گر کنم وگر  خواهم

وقتی برآمدنم از منزل، عیال نامم را جیغ زده صدا میکرد و من درجوابش میگفتم:انالله و انا الیه راجعون.تواز این لحظه به بعد یک زن بیوه هستی!فهمیدی!یک زن بیوه!بازبیچاره شروع کرد بر سر و صورتش به زدن،که هیچ حوصلهء دیدن این مکاره گی های او را نداشتم.  

خوب دیگر آنها نخواستند که من جیفهءدنیا را از خانه بدرکنم ، خودم برون رفتم.ساده لوح ها حتا درلحظهء آخرهم گفتند که آرزوی برگشتن مرا دارند.

حالا می دانم که مرگ زیباترین پدیده ي زندگیست.و از تهءدل به طبیبان و داروسازان و صلح دوستان و دانشمندان احمقی که در مقابل بیماری ها و گرسنگی و فقر و جنگ  فعالیت میکنند،دعای بد می کنم که خداوند آنان را به بدترین مصیبت یعنی عمر طویل گرفتار کند.و سایهءبدبختی های مرگ آوررا از سرمملکت ما کم نکند و تا ابدالآباد ام المراض کایینات بماند تا هر کسی که از دارالشر حیات ملول میشود به زودترین فرصت از پل سرخ اش بگذرد و به دارلامان موت برسد. بم گزاران و بم اندازان و جنگجویان از این جهت برای حصول مرگ سهل الوصول بسیار مفید اند.

عین المومنین ملا محمد عمر در آخرین روزهای قبل از هجرتش فرموده بود:امن ترین شهر برای مومنین گورستان است اما کسی که با دست خود به زندگی خویش خاتمه می دهد از لحاظ شرعی درزمرهء گنهکاران محسوب می شود و درانتظار ورود به بهشت، خاکستر دوزخ خواهد شد.و از این خاطر است که ما و برادارن دیگرمرحمت کرده و قبول زحمت فرموده مرگ را برای شما ناکسان ناسپاس هدیه می دهیم تا در دنیا و آخرت نقصان نکنید.

حالا در انتظار مرگ طبیعی  تا از دار فانی به دارالبقایم منتقل کند واحسرتا واحسرتا گویان نشسته ام و کم مانده که زهره کفک شوم.

  اگرزیاد طول کشید طاقت فراقش را بیش از این ندارم و خودم در اشتیاقش کارم  را تمام خواهم کرد.