با خواندن  « اين جا مخفی گاه دشمن است!» ، با نام سخيداد هاتف آشنا شدم و کوشيدم وی را بيابم و همکاريش را با آسمايی جلب کنم. بالاخره زمانی که هاتف به امريکا آمد، از روی لطف دوستان مشترک ، وی را يافتم. از همان نخستين صحبتی که با هاتف داشتم از وی خواستم تا متن ديجيتال مقالهء « اين جا مخفی گاه دشمن است! » را برای نشر  در آسمايی ، بفرستد. وی وعده داد و اينک پس از چندين سال مطلب مورد نظر را در وبلاگ خويش منتشر ساخته است. من به استناد وعدهء چند سال پيش هاتف و بدون آن که از وی دوباره طالب اجازه شوم  ، مطلب را در آسمايی هم منتشر می سازم.

             حميد عبيدی

 

اینجا مخفی گاه دشمن است!


نوشته يی که در پی می آید در سال 1379 شمسی در نشریهء " افرند" منتشر شد. حالا که به مدد انترنیت می توان از محدودیت های نشریات کاغذی کمی – یا بسیار- فراتر رفت ، فکر کردم که بد نیست آن را به توسط وبلاگ با دوستانی که نخوانده اندش در میان بگذارم. روشن است که این نوشته هم از نظر شکل و هم از نظر محتوا منعکس کنندهء درگیری های ذهنی آن روزگار من است و اگر امروز بخواهم این نوشته را باز نویسی کنم يی بسا که به آن مایه و جامهء دیگر ببخشم. در زمان انتشار این نوشته ، دوست اهل قلمی به من گفت : " نوشتهء خوبی است ، اما افسوس که بیتی از کاظمی بر پیشانی این نوشته از ارزش آن کاسته است"!
 

 

اینجا مخفی گاه دشمن است!

( طرحی در شرح وضعیت دشوار ادبیات در شرایط جنگی )

 

تندی مکن برادر هم سرنوشت من

دیگر میازمای در آتش سرشت من

                     محمد کاظم کاظمی

 

         چند سال پیش در مزارشریف کسی در رد " شعر زده گی" (اصطلاح خود نویسنده) مقاله يی نوشته بود و در آن بر شاعران تاخته بود که برای مقاومت در برابر تجاوز بیگانه گان و برای پیروزی انقلاب اسلامی سهمی نگرفته اند. گفته بود که وقتی بیگانه گان بر کشور ما تجاوز کردند ، کفش دوز با درفش کفش دوزی به میدان آمد ، ملاها با فتوای شرعی جهاد ... و خلاصه همه گان ، به جز شاعران ، به نحوی به جبههء مقاومت و نبرد شتافتند؛ اما شاعران چه کردند؟ سوال طعن آلود خوبی بود و می شد آن را فراتر از قلمرو شعر و در برابر کل حوزهء ادبیات مطرح کرد. نویسندهء آن مقاله شاید گفتن و نوشتن شعر را ( حتا با پسوند مقاومت ) سهم گرفتن در جنگ به حساب نمی آورد ؛ گرچه فتوا دادن را – که اصولا صریح ، قاطع و دارای پیامدهای عملی است- به حیث نمونه يی از مشارکت در مقاومت ذکر کرده بود.

        اکنون جنگی را در نظر بگیرید که در آن دو نیرو رو در روی همدیگر به تبادل تیر و آتش می پردازند. اینان در میدان نبرد حضور یافته اند. کثیری از آدم های دیگر در پشت جبهات برای جنگ ، برای حقانیت خود و شاید برای چیزهای دیگری ( نظیر استحکام بخشیدن به مشروعیت حاکمیت یا موجه جلوه دادن ضعف اقتصادی ، فرهنگی و غیره ) تبلیغات می کنند. تعدادی از مردم در مزرعه ها ، کارگاه ها ، بازارها و دیگر جاها زنده گی روزمرهء خویش را با بیم و امید سپری می کنند. عده يی نیز سیاست می کنند ، برنامه می ریزند و به امور دولتی و این قبیل کارها سرگرم اند. عده يی درس می خوانند و عده يی درس می دهند...

      در این جمله جمعی از آدم ها که با ادبیات سر و کار داشته اند ، در زمان جنگ نیز به کار خویش ادامه می دهند. پرسش این است که اهل ادبیات ( نویسنده گان و شاعران ) در برابر جنگ چه کار می کنند؟ و اساسا در ادبیات چه ظرفیت هایی برای دفاع از جنگ یا حمله بر آن وجود دارد؟ فارغ از رد و تایید جنگ ، اهل ادبیات – چنانچه جنگ را نادیده نگیرند – در رابطه با آن چه واکنش دیگری از خود نشان می دهند و می توانند نشان بدهند؟

      در تاریخ ادبیات و شرح احوال نویسنده گان و شاعران جهان به مجموعهء پر تنوعی از برخوردهای گوناگون آنان نسبت به جنگ بر می خوریم. آشکار ترین وجه این برخوردها را در عمل آنانی می توان یافت که در هیآت روزنامه نگار- شاعر ، رمان نویس- گزارشگر  و سرباز-نویسنده مستقیما در جریان نبرد سهم گرفته اند. البته ورود در میدان جنگ شاید ملازمه يی با مشغولیت آنان در قلمرو ادبیات نداشته است. زیرا ممکن است عوامل مختلف دیگری در کار باشد. اما مهم این است که عصارهء جنگ و برداشت نویسنده یا شاعر درگیر در آن ، در اثر ادبی چه گونه انعکاس یافته است. به هر صورت ، آنانی که زنده گی شان با ادبیات و خلاقیت ادبی پیوندی استوار دارد ، مثل دیگر افراد (با درگیری ها و حوزه های علایق متفاوت ) در برابر پدیده يی به نام جنگ از خود عکس العمل نشان می دهند و همین عکس العمل ها بوده اند که پا به پای دیگرگونی در شکل و ماهیت جنگ ها و نوسانات و قابلیت های ذهنی اهل ادبیات ، ظرفیت ادبیات در رابطه با جنگ را قبض و بسط بخشیده اند.

      البته در کارآیی و موثریت کارهای ادبی در گرماگرم جنگ های خونین فراوان تردید شده است. گرچه پدید آمدن مفاهیمی چون شعر و یا داستان مقاومت ، با سلسلهء بلندی از اصطلاحات و فرهنگ تابع آن محصول عکس العمل جامعهء ادبی است نسبت به جنگ ، اما قصهء عدم کارآیی ادبیات  در برابر جنگ به این ساده گی پایان پذیر نیست. در حالی که عده يی از شاعران و نویسنده گان جمعی دیگر را به برج عاج نشینی و بی مسئولیتی و رسالت گریزی متهم می کنند ، خود نیز در چشم بسیاری از مردم لفاظان بی عملی هستند که به جای شمشیر زدن حرف شمشیر زدن را می زنند. بنا براین ، مسالهء اصلی این نیست که شماری از نویسنده گان و شاعران ِ مثلا مسئولیت نشناس از طریق ارائه آثار ادبی خویش در جنگ ( حمله –دفاع) سهم نمی گیرند و نسبت به آن بی اعتنا می مانند. مسالهء اصلی این است آیا اگر شاعران و نویسنده گان از طریق آثار خود به طور گسترده به موضوع جنگ بپردازند و از این رهگذر قصوری نورزند ، وظیفهء خویش را انجام داده اند ؟ آیا در ادبیت ( فی المثل در شعر و رمان ) اساسا چنان قابلیتی وجود دارد که اگر به صورتی شایسته ظهور یابد ، تاثیری واقعی بر سرشت و سرنوشت جنگ ها بیندازد؟ اگر چنین قابلیتی در ادبیات ( در رابطه با جنگ ) هست ، آن چیست و چه گونه ظهور می یابد ؟

آیا اگر شاعران و نویسنده گان از طریق آثار خود به طور گسترده به موضوع جنگ بپردازند و از این رهگذر قصوری نورزند ، وظیفهء خویش را انجام داده اند ؟ آیا در ادبیات ( فی المثل در شعر و رمان ) اساسا چنان قابلیتی وجود دارد که اگر به صورتی شایسته ظهور یابد ، تاثیری واقعی بر سرشت و سرنوشت جنگ ها بیندازد؟ اگر چنین قابلیتی در ادبیات ( در رابطه با جنگ ) هست ، آن چیست و چه گونه ظهور می یابد ؟

 

 

      سوالی که گذشت عبارت بندی دیگری از همان اعتراضی است که در آغاز به آن اشاره شد و آماج آن شاعران بودند. آن اعتراض می گفت که شاعران برای " جنبش مقاومت " کاری نکردند. آیا برای مقاومت را می توان به " برای جنگ" ترجمه کرد؟ البته تمایز میان " دفاع " و " تجاوز" در عرف معمول خیلی روشن است. اما مساله این است که در ادبیات " امر خیلی روشن" – شبیه آنچه در عرف عمومی می گذرد- وجود ندارد. زیرا بشر ادبیات را برای تکرار حرف های خیلی روشن ابداع نکرده است.

      کار از همین جا سخت مشکل می شود. از یک سو ادبیات از گزارش ، مقالهء سیاسی ، شعارسنگری و سرود عسکری راهش را جدا می کند ( در حالی که این چیزها در جریان جنگ سخت مورد نیاز اند و افراد ِ باسواد جامعهء در حال جنگ تاثیر آن را می شناسند)؛ از سوی دیگر ، بسیاری از بی سوادان چیزهایی نظیر نارنجک و گلولهء راکت را در جنگ موثر می دانند ، اما کاغذ و قلم را در جنگ البته به حساب نمی آورند و این دومین میدانی است که جنس ادبیات را در خود جا نمی دهد. میدان سومی هم هست و آَن محضر عده يی معدود از مخاطبانی است که برق ادراک و شعاع نقد شان ( تنها مایه های امید شاعران و نویسنده گان ) از این گوشه و آن گوشه می درخشد و لحظه يی آفریده های ادبی آنان را در نور می گیرد و حضور وحدود آن را از ظلمت تام بیرون می کشد. با این حساب و از این لحاظ می توان گفت که اهل ِ ادبیات بی چاره ترین و درمانده ترین آدم ها در جامعه يی هستند که درگیر تخاصم و جنگ خونین است ؛ زیرا همواره حتا خوب ترین خواننده گان آثار شان مجالی واسع دارند تا آنان را به هیچکاره گی ، تخدیر ، لفاظی های بی ثمر و خیال بافی های ابتر متهم کنند. علت آن هم این است که در جریان جنگ بیرونی ترین و سطحی ترین لایهء " پیاز جنگ" چشم بسیاری از آدم ها را می سوزاند و ادبیات به لایه های زیرین آن دست می برد. در این جاست که میان انتظار بسیاری از خواننده گان (تماشاگران و بازیگران جنگ در یک جامعه ) و پاسخ ادبیات به این انتظار خندق بزرگی پدید می آید. خواننده گان می خواهند ادبیات از روی این خندق خیز کند و به طرف آنان برود و ادبیات می خواهد خواننده گان به این سوی خندق بیایند. به تجربه معلوم شده است که کشمکش در این زمینه همواره ادامه می یابد.

      نظری بر جنگ بیندازیم تا آشکارتر شود که چرا شاعران و نویسنده گان مشکلات فراوانی در برخورد با جنگ و جامعهء جنگ کننده دارند و سنخ کارشان در این رابطه چیست؟

      وقتی که جنگی اتفاق می افتد ، معنایش این است که زنده گی ( و طرز زنده گی) مجموعه يی از انسان ها در چارچوبی خاص برای مجموعه يی دیگر قابل تحمل نیست و باید متلاشی گردد. به این ترتیب ، عده يی از انسان ها تصمیم می گیرند عدهء دیگر را حذف کنند : تجاوز. آن عدهء دیگر عکس العمل نشان می دهند : دفاع. این اولین تصویری است که از جنگ به ذهن می رسد. شاید گفته شود که جنگی که بر سر مسایل کوچک در می گیرد حیات آدم ها را نشانه نمی گیرد و از حذف در آن خبری نیست ؛ تنها سوء تفاهمی است که باعث کشمکش هم می شود. در چنین جنگی نیز اگر سخن از متلاشی کردن حیات نیست ، نابودی و حد اقل تغییر طرزی از حیات حتما مورد نظر است ، و گرنه سر آدم ها را مار نگزیده که با همدیگر جنگ کنند. شما زنده گی را در چه صورتی " زنده گی با معنا" می دانید؟ نفی آن " صورت" به جنگ می انجامد. مسالهء مهم دیگر این است که تنها متجاوز جنگ نمی کند ، بل آن که از خود دفاع می کند نیز جنگ می کند. این که کسی از خود دفاع کند ، سبب نمی شود که جنگ – که واقعا جنگ است!- خصلت یک جانبه به خود بگیرد و سنگ آن تنها بر سر متجاوز بشکند. این " خیلی روشن" است؟ درست ، اما وقتی که شما گفتید که دفاع شما هم همان جنگ است ، همین توضیح واضحات پیامد مهمی دارد. زیرا جنگ چیز بسیار بدی است. این هم خیلی روشن است؟ اما همین که جنگ چیز بدی شد:

1- سهم شما در بدی های جنگ نادیده گرفته نمی شود.

2- در جریان جنگ و در شکم تجاوز اولیه علیه شما ، ممکن است شما هم به متجاوز تبدیل شوید.

3- در جریان جنگ کاملا ممکن است که شما تیری به سوی دشمن و تیری به سوی خود پرتاب کنید. هیچ معلوم نیست که در نهایت ، دفاع شما چشم انداز خوبی در برابر آنانی بگشاید که شما از شان دفاع می کنید.

      در دید اکثر بازیگران و تماشاگران جنگ ، تجاوز ، دفاع و مشروعیت دفاع معنا و محدودهء خیلی روشنی دارند. اما در ادبیات خطوط ضمن حفظ رنگ های خاص خود  در هم می روند ، زیرا از نظرگاه ادبیات در جنگ ها از یک سو فرشته گان و از سویی دیگر شیاطین شرکت نمی کنند تا بتوان میان شان خط کش گذاشت و تکلیف خود و دیگران را به آسانی روشن کرد.

      انسان دایرهء بزرگی است که ترکیب پیچیده يی از خیر-شر را به نمایش می گذارد و سرگذشتش هم شرح مفصلی از نوسان او در درون همین دایره است ؛ دایره يی که رنگ سیاه شر و رنگ سفید خیر در آن چنان درهم آمیخته اند که شاخه يی از ابداعات بشری به نام ادبیات باید ( در کنار دیگر ابزارهای شناخت ) تا پایان تاریخ به توصیف تنوع گسترده و خیره کنندهء آن مشغول باشد. این است که ادبیات در مقام نقد مستمر معرفت عمومی جامعه نسبت به زنده گی ، احوال آدمی و فراز و فرودهای حیاتش عمل می کند. وقتی که انسان ها با همدیگر می جنگند و بر اثر آن ادراک ِ اکثر افراد جامعه از واقعیت زنده گی انسانی خدشه بر می دارد و یک سویه می گردد ، ادبیات در می رسد و تجلیات ِ حیات انسانی را ( از جمله در جنگ ) زیر عدسی توصیف دقیق و عمیق خود می گذارد و در این توصیف بی طرفی ویژه – و برای بسیاری آزارنده-ء خود را حفظ می کند.

وقتی که انسان ها با همدیگر می جنگند و بر اثر آن ادراک ِ اکثر افراد جامعه از واقعیت زنده گی انسانی خدشه بر می دارد و یک سویه می گردد ، ادبیات در می رسد و تجلیات ِ حیات انسانی را ( از جمله در جنگ ) زیر عدسی توصیف دقیق و عمیق خود می گذارد و در این توصیف بی طرفی ویژه – و برای بسیاری آزارنده-ء خود را حفظ می کند.

 

      روزگاری این شعار که " بی طرف بی شرف است" در جامعهء ما اینجا و آنجا تکرار می شد. منظور از آن تشویق به پیوستن به طرفی بود که گویندهء شعار به آن تعلق و تعهد داشت. جالب این که اگر کسی به " طرف " مقابل او می پیوست ، این باطرفی نه تنها بی شرفی را از میان نمی برد ، که آن را مضاعف هم می کرد؛ زیرا گویندهء شعار فقط طرف ِ خود را طرف ِ اصیل می دانست و شرف را هم از روی فرهنگ لغات ِ ایدئولوژی خود معنا می کرد ؛ فرهنگ لغاتی که احتمالا در برابر هر کلمه یک ، وفقط یک ، معنای قاطع و فیصله کن داشت و فرصت ِ انتخاب و جست و جوی مفاهیم و معانی مختلف را از قبل از بین برده بود. تمایل ایدئولوژیکی که گفته شد البته چپ و راست نمی شناخت و آن شعار ( اگر هم بر زبان آورده نمی شد )در مبانی سیاسی و فکری جبهات متخاصم به یک سان قابل کشف بود.

      اما ادبیات که جای خود را پر می کند نه مثلا جای شعار ، تاریخ و یا گزارش را ( و این نکتهء بسیار مهمی است) بی طرفی مخصوص به خود را در برابر ِ چنان شعارهایی از کف نمی دهد. یعنی در ادبیات به عنوان ذره بین نقد و توصیف دقیق انسان در جنگ شعری تحت عنوان " مرثیه برای سرباز دشمن " قابل تصور است. آنچه قابل توجه است این است که بنا بر رویکرد ادبیات به جنگ ، یک یک نسخه از این شعر باید به هر دو جبهه فرستاده شود. در ادبیات قرار نیست که " مادری در کویت بر نعش جوان شهید خویش نالهء جانسوز کند" و در همین حال ، " زنی عراقی بر کشتهء پسر بی بند وبار خویش اشک تمساح بریزد". البته نویسنده گان و شاعران مجبور نیستند مواضع سیاسی و اجتماعی اتخاذ نکنند. چنین چیزی عملا ممکن نیست. نکته این است که چنانچه این موضع در کاری که قرار است در دایرهء ادبیات شناخته شود ، بریزد و بی طرفی انسانی یک اثر ادبی را از میان ببرد ، کارکرد ادبیات در مقام ادبیات لطمه خواهد دید. با وجود این در شرایط جنگ و بحران این تمایل در بسیاری بیدار می شود که حرکت عمیق ادبیات را به سطح بیاورند و آن را به زعم خود متعهد ، کارآمد و سودمند بسازند.

      بر گرمی این بازار انتظار جنگجویان نیز می افزاید: آنان خون می دهند ، زحمت می کشند و با ترس ها و دلهره های واقعی در میدان نبرد زنده گی می کنند و از شاعران – همان گونه که از دیگران- توقع دارند که به آنان یاری برسانند ؛ آن هم یاری مستقیمی که در وضعیت کنونی شان مفید بیفتد و آنان را تا فهم شدن معنای شعر و کشف درونمایهء رمان از سوی مخاطبان ، معطل نگذارد. البته هیچ معلوم نیست که با فهم شدن صد در صدی پیام شعر و رمان ( با این فرض که این پیام با نیات مرد رزمنده همخوان است) نیز کسی کمر به قصد کمک به جنگاوران ببندد و راهی جبهه  و میدان شود.

      آیا باید ادبیات حد اقل در کاستن از ترس و دلهرهء رزمنده گان و تشجیع آنان نقشی بازی کند؟ نقشی که در این زمینه بر دوش ادبیات گذاشته شود نیز ، در میدان نبرد عملا به صفر می رسد. شهادت طلبی و جسارت های افسانهء جنگاوران را باید تا صحنه يی ردیابی کرد که در آن نفس های سرد ِ غول مرگ همچون واقعیتی مهیب درک آدمی از همه چیز را مختل می کند. در چنین صحنه يی ادبیات منتفی و آثار شعر و داستان و سرود محو می گردد. یعنی درست در زمانی که باید ادبیات ِ کمک کننده به جنگ ، نقشی بازی کند و از زبان ِ رزمنده به مرگ ( در عین واقعیت و حضورش ) "نه " بگوید ، رزمنده از مرگ می گریزد و حضور هیبت ناک مرگ را " آری" گویان تایید می کند. یعنی چه؟ یعنی این که اگر با دید واقع بینانه به صحنه ببینیم ، آدمی از مرگ ( و در اینجا مرگ در جنگ ) می ترسد و آن روایتی که رزمنده يی را بی هیچ ترسی در مقابله با غول مرگ تصویر می کند ، روایتی بی طرفانه نیست و منطبق با نقش ادبیات نمی باشد.

      ترس از نابودی در صحنه يی که برای نابودی آدمی مهیا شده است (جنگ ) ، به سراغ هر آدمی خواهد آمد. تجربهء یگانه يی که انسان ها در مجموع از این ترس بزرگ دارند ، گزارش بی طرفانهء ترس از مرگ را تایید می کند. ادبیات این گزارش را به طور مستند عرضه می کند و پرده از روی واقعیت تکان دهنده يی بر می دارد که همه گان و یا اکثر مردم خوش دارند پوشیده بماند ؛ زیرا اگر ترس از مرگ و نابودی در جنگ این چنین سمج و پایدار باشد ، در آن صورت رفتن به جبههء جنگ برای همه دشوار خواهد شد. تجربهء این ترس نباید چندان محسوس و عریان گردد که واقعا جلوگیر شود. پس باید از هیبت و وحشت مرگ به طریقی کاست ، تا بتوان به استقبال آن رفت. باید صحنه يی را که در آن سربازی اسیر پنجه های مرگ شده است ، وارونه نمایاند تا سرباز بعدی احساس کاذبی از غلبه بر ترس های خود پیدا کند و به جبههء نبرد پشت نکند.

      آیا واقعا درگیری ادبیات منحصر به همین ترس از مرگ در میدان جنگ می شود؟ نه . اما واقعا هیچ مبالغه يی هم در کار نیست. این ترس از مرگ که ادبیات در تصویر آن می کوشد نمونه يی از حالات انسانی در جنگ است و تردیدی نیست که مرگ تجربهء سهمگینی است. ادبیاتی که در کاستن از چنین ترسی موثر نیفتد ، در جامعهء متعهد به جنگ مطعون و ملعون واقع می شود و همین ادبیات است که وظیفهء کاملا معکوسی را به سر می رساند و آن بالا بردن ِ میزان ِ ترس از جنگ است و نه کاستن از آن.

     در گزارش های خارج از حوزهء ادبیات ، از جنگ و حادثه خبر داده می شود و آمار ، اجساد تعداد زیادی از رزمنده گان جان از کف داده را کنار هم می چیند تا زنده گان ِ عازم میدان ِ مرگ احساس تنهایی نکنند. اما ادبیات درست برعکس عمل می کند ؛ از مرگ خبر روزنامه يی نمی دهد ، بلکه تجربهء هولناک آن را به گونه يی ترسیم می کند که تنهایی مضمر در آن به شکل اجتناب ناپذیری حس گردد و آمارهای دلگرم کننده ! از مرگ دیگران خاصیت مسکن خود را از دست بدهند.

ادبیات برای انجام وظیفه يی که گفته شد باید درگیر مسایل متنوعی شود. از یک طرف باید آگاهی بر پیامدهای ناگوار جنگ را ، همزمان با تصویر زیبایی های حیات صلح آمیز ، چنان بالا برد که انسان ها واقعا از زوال چشم انداز پربار زنده گی صلح آمیز در برابر آشوب ِ ویرانگر جنگ بترسند. از طرفی دیگر ، ادبیات باید قادر باشد انسان ها را در پرورش نیروی خردورزی یاری برساند ، تا ترس از جنگ به مفهوم اجتناب آگاهانه از اتخاذ بدترین و خشن ترین شیوهء حل مشکلات و گشودن گره ها یعنی جنگ باشد ، نه نشانهء زبونی در برابر عزم ِ وحشیانه يی که متجاوزان را بر می انگیزد تا از جنگ به عنوان کوتاه ترین راه حذف دیگران استفاده کنند. در این جا سوالی به ذهن خطور می کند : آیا چنین ادبیاتی عده يی را زبون و ترسو نخواهد ساخت و عده يی دیگر را بر خر سرکشی و ستمگری نخواهد نشاند؟ این نگرانی بی جاست ، چرا که در میان مخاطبان بی شمار ادبیات انسانی ، در حوزهء جنگ نیز فقط سربازان جبههء " ایکس" مخاطب پیام ادبیات نیستند ، بلکه همزمان رزمنده گان جبههء مقابل نیز مخاطب اند. چنین ادبیاتی ، اگر توفیقی داشته باشد ، اجتناب از جنگ را به رزمنده گان هردو جبهه الهام خواهد کرد ، نه این که دست عده يی را به جادوی ترس از جنگ ببندد و به دست عده يی دیگر شمشیر بدهد تا گردن آنان را بزنند.

     در ادبیات انسانی – و نه در صورتک های فرقه يی و ... آن- اصل بر همدلی با انسان است. همدلی با انسانی که به صرف بودن در جبههء مقابل نمی تواند از هستی ِ انسانی خود بگریزد و تافته يی شود جدا بافته .

در ادبیات انسانی – و نه در صورتک های فرقه يی و ... آن- اصل بر همدلی با انسان است. همدلی با انسانی که به صرف بودن در جبههء مقابل نمی تواند از هستی ِ انسانی خود بگریزد و تافته يی شود جدا بافته .

 

      در " تندی مکن برادر هم سرنوشت من" ، هم سرنوشتی شاید ناظر بر وضع مشترک انسانی در جغرافیایی خاص باشد – که هست. اما فراتر از این محدوده ، انسان ها در جغرافیای بزرگتری بنام "بشریت" نیز هم سرنوشت و هم سرشت اند. از این رو متجاوزی که دست به قتل می زند ، همزمان کسی را در بیرون از خود و کسی را در درون خود به قتل می رساند. هر تندی و خشونتی به عامل خود باز می گردد و این نه یک اندرز اخلاقی ، بلکه نرمی انسان شناختی است که در ادبیات انسانی بازتاب گسترده و متداوم می یابد. گسترده از آن رو که که هم دایرهء خطاب ادبیات انسانی وسیع است و هم ساحت موضوعی ادبیات بسیار فراخ. متداوم از آن جهت که ادبیات انسانی در طی نسل ها ، زنجیرهء تجربیات انسانی در جنگ و خشونت را ثبت و از انقطاع آن جلوگیری می کند. مثالی بیاوریم :

      یکی از آدم ها صدها سال عمر کرده است و در عصر ما هنوز به زنده گی خود ادامه می دهد. این آدم سالخورده صاحب حافظهء خوبی نیز هست و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از جنگ ها و صلح های دوران زنده گی اش دارد. او خود نیز در جنگ های زیادی شرکت جسته و بارها زخم های مهلکی برداشته است. اما خوشبختانه تا حالا از هر مهلکه يی جان به در برده است. وقتی که از او بپرسی که در مورد جنگ چه فکر می کند ، می گوید : " قرن ها قبل معتقد بودم که جنگ طریقی مناسب برای ادامهء حیات و برداشتن موانع از سر راه زنده گی است ، اما حالا به تجربه دریافته ام که راه های دیگری هم هستند که ما را در حل مشکلات کمک کنند و کار به جنگ و خون ریزی نکشد."

      این آدم معتقد است که اگر جنگ جویانی که او در دوره های مختلف با آنان جنگیده است حالا زنده می بودند ، با او – مثل خود او- از طریق دیگری غیر از طریق جنگ پیش می آمدند. ما نمی دانیم که آیا واقعا جنگ جویانی که او از شان نام می برد ، در برابر او روش دیگری را در پیش می گرفتند یا نه ، و آیا خود او نیز دیگر دست از جنگ می کشید. ما این را نمی دانیم ، زیرا در تجربیات منقطع خود محصوریم و از دریافت تجربی پیوسته يی که شبیه به تجربهء یک شخصیت چند صد ساله ( در مورد جنگ) باشد ، محروم ایم. هر کدام از ما پس از مدتی این عالم را ترک می گوییم و عده يی دیگر می آیند تا در سرزمین تجربیات خود زنده گی کنند. آنان نیز پس از مدتی از " در ِ خروجی" بیرون خواهند رفت و باز عده يی دیگر و بازی ِ دیگر.

در نگاه اول شاید چنین بنماید که با خواندن تاریخ و به حافظه سپردن آن می توان شریک تجربه های گذشته گان و رفته گان شد و گسست نا گزیری را که در رشتهء تجربه های نسل ها اتفاق می افتد ، از میان برداشت. اما چنین پنداشتی با حقیقت فاصله دارد. اکنون ، اگر دست به گزینش حوادث و رویدادهای تاریخی بزنیم و از میان همه جنگ ها را برجسته کنیم ، باید در تاریخ مکتوب ، سلسلهء پیوستهء این جنگ ها در طی چندین دوره و نسل به گونه يی باز نموده شده باشد که از خواندن آن معرفت ما نسبت به سنت جنگ و پیامد های آن عمق و گسترش بیابد و در نتیجه بتوانیم در پرتو معرفت تاریخی ، خردمندانه به جست وجوی راه های دیگری بپردازیم که مبتنی بر طرد جنگ و خشونت باشد. اما سوال این است که آیا چنین گزینشی مقبول است؟ آیا می توان از کلیت حیات تاریخی انسان ها و ملت ها جنگ را همچون پاره يی مجزا مطالعه کرد؟  معیار گزینش چیست؟ آیا تاریخی که تنها تاریخ جنگاوران ، نبردها و لشکر کشی ها باشد ، به راستی آیینهء تمام نمای سرگذشت افراد و ملت هاست؟ چه گونه مطمئن شویم که روایت جنگ ها گزارش سطحی و ساده يی از واقعیت پیچیدهء آن ها نیست؟ چه مقدار تاریخ باید دانست؟ و ده ها سوال دیگر.

      به علاوه ، در تاریخ هر قدر هم که وجوه مختلف حیات انسانی ثبت و منعکس شود ، وسیلهء کار روایت ساده و یا گزارش پیچیدهء مبتنی بر کشف روابط علی و معلولی حوادث ، وقایع و جریانات است و این هنوز با نمایش زندهء زنده گی آدم ها و جزئیات که شایستهء چنین نمایشی است ، فاصلهء بسیار دارد. به سخنی دیگر ، در توان و بر عهدهء تاریخ نیست که به این نمایش و جزئیاتی بپردازد که مقوم زنده گی انسان ها با تمام فراز و فرودهای روانشناختی آن می باشد. در اینجا است که ضرورت ادبیات مطرح می گردد و مخصوصا قصه و رمان با ظرفیت های مختص به خود. ظرفیت جانشین ناپذیر ادبیات برای پر کردن خلاء روایت تاریخی از زنده گی در ثبت تجربه هایی متجلی می شود که درعین تنوع سرچشمه و مصب یگانه يی دارند و در عین حضور و ظهور دایمی فرار و پنهان شونده اند.

      آن سرچشمه و مصب یگانه يی که برای طیف متنوعی از تجربه ها ذکر شد ، طبیعت آدم است و قابلیت شگفت آن برای جذب و دفع خوبی ها و بدی ها. این ظرفیت ادبیات به ما اطمینان می دهد که یک اثر ادبی ، چنانچه روح انسان و تجلیات گوناگون آن را در ظرفی تاریخی و در تعامل با دیگر پدیده های محیط نمایش بدهد ، همواره می تواند معرفت گسترده و عمیقی را به ما ارزانی کند که برای شناخت و حل مشکلات زنده گی خود سخت بدان محتاج ایم. این معرفت که چیزی بیش از یک دانش تاریخی صرف هست ، از جمله ما را در تجربه های تلخ و طولانی گذشته گان در عرصهء جنگ ها ، مخاصمات و خون ریزی ها و نتایج مصیبت بار آن ها مستقیما سهیم می گرداند. به این ترتیب ، تجربه های آنان از خطر انقطاع نجات می یابد. هم از این نظر است که " عبرت آموزی" برای ما معنای محسوسی پیدا می کند و بر اساس آن آگاهانه از جنگ می ترسیم و اجتناب می کنیم.

      اما این ترس و اجتناب از جنگ به راحتی دست یافتنی نیست ؛ تنها انقطاع تجربهء تاریخی نیست که ما را نسبت به سرشت و پیامدهای جنگ کور می سازد و در روی آوردن مجدد مان به راه حل جنگی موثر می افتد ؛ گاهی در آینده يی که هنوز نیامده نیز عواملی هستند که ترس از جنگ را زیر سوال می برند.

تنها انقطاع تجربهء تاریخی نیست که ما را نسبت به سرشت و پیامدهای جنگ کور می سازد و در روی آوردن مجدد مان به راه حل جنگی موثر می افتد ؛ گاهی در آینده يی که هنوز نیامده نیز عواملی هستند که ترس از جنگ را زیر سوال می برند.

 

 

      در میان جنگ هایی که مقدس لقب می گیرند ، بارزترین نمونه جنگی است که به خاطر معتقدات دینی و مذهبی و عشق به سعادت اخروی صورت می گیرد ؛ عشقی که جنگ را  فورا به جنگ مقدس (علیه الحاد و ائمهء کفر) و بنابر این به جنگی رستگاری آور و خواستنی تبدیل می کند ، زیرا پیروزی در آن سعادت است و شکست و نابودی سعادتی بالاتر در جایی دیگر. آنانی که با این دید و با وجود ترس از مرگ خود را درگیر چنین جنگی می کنند ، منظره يی را در پیش رو می بینند که کشتن و کشته شدن به خاطر آن ارزش دارد. در این حال " جان " فدای " عقیده " و منظرهء زنده گی قربانی منظرهء پس از مرگ می شود. اگر به استقبال مرگ شتافتن به خاطر بهشتی که مثلا سوسیالیزم وعده می دهد قابل تردید باشد و ریسک مرگ را پذیرفتن به خاطر چیزی که پشت سر آدم می ماند معقول نباشد ، برای بهشتی که در پیش رو و در آینده است ، اما نباید از مرگ ترسید. چرا که اساسا کلید باز کردن دروازهء بهشت شهادت است. در این دایرهء دوم ، چنانچه جنگی در بگیرد محاسبه از همان آغاز نه بر محور " سود و زیان" بلکه بر اساس " حق و باطل" خواهد بود. یعنی بر طبق دیدگاه مستتر در چنین جنگی ، رزمندهء مومن از آغاز مرگ و نابودی را – چون فوزی عظیم- می پذیرد ( گو این که از آن هراس سرکوب شده يی نیز دارد) وبیش از آن که به فایدهء جنگ و مرگ خود بیندیشد به حقانیت آن می اندیشد. البته چنین رزمنده يی به پیروزی نهایی حق بر باطل ایمان دارد ؛ از دید او اگر تا رسیدن به آن پیروزی نهایی درخشان ، جنگ و قتال پیوسته به زیان جبههء حق باشد ، باکی نیست. زیرا این خون و مال و آسایش رزمندهء حق جو است باید خرج معتقدات بر حق او گردد و نه بر عکس.

      حال آیا ادبیات را شایسته است که چنین رزمندهء مومنی را از جنگ بترساند و بر حذر دارد؟ یا یقین او را به تردید بیالاید و ایمان او به جنگ را متزلزل کند و محور اندیشه اش را از حق و باطل به صلاح و غیر صلاح عرفی برگرداند؟

      نگاهی به سرگذشت ادبیات ملت ها نشان می دهد که ادبیات همواره با اعتقادات سیاسی و مذهبی حاکم بر جامعه گفت و گو و درگیری داشته و در نتیجه بر پیامدهای ناشی از این اعتقادات در عرصهء جنگ تاثیر می گذاشته است. ادبیات چه در صلح و چه در جنگ طبیعت آدمی را عریان می کند و نشان می دهد. اما همین آدم از عریان شدن در برابر نورافکن نافذ ادبیات ( که اختراع خود اوست) می ترسد و نمی خواهد قالب های مالوفی که شخصیت او را در چارچوبی راز آمیز از اعتقادات ویژه قرار می دهند ، فرو ریزند. به بیانی دیگر ، آدم دوست دارد همیشه میان هستی فردی اش در خلوت و نمود اجتماعی اش در جلوت فاصله يی باشد و ادبیات این فاصله را بر می دارد و به اثر آن آدمی مجبور می شود همه جا و حتا در میان انبوهی از آدم های دیگر نیز در برابر واقعیت فردی طبیعی خود و دیگران قرار بگیرد و با چشمان از حدقه بر آمده به تماشای موجودی عجیب بپردازد که آدم می نامندش ( که هم خود اوست و هم دیگران ) و تاکنون جنبه های ستایش انگیز وجود خود را به اصرار نمایانده بود و در پوشاندن خالیگاه های بزرگ شخصیت و روان خود سعی ورزیده بود. روبرو شدن با سیمای بی آرایهء خود ، در هنگامی که سعی می کنیم خویش را از نظر دیگران بپوشانیم و حتا برای خود نیز به گونه يی دیگر جلوه کنیم ، به راستی دشوار است.

اکنون ، اگر ادبیات رزمندهء معتقدی را نشان بدهد که همراه با دیگر یاران خود مصروف جنگ است و مثلا در میانهء جنگ به دعوت بخشی از خصایل انسانی خود پای در طریق لغزشی بزرگ می نهد ، خون آدم های منزه طلب به جوش می آید و خشمگینانه به انتقاد از ادبیاتی می پردازند که به این گونه اخلاق رزمنده گان و ایمان دیگران به آنان را بر باد می دهد و به رواج لغزش دامن می زند و بالاخره تنور داغ نبرد را از آب سرد لبریز می کند .

      بسیاری از ما خوش داریم بیوگرافی قهرمانان شرافتمندی را بخوانیم که برای اعلای حق رزمیده اند و به پاکبازانه ترین وجهی به استقبال مرگ ِ با افتخار شتافته اند. اما آیا چنین بیوگرافی درخشانی روایت تام و تمامی از واقعیت وجود فردی و روابط اجتماعی آن قهرمانان شریف خواهد بود؟ البته نباید از موضع بدبینی بر شرارت و بدی در وجود آدمی اصرار یکجانبه کرد ، اما به نظر می رسد که بدی حجم قابل ملاحظه يی از شخصیت حضرت اشرف مخلوقات را تشکیل می دهد. مشکلی که ادبیات با صاحبان عقاید حقه دارد این است که ادبیات این بدی ها را منحصر به دشمنان پلید حق و شرافت نمی داند ، بلکه محبان نجیب حق و شرافت را نیز با بدی ( هم چنان که با خوبی )هم سرشت می یابد و در تصویر عملی این دو جنبه از این دیدگاه خود کوتاه نمی آید. بدین سان ادبیات در جنگ میان این خوب ها و حق ها با آن بد ها و باطل ها بی طرف می ماند ، زیرا که طرف انسان را می گیرد و چه چیز از خوبی و بدی هست که در طرف انسان نیست.

      برآمدن ادبیات از طرفداری های متعارف در عرصهء جنگ ، ضرورت ذاتی ادبیات است  وگرنه به ادبیات ضرورتی نیست. برای تبلیغات جبهه يی به سود این یا آن جانب جنگ وسایل زیادی در دست است. مخصوصا امروز به قدرت و برد این وسایل افزوده شده است. حال اگر می توان مقاله یا نظم کوبنده يی نوشت و در آن با تمام قوا بر خصم تاخت ، محتوای آن مقاله و نظم را چرا باید در دهان شعر ریخت تا مثلا بتوان شعر متعهد گفت؟ آن گاه سیر معکوس شروع می شود: برای این که شعری متعهد از عهدهء تعهدی که کرده برآید ، ناچار باید نه نظم عریانی کاهش یابد و در آخر قیافهء محزون یک مقالهء موزون را به خود بگیرد. با این تفاوت که این مقالهء موزون کارآیی آن مقالهء طبیعی را که در جای خود می توانست نوشته شود و موثر واقع شود ، نخواهد داشت.

       اگر می توان تاریخی – آن هم تاریخی دلخواه – نگاشت و در آن  وقایع و امور را چنان آراست که مطلوب یکی از جبهات جنگ و یا تاریخ نگاری باشد ، دیگر لزومی ندارد که محتوای چنین تاریخی را در داستانی بریزیم که کمترین عیب آن " غیر قابل باور بودن وقایع و نا محتمل بودن طرح و ساخت" آن باشد. اگر می توان زنده گی نامه يی – مثلا از یک قهرمان- تهیه کرد که سیمای او را در قاب روشنی از طلای خالص عظمت بازتاب دهد ، دیگر نیازی به پرداختن رمان شخصیت نخواهد بود. آن هم رمان گزافه آلودی که محال باشد خوانندهء جدی را به گذشتن از صفحهء هفتم خود متقاعد کرده بتواند.

       ادبیات کارکردی در منطقهء ويژهء خود دارد که اهمیت کلانی دارد. البته زنده گی آدمی گوشه های مخفی و سربستهء فراوانی دارد و همین گوشه های پوشیده نقش بزرگی در امنیت فردی و چگونگی زیست اجتماعی آدم ها دارند. اما چه کنیم که از ماست که بر ماست. انسان این " موجود ناشناخته" خود علیه دنیای رازآلود خود به طغیان ، کاوشگری و راززدایی پرداخته است. خود آدم ها برای گشودن گوشه های امن و خم اندر خم شخصیت و حیات خویش وسایل گوناگونی اختراع کرده اند و تا این بازی بی پایان افشا و اخفای خود برقرار باشد ، ادبیات نیز به ضرورت زنده خواهد بود و نقش خود را ایفا خواهد کرد.

      حال با کمرهء فیلمبرداری ادبیات برگردیم پیش همان رزمندهء معتقدی که برای حقانیت معتقدات خود می جنگد :

       می خواهید از رزمندهء مذکور فیلم مستندی تهیه کنید . رزمنده همین که می فهمد در برابر کمرهء فیلمبرداری قرار خواهد گرفت ، از شما اجازه می خواهد تا کمی سر و وضع خود را مرتب کند. اما نه ، سر و وضع مرتب که همان سر و وضع آشفته نیست. آخر شما آمده اید تا فیلم مستندی تهیه کنید. از او می پرسید که آیا برای بچه های خود دلتنگ نمی شود؟ او مکثی می کند و در حالی که تلاش می کند خود را استوار و خونسرد نگه دارد ، بخش عظیمی از دلتنگی های سوزان خود را که شبانه بیشتر به سراغش می آیند ، زیر خاک می کند. زیر خاک ؟ آری  ، در همان مخفی گاه های روح خود گم و گورشان می کند. آنگاه در جواب شما کلماتی را بر زبان می آورد که عزم استوار و آهنین او را برای جنگیدن به خاطر آرمان هایش نشان می دهد.

       بعد که شما این فیلم مستند را به نمایش می گذارید ، او اول از سر و وضع نامرتب خود کمی اظهار نارضایتی می کند . اما نا خشنودی او – و بسیاری از بیینده گان دیگر- زمانی اوج می گیرد که مکث و تردید معنا دار او روی صفحه می آید. آنگاه که تلاش ناکام او برای مخفی کردن دلتنگی هایش به عریان ترین شکلی نمایش داده می شود ، خشم ا و و بسیاری از بیننده گان دیگر حد نمی شناسد. مخصوصا که  کلمات و جملاتی که او بعدا در جواب به سوال شما می گوید ، آشکارا تحت الشعاع آن جزئیات بسیار گویا قرار می گیرند. حال اگر این فیلم مستند شما که با کمرهء فوق العاده قوی ادبیات برداشته شده ، نمایانگر ترس ها ، عشق ها ، کینه ها ، حرص ها ، نیرنگ ها ، دو دلی ها و... رزمندهء مذکور نیز باشد ، دیگر باید آن را بلا و فاجعه  و مصیبت خواند. در این هنگام بسیاری از بیننده گان با عصبیت یا شرم خواهند گفت : " این قسمت هایش را نمایش ندهید"!

اما شما یا فیلم مستند ندارید ، یا این ها را هم دارید.

       ملاحظه می کنید که فیلم مستند شما نه تنها رزمندهء مورد بحث بلکه اکثر آدم های دیگر را نیز با خود شان مقابل خواهد کرد و این همان چیزی است که آدم ها اکثرا ازش می ترسند و می گریزند. پذیرفتن این که ما در کنار فضیلت هایی که داریم ، یک کمی ( وگاهی فوق العاده ) حریص ، ترسو ، شیاد ، دروغگو ، تنها و مسئول نیز هستیم ، سخت است. پذیرفتن این که ما بالاخره مردنی هستیم ، بسیارسخت است. پرده ها را کنار زدن و چشم در چشم همدیگر دوختن و نیمهء نامطلوب شخصیت خود و دیگران و همدیگر را آشکارا دیدن دشوار است. اما با وجود آن که بسیاری از مردم ابتدائا از دیدن فیلم مستند شما ابا می ورزند ، کار شما ، به تدریج که مردم اینجا و آنجا و درخلوت های خود آن را می بینند ، تاثیر خود را خواهد گذاشت. ادبیات بمب دستی نیست که منفجر شود و به سرعت اثری از خود به جا بگذارد ، اما "بمب هستی "  آدمی هست که آرام آرام و تدریجا او را منقلب می کند.

      به این ترتیب ادبیات ترکیب ناگزیر خیر و شر در وجود آدمی را در موقعیت های مختلف به نمایش می گذارد و از این رهگذر به رزمندهء ما ( که می تواند در این جبهه یا در جبههء مقابل باشد ) می آموزاند که در خویش و کارهای خویش تامل کند ، کبر خویش بشکند و آنجا که بر سر دو راههء " نفی انسان " و " نفی جنگ" یکی را باید برگزیند ، نفی جنگ را ( چون شری که او را از سعادت نبرد برای معتقدات برحقش باز می دارد ) انتخاب کند. چرا ؟ زیرا نابودی انسان به معنای نابودی دشمن نیست ، بلکه به معنای نابودی دشمن و دوست به شمول خود رزمنده است و در این صورت دیگر انسانی بجا نمی ماند تا بازی حیات را ادامه دهد و اعتقاد بورزد و نورزد.  ادبیات وسواس ایجاد می کند که میان فداکاری برای انسان و فداکاری برای اعتقاد توزین و انتخاب چه گونه باید باشد.

 

    حال برویم به سراغ جنبهء دیگری از قضیه. آیا در ادبیات تمایزی میان تجاوز و دفاع گذاشته می شود؟ چه گونه می توان به نفی جنگ پرداخت هنگامی که جز جنگ ِ دفاعی راهی وجود ندارد؟ آیا می توان دست زیر بغل نشست و تجاوز و قتل و غارت و ویرانی را تماشا کرد و دم بر نیاورد؟

بیشتر این سوالات ناشی از آن است که بی طرفی یا با طرفی دو طرفهء ادبیات ( چنانچه از ادبیات نقشی را بخواهیم که منطق وجودی اش است) در نظر گرفته نمی شود و فورا این نگرانی به وجود می آید که ادبیات نقش قاتل انسان ها را بازی کند و توطئه يی باشد برای سر به زیر کردن عده يی در برابر عده يی دیگر و به عبارت دیگر نقش ادبیات نقش تخدیر کننده باشد.

      باید گفت که ادبیات فتوا صادر نمی کند و باید و نباید تعیین نمی کند. زیرا چنین کاری بی طرفی آن را – که متناسب با وظیفه و کارکرد ویژهء آن است- نابود خواهد کرد. ادبیات نه عرصه يی برای نظریه پردازی ایدئولوژیک است و نه بلند گویی برای اعلام شروع جنگ یا توقف آن. وظیفهء سنگین ادبیات در رابطه با جنگ  روبرو شدن با وضعیت پیچیده يی است که در اینجا به چند جنبهء آن اشاره می شود :

حال بر این دو گره نمونه صدها گره پیچیدهء دیگر بیفزایید. ملاحظه می شود که تمیز اولیه يی که میان تجاوز و دفاع صورت می گیرد ، یک بار و برای همیشه موضع ادبیات انسانی در برابر جنگ را مشخص نمی کند. ادبیات سیاست رسمی در قبال جنگ را ( حد اقل دو سیاست رسمی متقابل را) مرجع معتبری برای نظارت و قضاوت در مورد واقعیت پیچیدهء جنگ نمی شناسد و بنا بر این بی آن که بر تجاوز صحه بگذارد و پلیدی آن را – که خارج از ادبیات نیز قابل کشف است- پاکی ببیند ، از معاینهء دفاع نیز باز نخواهد ایستاد. ادبیات در شکم تجاوز اولیه ، تجاوزهای مدافعان را تشخیص می کند و در بطن دفاع اولیه ، دفاع ِ متجاوزان را از چشم نمی اندازد.

پیامدهای جنگ ( به مثابهء وضعیتی مشترک میان دو نیرو و صرف نظر از موضع متجاوزانه یا دفاعی آنان ) در نابودی اعتماد انسان ها به همدیگر ، بربادی آرامش ، تخریب امنیت روانی و شرایط رفاهی جامعه ، رایچ و معمول شدن خشونت بی حد  و حصر و بی بها شدن ارزش های عام و معتبر انسانی و مصیبت های عظیم دیگر تجلی میکنند. ادبیات در ثبت و توصیف سهم متجاوزان و مدافعان در  بروز این احوال و پیامدها ، کارکرد جامع خود را نشان می دهد و البته این نشان دادن با آنچه در مقاله ، گزارش ، شعار ، تفسیرهای سیاسی و تحلیل های جامعه شناختی می آید متفاوت است. نه این که اهل ادبیات نتوانند این کار ها را بکنند یا این کار ها بی ارزش باشند. باری ، وظیفهء ادبیات و توان واسباب  ادبیات به نمایش دیگرگونه يی می انجامد که بشر به آن احساس نیاز کرده تا وسیله اش را اختراع کرده است.

ادبیات نمی گوید جنگ را نفی کنید؛ طرز برخورد عمقی ادبیات با جنگ از طریق کشف و گشایش گوشه های مغفول یا مخفی شخصیت انسانی و شکار لحظه های فرار ِ عریان شدن آدمی در نبرد ، به تعمیق و گسترش معرفت ما نسبت به جنگ و پیامدهای آن منجر می شود و این زمینه يی است برای نفی جنگ.

از جانبی دیگر ، نقش ادبیات از طریق بالا بردن امکان اجتناب عقلانی از جنگ ، بستن دست جنگ است نه دست متجاوز یا مدافع . به عبارتی دیگر ، ادبیات اگر اساسا دستی را ببندد دست متجاوز و مدافع را خواهد بست ، تا جنگی نشود و نیروهای متخاصم ( در هردو جانب رودخانهء خونین جنگ ) بر " پل گفت و گو" یی که کمی بالا تر از مواضع آنان است بنشینند و سخنان همدیگر را بشنوند تا از غرق شدن هر دو نیرو در دریای خون اجتناب شود.

ادبیات در مقام امر و نهی نیست و نمی گوید که بر خلق – به بهانهء جنگ عادلانه – ظلم نکنید. ادبیات ظلم را نمایش می دهد و در پرورش خرد مخاطبان خود می کوشد. آن وقت این مخاطبان و مردم اند که تصمیم می گیرند در برابر ستم عکس العمل نشان بدهند. باز ادبیات نمی گوید که عکس العمل خشونت آلود نشان بدهید یا ندهید. ادبیات تجربهء خشونت و ثمرات آن را به نمایش می گذارد . آن وقت ، این مخاطبان و مردم اند که تصمیم می گیرند عکس العمل شان خشونت آلود باشد یا نه.  نا گفته نگذریم که " تنها" وظیفهء ادبیات نمایش بدی ها و شرور نیست ، بل نمایش شرور و بدی ها از زمرهء وظایف ادبیات است. از قضا انسان ها هم اصرار بیشتری بر پوشاندن معایب و جنبه های منفی وجود خود دارند و فضایل خویش را هر چه مشهورتر و آشکارتر می خواهند. از گوشه های لطیفه دار و و نغز ادبیات ( و البته تاریخ) صحنه هایی اند که در آن ها انسان به زعم خود پرده از فضایل خود بر می دارند و آن فضایل در حقیقت رذایلی بیش نیستن. مثلا تصور کنید فرمانده جنگی را که به عدد بزرگ شمار کشته گان شمشیر خویش مباهات کند !

صلحی که تا سر به نیست شدن تمام مخالفان به تاخیر بیفتد در زبان ادبیات " صلح گورستان" نامیده می شود. ادبیات در عقب این گونه صلح ها نشانه های جنگ های خونین در آینده را شناسایی و منعکس می کند و آشکار می نماید که چنانچه گردنی برای بریده شدن پیدا شود ، شمشیر جنگ طلب پیروز بلافاصله سراغش را خواهد گرفت. زیرا گرگ تنها هنگامی نمی درد که یا نتواند بدرد یا شکمی برای دریدن نیابد. صلحی که نتیجهء اجتناب آگاهانهء انسان ها از جنگ نباشد ، در زیر ذره بین ادبیات چهرهء متغیری از جنگ است. وظیفهء دشوار ادبیات در شرایط صلح زنده نگه داشتن این هشدار به زبان ویژهء ادبیات است که استقرار صلحی این چنین یک بار و برای همیشه پایان جنگ نیست ؛ همان گونه که هیچ حادثهء دیگر حیات نیز صرفا همان نیست که می نماید.

      حال می توان نقش ادبیات و جنگ را در مواجهه با همدیگر بهتر دریافت : در حالی که ادبیات نشانهء کمال روح آدمی است (زیرا هم انگیزه و هم انگیختهء تمایل انسان به بازشناسی خویش است )، جنگ در بهترین حالت اش فرصتی است برای سقوط. زیرا حتا در جنگی که عادلانه خوانده می شود نیز انسان عرصه های دشواری از آزمایش های انسانی را پشت سر می گذارد که هر کدام می تواند دیوی از دیوهای درون او را رها کند تا مصیبت و فاجعه بیافریند. شاید کسی بگوید که در همین عرصه های دشوار آزمایش در جنگ کسانی چنان رشد کرده اند و عظمت یافته اند که در تاریخ جاودانه شده اند. اما اگر چنین هم شده باشد باز هم نمی توان از حقیقت تلخ دیگری چشم پوشید و آن این که شمار کسانی که در این آزمایش ها سقوط کرده اند به مراتب بیشتر بوده است. جنگ فرصت رشد را از رشدنیافته گان می گیرد و این در حالی است که تنها بعد از جنگ باید دید که رشد یافته گان از نظر انسانی در جنگ سقوط کرده اند یا نه. پیشاپیش هیچ کسی ضمانت کرده نمی تواند که تجربهء جنگ حتا انسان های بسیار رشید را دچار انحطاط نکند. به علاوه ، آیا رشد عده يی قلیل – به خاطر توفیق اجباری حضور در جنگ- می تواند سقوط جمع کثیری را جبران کند؟

      ادبیات روایت پر طمطراق رشد نخبه گان و قهرمانان نیست. زیرا زنده گی و رشد و زیبایی های ممکن در آن تنها از آن ِ نخبه گان و قهرمانان نیست. وقتی به انسانی فرصت زنده گی داده شود ( و جنگ دشمن این فرصت است ) در واقع به او فرصت سازندهء رشد و تصحیح خطاها نیز داده می شود. به بیانی دقیق تر،  و برای آن که از عبارت دادن فرصت پرهیز شود ، باید گفت : هنگامی که انسانی حق زنده گی کردن دارد ، در حقیقت به گونهء اجتناب ناپذیری فرصت خطا کردن هم دارد. فرصت تصحیح خطاها و جست و جوی راه های مناسب تر نیز در دل ِ حق زنده گی کردن وجود دارد.

جنگ فرصت خطا کردن را به اوج می رساند و فرصت تصحیح خطاها را صفر می کند. ادبیات انسانی که نمی تواند نخبه گرا باشد ، نگران تمام کسانی است که در جنگ شرکت می کنند و چون جنگ به طور کلی میدانی است برای سقوط انسان و نه عرصه يی برای رشدش ، ادبیات از تایید جنگ سر باز می زند و در برابر آن می ایستد. باز باید تاکید کرد که چنین ادبیاتی رگهء باریکی در میان هزاران موج دیگر است. ادبیاتی از این دست و با این دیدگاه ، نه در برابر متجاوز می ایستد و نه در برابر مدافع ، بلکه در برابر جنگ می ایستد که محصول مشترک و پیچیدهء کار آن هردو است. در زنده گی همیشه به کسانی ضرورت احساس می شود که به گفتن نا گفتنی ترین و آزارنده ترین حقایق بپردازند. اهل ادبیات نیز از آن جمله اند و با آن که از چار سو سیل تهمت و نفرت و احساسات خشم آلود بر سر شان می بارد ، همچنان به فعالیت ویژهء خویش صبورانه ادامه می دهند.

***

      جامعهء ما اکنون گرفتار جنگی ویرانگر است. از خود بپرسیم که ادبیات در برابر این جنگ – که نه بی ریشه است ونه بی پیامد – چه خدمتی از دستش بر می آید. شاید بهتر می بود همه جا به جای " ادبیات می گوید ، ادبیات چنین می کند و..." می گفتم که شاعران و نویسنده گان چه می کنند و چه می گویند. حالا هم می توان پرسید که که از دست شاعران و نویسنده گان و دیگر آدم های درگیر در حوزهء ادبیات چه خدمتی در مقابله با جنگ بر می آید. به هر حال ، خوب است که ما هم ظرفیت ادبیات را بررسی کنیم و هم ظرفیت و قابلیت خودمان را به حیث نویسنده و شاعر و واهل ادبیات. مادر کجا ایستاده ایم؟ چه می نویسیم؟ چه می گوییم و با سلسلهء تجربه های تاریخی مردم خود چه می کنیم؟ مردم در کجای کار ادبی ما هستند و...؟ به این پرسش ها ادامه بدهیم.

 

***

سر انجام از مخفی گاه رها شدم! 

عشق به ادبیات تا آغاز سال های جوانی سلطان بی رقیب وجود من بود. وقتی رقیبان قدرتمند دیگر از راه رسیدند ، قلمرو جان و روان من از فرمانروایی مطلق ادبیات بدر آمد. حالا از آن همه بی مهری که در ده سال گذشته با ادبیات کرده ام ، پشیمانم. از آوردن نوشتهء " اینجا مخفی گاه دشمن است" در وبلاگ ، قصدم تذکری به خودم بود؛ گرچه کار در حوزهء ادبیات با نوشتن و فکر کردن در بارهء ادبیات فرق دارد.