رزاق مامون

 

 

کابل را ترک کردم تا درون یک کلبهء از نظر افتاده در دامنه نسبتا بلند دره سالنگ لااقل برای یک هفته بدون غوغای شهر، احساس آرامش کنم. راه دیگری سراغ نداشتم. جایی را میخواستم که بوی آدمیزاد به مشامم نزند وصدایی را نشنوم. شام تاریک به دور ازچشم دیگران به این جا رسیدم.  امید وارم در یک هفته پای هیچ جنبنده یی به این جا نرسد.

حالاروی صفه کوچک همان  کلبه خاکی نشسته ام . وقتی با خود صلاح دیدم که چند روزی درین مکان پناه بگیرم، ابتداء در بارهء این کلبهء دورافتاده دست به جمع آوری اطلاعات زدم. دانستن این نکته ضروری بود که آیا دور و پیش این مکان از حضور آدم و حیوان و صداهای طبیعی و غیر طبیعی کاملا خالی است یاخیر؟  مجموع روایت ها  نشان داد که این خرابهء گلین زمانی پناهگاه یک چوپان بوده و حالا متروک و بی صاحب است. این را هم شنیدم که کلبه بالای دامنه کوه از چند سال به این سو لانهء اجنات و پریان شده و هیچ کسی میل ندارد سری به آنجا بزند. گویا زمانی درکنار کلبه چشمه آبی جاری بوده و حالا خشکیده است.

هنوز ندیده ام که این جا چشمه آبی است یا نیست. در اصل من دنبال چشمه آب ودرخت نیامده ام. آمده ام تا از چشم وحضور دیگران دور باشم. غذا و آب و کمپل با خود دارم. فقط  به سکوت و آرامش و تنهایی محتاجم . تاریکی و خاموشی را به جان میخرم . درگذشته از تنهایی اذیت میشدم؛ اما حالا بدون احساس تنهایی هراس به جانم میافتد.

فکر میکنم فرصتی برایم دست داده  که چندی کیف کنم و نگرانی های چند ساله ام را به باد بسپارم . آخ چقدر خسته ام. اما اول باید کمپل را روی کف کلبه پهن کنم...

 

***

فکر میکنم به مراد اول خود رسیده ام. خاموشی کامل. از چند نفس عمیق هم اندکی سبکبال شده ام اما اگر سعی کنم  با فروتنی بیشتر، روحم را در یک آبی بی پایان رها کنم،آرامشم به رنگ دیگری درخواهد آمد . روی  کمپل خودم دراز کشیده و پلکها را روی هم گذاشته ام. این هم بالشتک نرم وکوچک زیر سرم. باید کار روشنایی مهتاب را هم به عنوان آخرین مزاحم یکسره کنم... آری ... این هم شد. روشن شدن این نکته که لطف طبیعت به طور قاطعی از حساب واقعیت های ذهنی من جدا است، خیلی برایم هیجان انگیز است.

میخواهم مثل یک پرنده بی آدرس و غیر قابل دید، خسته گیهای دیرینه را از پروبالهایم بتکانم.

اما اگر میخواهم به آرامش رویایی برسم باید مواظب باشم که در امواج بیصدایی محض شناور شوم. اول که این جا وارد شدم، همه چیز بر وفق مراد من بود اما حالا میبینم که دراطراف من صدای باد و گاهی غرش طیاره و همهمهء دریا در پایین دره وجود دارد. در رفع این مشکل  یک دوره نا آرامی شبیه نا آرامیهای معمول زنده گی را باید به جان بخرم.

اول باید این موضوع را به خود روشن کنم که آیا  رسیدن به این آرزو، محال ویا  دست کم با مشکلاتی طاقت فرسا همراه نیست؟ مشکلاتی که شاید در بعضی حالات آدم را مجبور میکند که بازهم به یک بخشی از مزاحمت های زنده گی سرتسلیم فرود آورد؟  مثلا همین لحظه صدای باد و ندای خفه امواج دریا و رفتار موتر ها بر روی جاده، کم و بیش به گوشم میریزد اما از دست من کاری ساخته نیست.  معهذا باد کوهستان وحشی تر از باد های خاک افشان بعد از ظهر کابل نیست، و این امتیازبا خوبترین نعمت زنده گی کابل هم  قابل مقایسه نیست. منصفانه میتوانم مطمئن باشم که با نگاه های گزنده و احمقانه آدمهایی که زنده گی شان را برای کنجکاوی در مورد دیگران سپری میکنند، سرو کار ندارم  و صدای موجوداتی  از جنس دو پا وچهار پا مرا اذیت نمیکند. در کابل مثل این است که همه آدمها برای اذیت یکدیگر آفریده شده اند. از ناراحتی یکدیگر راحت میشوند. کمتر کسی متوجه این نکته است که بسیاری از مردم به جای فکر و ذهن، به وسیله چشمهای شان میاندیشند و ظاهرا احساس شادمانی میکنند!

اگرحقیقت بین باشم حداقل تا وقتی که درین جا هستم، نباید به ناملایمات گذشته فکر کنم. من که برای تصفیه حسابهای ذهنی به این جا نیامده ام .آمده ام که حتی حالتهای فکری یک ساعت گذشته را هم به گذشته بسپارم و خودم را با زبان دیگری به لحظه های زنده گی معرفی کنم .کاش میشد حافظه و ذهن خود را درمغاره یی بگذارم وبعد به هرگوشه های  قلمرو خدا که دلم بخواهد، سفر کنم. در آغاز کار با خوش باوری فیصله کرده بودم که آسوده گی و سکون ،شاید ازمن فاصلهء زیادی  نداشته باشد. اگر راست پنداشته بودم، اکنون لازم است  کاری کنم تا غرش طیاره و هیاهوی دیوانهء باد، دست ازسرم بردارند. در نقطه یی قرار دارم که یا قبول کنم درین ماجرا پیروزی چندانی درانتظارمن نیست، یا این که از خیال رسیدن به جاذبهءخاموشی و سکون یک لحظه هم جدا نشوم. راه سوم شاید دور خوردن به کوچهء قناعت باشد که به مرور، حجم انتظاراتم را کوچک بسازد.

***

معلوم میشود علامات نگران کننده ای را که در اول دست کم گرفته بودم ، آرام آرام جلوه های جدی پیدا کرده اند. جدا از مبارزهء کوتاه مدت وتقریبا پیروزمندانه یی  که با روشنایی ماه درپیش گرفتم، هیاهوی باد و صدای عبور طیاره ها، مصداقی براین نکته است که من  حق دارم نگران باشم.  این را هم باید اضافه کنم که از پایین تا اینجا یک خط باریک آدم رو هم کشیده شده است. یعنی پناه گاه من از هوا معبر طیارات  و از زمین، راه عبورو مرور آدم ها است. درین صورت به مشکل میتوانم مطمئن باشم که به آرامش میرسم. وقت آمدن چرا به این جادهء مارپیچ  که از گوشهء جاده تا درکوچک کلبه امتداد یافته، توجه نکرده بودم؟ اعتراف میکنم که هنگام آمدن هیجانی بودم وخط مارپیچ راه مثل حالا برایم اهمیت نداشت.پس امکان دارد بعضی علامت های مضرهء دیگرنیز از دم نگاه هایم رد شده اند و من به هوای رویای سکون از کنار شان گذشته ام. چه ضمانتی وجود دارد که  با طلوع آفتاب چیزهای دیگری که من اصلا در محاسبات خود قید نکرده ام، دست به هم داده وگستاخانه برحریم رویای من داخل نشوند؟ و حتی مشکل میتواند ازین هم جدی تر باشد.

با همه این ها، پناه گاهم به حد کافی امن است . در تاریکی لذت بخش،پشت به کف اتاق داده ام و از شنیدن هارن وحشتناک موترهای خرد و کلان ، چیغ "فردا" (آخرین کودکم) ونگاه های مشکوک همسرم، صدای کوبیدن چکش بر یک آهن پارهء در فلز کاری قلندر، ترکیدن صدای بامدادی ملای مسجد از دهانهء باز چهار بلند گو در عقب اپارتمان ، نگاه های مزاحم یک آدم لوده که مثلا دم غرفه یی نشسته و نوک انگشت خود را به سوراخ بینی  فروبرده وکلمات مستهجنی برزبان میراند و ازمشاهدهء گستاخی حقیرانهء اراذل خیابان فارغ هستم . ازین که تا این لحظه، آشکارا از جانب چیزی مورد تهدید قرار نگرفته ام، راضی هستم. ولی  به دلیل شناخت محدود من ازگوشه و کنار این مکان ،عنصر تهدید به طور قطع منتفی نیست. دور از امکان نیست که شبانگاه یک سگ ولگرد از کدام جایی آمده وعقب کلبه ام خوابیده در گرماگرم خواب خوش صبحگاهی  ناگهان به جفیدن شروع کند و به در کلبه ام پوزهءخود را بمالد و بنای شکننده آرامش مرا برباد دهد. گذشته ازین، سگها عادتا زمانی به بی تابی وجفیدن شروع میکنند که ناگهان شی محرکی را در نزدیکی خویش بنگرند. شی متحرک میتواند هرچه باشد؛ انسان ، حیوان ویا یک موترو یا یک خریطهء پلاستیکی که به چنگ باد افتاده است . آن شی احتمالی بدون شک دشمن اصلی آرامش من خواهد بود نه چیزی کمتر. تازه این که هنوز معلوم نیست  آن شیی که احساس خصمانه سگ را نسبت به خود برانگیخته تا چه میزانی برای امنیت من خطرناک خواهد بود. از سوی دیگر، همین لحظه نمیدانم که در صد متری محل اقامت من چه چیزی اتفاق افتاده و یا ممکن است اتفاق بیافتد؟ در را بسته ام اما از کلکین کلبه به آسانی میشود به داخل پا گذاشت. حتی اگر طوری اتفاق بیافتد که چیزی یا کسی میل نداشته باشد که از راه کلکین کوچک به داخل وارد شود، بازهم مشکل من به حال خود باقی میماند و ادامه اقامت درین پناه گاه واضحا زیر سوال میرود. هنگام ورود اگر میدیدم که باریک راهی از پایین به این سو کشیده شده، میتوانستم بفهمم که آیا باریک راه  نقش پای رهگذرانی را که درهمین نزدیکیها از آن عبور کرده اند، به خوبی بازتاب میدهد؟ صبح وقتی از خواب برخاستم باید این موضوع را روشن کنم . در ضمن از یاد نبرم که چشمه یی که گفته میشود زمانی از عقب کلبه جاری بوده، حالا هم جاریست یا این که خشکیده است؟ اگر نخشکیده باشد، بلافاصله باید با این وضعیت نامساعد به مقابله برخیزم. چون ممکن است سروکله کدام رهگذر، چوپان یا  حیوانی  درین نقطه ظاهرشده و برای نوشیدن آب چشمه به حریم من نزدیک شود. عکس این حالت نیز دور از انتظار نیست. من شاید چانس این را داشته باشم که با نشانه های خطر مبارزه کنم و به کمتر از پیروزی کامل هم راضی نباشم.

از سویی هم فراموش نکنم که فردا صبح بی محابا از درکلبه بیرون نشوم . در غیر آن درنخستین لحظات بامداد، ممکن است ساکنان روستا های مجاور ویا چوپانها و یا کدام زنده جانی دیگراز حضور من درین جا آگاه شوند و این کلبهء غریبه نیز برای من به یک زندان مبدل خواهد شد.درآن صورت بهترین کاری که از دستم برمیاید، این است که به سرعت ازین جا ناپدید شده و دو باره رهسپار غوغا خانهء کابل شوم.

ترجیح میدهم  دستمال چهارخانه ام را از روی پنجرهء ناساز این کلبه برندارم. این کار دو فایده دارد یکی این که از طرف روز، نور نامحرم آفتاب به داخل پناه گاه من نمیریزد. دوم این که از مزاحمت روشنایی مشکوک ماه در امان میمانم. اگرقرار باشد فردا  در روز روشن برای شناسایی باریک راه کشیده شده به کلبه و دیدن چشمهء آب از پناه گاه خارج شوم، دیوار های مصوونیت من خود به خود فرومیریزند. این کار یک بی احتیاطی جبران ناپذیر است . پلیس ، سگ و یا عابران به آسانی میتوانند از هر گوشه ، از دور ویا نزدیک مشاهده کنند که درین کلبه سروکله آدمی پیدا شده است. باور عوام این است که این کلبه لانه اشباح واجنات است و ظهور من در کلبهء متروک به معنی آن است که من از جنس اجنات و اشباح هستم و این حالت به نفع من نیست. حتی ممکن است مرا سنگباران کنند و ازین جا برانند. آه ! ساعت چند است؟ باید گوشهء دستمال را از روی کلکین اندکی پس بزنم تا در نور ماه صفحه ساعت دستی ام را تشخیص بدهم. اوه! دو ساعت مانده به صبح؟!  ساعات شب چه زود گذشته است. دو ساعت خواب برای من کافی نیست. درپیچ سربی کوه درشتی که دم چشمانم شانه خم داده، قریه کوچکی است با چند خانهء گلی، اما نمیدانم  در بام مسجد بلند گو نصب کرده اند یاخیر؟ اگر صدای ملا از بلند گو شنیده شود ،کارم از بابت رسیدن به کمال آرامش زار است. بهتراست از خیر خواب کوتاه بگذرم . مگر نگرانی من این است که اگرشبهایی را که در پیش رو دارم، با همین گونه احتمالات وسوسه انگیز به صبح برسانم، از این سفر رویایی  فیضی برای من نمیرسد. ( هرچند که نمیخواهم کفران نعمت کنم و سکون لذت بخش درون این کلبه را نادیده بگیرم.) سرم سنگین شده. مثل این که خواب بر من غلبه دارد. گمان میبرم مبارزه با کیف خواب به سود من است. در عوض فردا شب، سیر میخوابم ؛ بدون دغدغه و سرو کله زدن با افکار غیرواقعی که خواب و سکون امشب را بر من  حرام کرد.  حالا اگر بخوابم شاید حادثهء ناگواری روی ندهد.اما این چیزها قابل پیشبینی نیست. حاضر نیستم ریسک کنم .هر طوری که شده، راه باریک از پایین تا بالا را تفتیش کنم و چشمهء آب عقب کلبه را از یاد نبرم. بهتراست ازجا بلند شوم و این ماموریت مهم را در تاریکی به سر برسانم. آفتاب که از تیغه کوه بالا بیاید، پلان هایم نه تنها بیهوده میشود بلکه شب بعدی را هم بیخواب میمانم. برای این که موانع موجود را فقط در تاریکی میتوانم از سر راه بردارم.

 

***

آخ! به این دروازه شکسته لعنت که هنوز بازنشده ،مثل سگ چیغ میکشد! چه فضای هیبتناکی! کوه ها در تاریکی  مثل غول های ترس پندیده اند. صدای همهمهء  دریا و وزش تند باد، کم بود که نالهء گزندهء چرچرک نیز، سکون شب را برهم میزند. با این جثهء کوچک، چرررررس آزاردهنده یی دارد!

خوب ... قبل از آن که عقب کلبه دور بخورم باید جدی مواظب خود باشم. اگرکدام حیوانی پشت دیوار خوابیده باشد، از دور زدن ناگهانی من به عقب کلبه، شوکه شده و از ترس جان با تمام قوت به من حمله خواهد کرد. اگرحیوان مفروض سگ دیوانه باشد، کارم تمام است. میل ندارم شگون بد بگیرم مگر باید هشیاری را از دست ندهم. احتیاط خرجی ندارم اما برای بی احتیاطی گاهی تا سالها باید غرامت پرداخت. تصمیم اولیهء من این است که بی محابا عقب کلبه دور میخورم و بلافاصله سوی حیوان حمله میکنم .حیوان دریک چنین حالتی غیر از فرار چاره یی ندارد. میل دارم گریز حیوان بی سروصدا انجام بگیرد. مگر بهتراست موقعیت طرف مقابل را نیز مطالعه کنم. مثلا حیوان مورد نظر من در عقب کلبه خوابیده واز شرفهء پای من تکان میخوردو صدای وحشتناکی در دل تاریکی از برمیاورد. این که بعدا از جا برمیجهد و به رویم پنجه میزند؛ حرف دیگریست. یکی دو بار غف غف حیوان،  سقف امید ونا امیدی را به سرم میریزاند. پس فیصلهء

آبرومندانه این است که سنگ کلانی از گوشه یی بردارم و از فاصله چند قدمی ناگهان به فرقش بکوبم. این شیوه به فکرمن بهترین راه دفع خطر است. اگر حیوان عقب کلبه آرمیده باشد، مجالی برای صدا کشیدن هم پیدا نمیکند و اگر هیچ حیوانی در آنجا نباشد، از من چیزی کم نمیشود.همین .... همین سنگ دم پایم مناسب است... درشت وسنگین است ... یاالله ...آها ... کم ازکم دو سه سیر وزن دارد... باید خونسرد باشم ... بهتر است از گوشهء دیوار، با نیش چشم، عقب کلبه را نگاه کنم. از دست دادن فرصت هم کار نادرستی است. اول باید سنگ را در تاریکی پرتاب کنم و اگر کدام حیوان یا سگی کنار دیوار لمیده باشد، فرار کند.  باید که ... آها ...چه صدایی... سنگ به دیوار نخورد؟ مثل این که اشتباه کردم ... سنگ به طرف پایین دره لغزیده است... چقدر تند به طرف پایین ... .پس این صدا ها مثل سقوط آوار، از چیست ؟  چه مصیبتی پیش آمد...آه ! سنگ به پایین لغزیده و در راه  سنگهای دیگری را هم از جا بیجا کرده وبه سوی جاده میلغزاند! با آن هم ستاره اقبالم روشن است و چانس آوردم که کدام واحد گشتی امریکایی یا پلیس شاهراه ازین ناحیه درحال عبور نیستند... و گرنه با موقعیتی که من دارم، ازین سوراخ بیرونم کنند، صاف وساده مظنون هستم و جایم اگر در زندان بگرام نباشد حداقل با شپش های نظارت خانهء امنیت ملی محشوروهم دسترخوان خواهم بود.

بهتر است خودم را از دست ندهم. خوشبختی این است که هیچ حیوانی عقب کلبه حضور نداشت. خیالم ازین بابت راحت شد. دومین پیروزی برایم مبارکباد! مگر تا پیروزی کامل راه درازی در پیش دارم .  محیط کوهستان ،به هنگام تاریکی، دیو پرور و غول آفرین است. حالا رد پای چشمه را پیدا  میکنم. زیر پایم حفرهء سیاهی دهان باز کرده  که به گمان غالب چشمهء آب بوده  و دیریست خشکیده است. شاید هم نخشکیده است. اگرچنین است، باید شر شر آب را بشنوم . شاید صدای توقف ناپذیر چرچرک ، هیاهوی گنگ دریا و وزش باد نمیگذارد که شرشرآهسته آب را بشنوم. چشمه برخلاف  امواج مست دریا بی هیاهو و لغزنده است. آهسته و ملایم از لای سنگها بیرون میاید و دربستر کوچکی به جریان میافتد. مطیع و نرم مثل جریان خون بر روی یک سنگ کاشی. حال نوبت میرسد به کشف چشمهء آب. دل به دریا میزنم و به حفرهء سنگ میاندازم. یک، دو، سه ... مثلی این که سنگها در آب فرومیروند. آب... به حد کافی احساس تشنه گی دارم. خیال دارم با احتیاط به سوی چشمه قدم بردارم. آب بنوشم و بعد با خود مشوره کنم که در همین جا بمانم یا آن که در عقب یک سنگ بزرگ، بالاترازین جا نقل مکان کنم . برای من آرمیدن درپناه یک خرسنگ  نسبت به این کلبه، بی زحمت تر است. فکرمیکنم آنجا نه چشمهء آب است ، نه راه آدم رو و نه در و کلکین.

صدای ملای مسجد تمام دره را پر کرده است. وزش باد صدای ملا را از شرق به غرب میبرد. حدس میزنم که بلند گوهای مسجد  با حجم بیرل های دو صد لیتره دیزل یکسان است

کیف خواب سرگیچه ام کرده است. اول کمی آب مینوشم . تا از تشنه گی نمیرم. آخ... پناه برخدا... در چشمه افتادم ... خندق است یا چشمه؟ هر چه  است تا زانو درآن فرورفته ام. خیلی سرد است خیلی سرد است. ازسنگ لبهء چشمه محکم گرفته ام که زیاد تر در آب فرونروم. اگر دستهایم به تیغه های محکم سنگها بند نشود، بالا خزیدن از عمق چشمه کار آسانی نیست.کم کم ازسردی آب اندامهایم از حرکت میافتد.اول چند لپ آب بنوشم بعد یاهو گفته خودرا بالا میکشم.حس میکنم چانس رسیدن به سکون رویایی را به طور مطلق از دست نداده ام. مگر همه چیزدر اطراف من درهم و برهم اند. باد و روشنایی با من اعلام دشمنی داده اند و دشمنان موذی دو پا و چهار پا نیز شاید درهمین دقایق از چپ و راست سرمیرسند. گذشته ازین باید هشیار باشم و مانند یک شخص فاعل مختاردست از طلب آرامش برندارم. حالا چنگالهایم را به سنگهای لب چشمه محکم میکنم... انشاء الله که از حفره بیرون آمدم. لب دیوارهءچشمه نشسته ام و قطرات آب ازلباسهایم میریزند. رو به رویم، خون سرخ شفق با روشنایی بامداد درهم آمیخته و پهنای آتشی رنگی را در چشم انداز من شکل داده است.

یازده ساعت تمام برای رسیدن به آرامش مطلق تقلای بی حاصل کرده ام. بازی عجیبی است.باوضعیتی که من گرفتار آنم، حداقل برندهء اصلی این بازی نخواهم بود. اما این بدان معنی نیست که من چانس یک فیصله آبرومند را به نفع خود از دست داده باشم. تا هوا روشن نشده، به سرعت باید ازین جا ناپدید شوم. شاید درکابل تصمیم استواری بگیرم تا آسایش رویایی را درکدام جای دیگری حاصل کنم.

سال هزاروسه صدوهشتادو چهار- سرطان