اگر پيكرهء بودا بر جا ميبود ...

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

 

 

آگاهی يافتم که کتاب "بودا از شرم فروريخت" نوشته محسن مخملباف بار ديگر  چاپ شده است. از آنجايی که نويسنده در بازچاپ کتابش کوچکترين اشاره به نقدهای ديگران نکرده است، بر آن شدم که "اگر پيکره هاي بودا را برجا ميبود" نيز بازچاپ گردد.

 

تا امروز توان آن را در خود نديده‌ ام كه فلسفه بخوانم؛ نه از آنرو كه ميگويند فيلسوفي گفته ‌است: "اگر فاكتها با تيوري من نميخوانند،‌ بدا به حال فاكتها!" بل براي آنكه اينجا و آنجا از زبان برخي از فيلسوفها نكته ‌هاي ديگري شنيده ‌ام كه هنوز هم شوخي يا جدي بودن شان را نميدانم. راست يا دروغ، از هگل مي ‌آورند "يا بايد سپينوزايي باشي يا هرگز فيلسوف نباشي."

 

سال پار كه "بودا از شرم فروريخت"، "حسادت در ايران و سياست در امريكا"، "محاكمهء چه‌ گوارا در دادگاه گاندي" و كاغذهاي ديگري در همين راستا را خواندم،‌ به خود گفتم: "يا بايد مخملبافي باشي يا هرگز خواننده نباشي". و به اينگونه آقاي محسن مخملباف را نشاندم در ميان هگل و سپينوزا، بدون اينكه بينديشم درين آدمچيني نامهربانانه، به آن دو ناهمزبان ستم خواهد ‌شد يا به اين همزبان.

 

سپس آگاهي يافتم كه چند دوست ايراني به كم ‌و‌ كاست نوشته‌ هاي بالا درست و حسابي انگشت گذاشته ‌اند. آنها را نيز خواندم، بهره‌ ها بردم و رفتم پي كارم، زيرا گمان بردم كه آمد و رفت و هر چه بود، گذشت.

 

اينك كه آقاي مخملباف در برابر هواخواهان و بدخواهان خموشـي گزيده،‌ تني چند آتش ‌بيار و باد ‌ببر معركه رها‌كردني نيستند. آنها پس از دو سال، نوشته ‌ها را يك‌ سويه كتاب ساخته ‌اند؛ ‌كتابي كه حتا در پابرگهاي آن نشاني از آنهمه پاسخ و بازتاب به چشم نميخورد.

 

آيا خوانندهء افغان به پراگنده ‌هاي پيوستهء زيرين، به جاي خالي آن پي ‌نوشت نا‌پيدا، نيازي خواهد‌ داشت؟

 

آمـار

 

مخملباف همواره خود را به آماري ميچسپاند كه بي ‌پايه بودن بسياري از آنان را بهتر از هر كس ديگر ميداند. "بودا از شرم فرو ريخت" چنين آغاز ميشود: "چنانكه اين مقاله را به طور كامل بخوانيد حدود يك ساعت از وقت شـما را خواهد گرفت. در همين يك ساعت، حداقل 12 نفر ديگر در افغانسـتان بر اثر جنگ و گرسنگي از پا در آمده ‌اند و 60 نفر ديگر از افغانستان آوارۀ كشورهاي ديگر شده اند."

 

من با آنكه نيات اين همزبان را ميسـتايم، نميدانم اينهمه 12 و 60 و بعدتر انبوهي از اعشاريه‌ ها، فيصد‌يها و عـدد‌پراگنيهاي خنده آور و شک برانگيز ديگر از كجا مي ‌آيند. چرا در پوشـيده نگهداشتن منابع اين آمار پنهانكاري ميشود؟ آيا او به گفتهء خودش "به عنوان كسي كه براي تحقيق در فيلمي كه ساخته، در حدود ده هزار صفحه كتاب و اسناد گوناگون مطالعه كرده ‌است" ، نميتواند يا نميخواهد منابعش را به دست دهد.

 

افغانسـتان در ذهنيت مردم كرهء زمين

 

مخملباف: "در سال 2000 در جشنوارهء پوسان در كشور كرهء جنوبي حضور داشتم و در پاسخ اين سؤال كه فيلم بعدي تو درباره چيست، گفتم: دربارهء افغانستان؛ و بلافاصله مورد اين پرسش واقع شدم كه افغانستان چيست؟"

اگر پرسش-‌‌ پاسخ ياد‌ شده در پيش چشم من رخ ميداد، آن شهروند كوريايي را به گناهِ داشتن چنين درجه ‌يي از ناداني در مورد كشوري از قارهء خودش در سال دو‌هزار،‌ جا‌ به‌ جا در برابر كمرهء فلمبرداري مينشاندم و از كارنامهء درخشان علمي- هنريش فلم مستندي ميساختم به نام: "و كرهء جنوبي از شرم فرو نميريزد".

 

بايد بدانيم كه اين كوريايي - به گمان زياد بودايي- كه در پايان سدهء بيست از مخملباف ميپرسد "افغانستان چيست"،‌ چگونه آدميست كه هنوز نميداند افغانستان "كشور" است؛ كشوري كه از ديدگاه باوري، بيشتر از هزار‌و‌ششصد سال بزرگترين پيكرهء بوداي جهان را در آغوش كوهي در دلش نگهداشته، و از نگاه سياسي در كمتر از سي سال پسين، ‌نزديك ده بار گواه رفت و آمد فرمانرواياني از محمد ظاهر شاه و محمد داود تا نورمحمد تره‌ كي، حفيظ الله امين، ببرک كارمل،‌ نجيب الله، صبغت الله مجددي، برهان الدين رباني و ملا محمد عمر بوده؛ كشوري كه دگرگوني فراز و نشيبهاي سياسيش ريشه در بزرگترين بازيهاي جهان داشته، كه اينسو يورش آشكار ارتش سـرخ براي راه اندازي كودتاهاي داس‌ چكشي و آنسو اسامه ‌سازيها و تنظيمبازيهاي پنهان ايالات متحده براي برباد دادن پاكيزه‌ ترين دستاوردهاي نبرد آزاديخواهانه ‌اش تنها يكي دو تا از نمونه‌ هاست.

 

آيا نبايد دست آن "كودك" بيهوده سالخورده را گرفت و بيخ گوشش گفت كه بيرون آمدنش از خانه و ليسيدن آيسـكريم هاليودي به جاي "كيمچي" خانگي در تالار پوسان برايش چقدر زود است؟ آيا نبايد از خانواده ‌اش خواهش كرد كه او را به جاي فرستادن به جشنواره ‌هاي فلم، چندي به كودكستان بگذارند، تا آرام آرام دوباره به دانشگاه پا نهد و اين بار هنگام گوش دادن به درسهاي تاريخ، جغرافيا و فرهنگ، به سينما نينديشد؟ آيا نبايد به او گوشزد كرد كه نادانيي به اين اندازه شرم ‌آور، ميتواند مايهء آبروريزي بهترين هموطنانش كه برخي از آنها كانديد جايزهء نوبل نيز اسـتند، مانند  Sin Kyun-suk, Un He-Kyung, Yi Mun-yeol, Go Un, Seo Jung Jue  گردد؟ و اينهمه تنها و تنها به گناه آنكه چرا آدميزادهء شير ‌آدم ‌خورده – گذشته از افغاني، ايراني، كوريايي و كجايي بودن- در سپيده ‌دم سدهء بيست ‌و‌ يك نداند كه كرهء زمين خانهء چه كساني است.

 

همداسـتاني با دوست كوريايي

 

مخملباف: "چرا اين چنين است؟ چرا تا اين اندازه كشوري در جهان مي ‌بايستي مهجور باشد كه مردم يك كشور آسيايي مانند كره جنوبي نام افغانستان را به عنوان يك كشور ديگر آسيايي نشنيده باشند؟ دليل آن واضح است. افغانستان در جهان امروزه نقش مثبتي ندارد؛ نه به عنوان يك كشور اقتصادي كه از طريق يكي از كالاهايش به ياد آورده شود و نه به عنوان يك كشور صاحب علم كه جهان را از دانش خود بهره‏ مند كردهباشد و نه به عنوان يك كشور صاحب هنر كه به خاطر پديده هايش اسباب افتخاري شناخته شود."

 

پيش ازينكه ببينيم "نقش مثبت" و "اسـباب افتخار" (از دوربين چشـم نزديک بين مخملباف) چه پديده هايي اند،‌ به اين همزبان همروزگار بايد گفت كه وي حق ندارد دوست نادانش را "مردم يك كشور آسيايي" بنامد،‌ ورنه در نوشته‌ هايش نه‌ تنها الفباي مفرد و جمع برهم خواهد خورد (چنانكه خورده است) بلكه در نوبت خويشتن نيز هنگام "نماينده و سخنگوي همهء مردم ايران" شدن، از زبان همميهنان خودش سخني به اين تلخي خواهد شنيد: "جناب مخملباف! لطفاً دفعهء بعد كه سخنگوي تمام ملت ايران شديد، بنده را به عنوان يك ايراني مستثني بفرماييد. ديگران را مانند شما آمار دقيق ندارم؛ ولي خودم دنبال نابودي هيچ متهمي بدون محاكمه در دادگاه صالحه نبوده و نيستم."‌ ("گودالي كه مخملباف در آن سقوط كرد"، احمد بطايي، نيمروز، صفحه 14، شماره 33،  سوم جنوري 2001 )

 

ديگر آنكه پديده‌ هاي مرزنشـناس فرهنگ، دانش و هنر، برخلاف پندارهاي فلسفي- سينمايي؛ پشمينهء بامياني، گز اصفهاني و پيزار پنجابي نيستند كه هر قدر محلي ‌تر و "مال خودمان ‌تر!" شوند،‌ "نقش مثبت و اسباب افتخار" بودن شان برجسته ‌تر گردند.

 

سـرزمين و مملكت

 

مخملباف: "در امريكا، اروپا و خاورميانه البته وضع فرق ميكند و افغانسـتان به عنوان يك كشور خاص شناخته مي شود. اما اين خاص بودن نيز معني مثبتي ندارد. آنها كه نام افغانستان را مي شناسند آن را بلافاصله با يكي از اين كلمات به صورت تداعي-‌ معاني به ياد مي آورند: سـرزمين قاچاق مواد مخدر، مملكت بنيادگرايي اسلامي"

 

آنهايي كه از يكسو تفاوت "سرزمين مواد مخدر" و پايگاه قاچاقچيان ، و از سوي ديگر فرق ميان حاكميت بنيادگراي جهادي- طالبي و "مملكت بنيادگرايي اسلامي" را نميدانند، به نيم ‌سطر تبصره هم نمي ‌ارزند، ولي مخملباف كه اين بار نه ‌تنها در نقش سخنگوي همه مردم ايران، كه در نقش نمايندهء سه قاره به سخن مي ‌آيد، شنيدن دارد:

 

" تصور مردم ايران مبتني است بر همان تصويري كه مردم اروپا و امريكا و خاورميانه از افغانستان دارند، البته از كمي نزديكتر."  به اينگونه او در لابلاي "اسـتعاره" وانمود ميكند كه "مردم ايران" نيز افغانسـتان را "سرزمين قاچاق مواد مخدر و مملكت بنيادگرايي اسلامي" ميپندارند. با شناختي كه از مردم با فرهنگ ايران دارم، دشوارست بهتاني به اين تيرگي در بارهء شان را بپذيرم.

 

همسـايه ميداند كه حساب گروهكهاي تفنگپرست خماري و قماري كه در كنار مواد مخدر به مخدرهء سياست و تجارت نيز معتاد اند، از مردم افغانسـتان چقدر جداست. و اما در آنسـوي حاكميت بنيادگراي جهادي- طالبي (نه مملكت بنيادگراي اسلامي)، همسايه اين را ديگر بهتر و بيشتر از ما ميداند كه چرا و چگونه هنوز از  انحناي آن شمشير دو‌ دم و زنگ سياست خوردهء سعودي، كه از رياض اينسو تا اندونيزيا و آنسو تا دل افريقا دراز افتاده است،‌ خون افغـاني،‌ ايراني، فلسـطيني و چچني همزمان ميچكد.

 

كينه گسـتري

 

مخملباف: "كارگران ايراني، مردم جنوب شهر تهران و اهالي شهرستانهاي كارگري ايران، افغانها را دوست ندارند و آنها را در حكم رقباي حرفهء خود مي ‌شمارند و از طريق فشار به وزارت كار ايران خواستار بازگشت مهاجرين افغان به داخل خاك افغانستان مي ‌باشند. طبقهء متوسط افغان ها را آدمهاي اميني مي دانند كه مي توان، حداقل يكي از آنها را به عنوان آبدارچي يا خدمتكار درون دفتر كار خود گماشت. بسازبفروش ها، افغان ها را كارگران سـاختماني خوبي كه بهـتر از معـادل ايراني خود كار مي كنند و احياناً مزد كمتري هم مي ‏گيرند، مي ‌شمارند. مسئولان مبارزه با قاچاق مواد مخدر ايران آنها را علت اصلي قاچاق مواد مخدر در آن كشور به حساب مي ‌آورند و راه حلي جز سركوب قاچاقچيان و بيرون كردن همه افغاني‌ ها، براي فيصله دادن هميشگي به اين مشكل پيشنهاد نميكنند. پزشكان ايراني آنها را علت شيوع برخي از بيماري هايي كه پيش از اين در ايران سابقه نداشت، از جمله سرماخوردگي افغاني ميدانند."

 

آيا هر نكته در اينجا پرسش‌ انگيز نيست؟

- شنيدن اينكه كارگران و اهالي شهرستانهاي كارگري ايران، افغانها را رقباي حرفهء خود خواهند شمرد و دوست شان نخواهند داشت، درست مينمايد؛ زيرا فرودستي،‌ بيچارگي و گرسنگي در سراسر جهان به يك زبان سخن ميگويد: زبان بي ‌شنوندهء حقيقت. ولي با كدام شمارش واژگون ميتوان ثبوت كرد كه اهالي شهرستانهاي كارگري و كارگران (بازهم گذشته از ايراني،‌ افغاني كوريايي و بيچون و چرا زير‌فشار بودن شـان) آنقدر نيروي "سياسي" دارند كه به وزارت كار كشور "فشـار" آورند؛ آنهم در چهارچوب دستگاههاي مردم ‌ستيزي مانند حكومتهاي افغانستان و همسايه. مگر آنكه هر‌يك ازين كارگران، نيرومندتر از بلند پايگان بالانشين پارلمان باشند!

 

- مخملباف از يكسو با رواداري زياد به كارفرمايان ايراني حق ميدهد كه "حد‌اقل" يكي از افغانها را به عنوان آبدارچي، خدمتكار درون دفتر يا كارگر ساختمان" – و نه برتر از آن!- به كار گمارند، زيرا بهتر از معادل ايراني خود كار ميكنند و مزد كمتري هم ميگيرند، و از سوي ديگر مسئوولان مبارزه با قاچاق مواد مخدر را به جان شان رها ميكند، زيرا "آنها علت اصلي قاچاق مواد مخدر در آن كشور" به حساب آمده ‌اند!  و راه حل هم چه ساده:‌ "سركوب قاچاقچيان و بيرون كردن همه افغاني‌ ها براي فيصله دادن هميشگي به اين مشكل."

 

همسايه  بهتر از من ميداند كه علت اصلي قاچاق مواد مخدر و داستان دنباله دار شبكهء خمار "هلال طلايي"،‌ ريشه‌ دارتر، سياسي ‌تر و مافيايي‌ تر از آنست كه تهمتش آبروي كارگر، آبدارچي و خدمتگار افغاني را بيالايد. آيا مخملباف نميداند كه قاچاقچيان اصلي مخدرات و جواهرات از توكيو تا لندن در آسمانخراشهايي ميخرامند كه دست مسوولان راسـتين مبارزه با قاچاق مواد مخدر بسـياري از كشورهاي جهان، در بيداري كه هيچ، در خواب هم به آنجاها نميرسد؟

 

- و اما مجهولهء "سـرماخوردگي افغاني كه پيش از اين در ايران سـابقه نداشت"؛ اگر مخملباف اين نوع  سرماخوردگي را نيز از زبان پزشك فلمی (و نه پزشكان ايران) مي ‌آورد، شايد ميگفتم اشاره به همان "ديويد تيودور بلفيلد داود صلاح ‌الدين عبدالرحمان حسن تنتايي" (طبيب فلم "سفر قندهار" كه ميگويند آقاي طباطبايي را كشته ‌است) دارد. اكنون كه ميبينم چنان نيست، ‌مخملباف بايد بگويد كه چگونه ميتوان به اين پژوهش پزشكي دست يافت؟ آيا اين كشف بزرگ نيز جايي چاپ شده يا مانند همه سـرگوشيهاي ديگر ويروس زمزمه و زمزمهء ويروسش در تاريکخانه سينما به او "الهام" شده است؟

 

خود‌ رسـوايي

 

مخملباف: "هميشه بايد ديد تيتر خبرياي كه با نام هركشوري قرينه است، چيست؟ تصويري كه با اخبار در مورد هركشوري به دنيا داده مي شود تركيبي است از واقعيات آن كشور و تصويري تخيلي تدويني كه قرار است مردم دنيا از جايي داشته باشند."

 

ايكاش همزبان همروزگارم كه بازهم با ضريب "هميشه" به شكنجهء "مردم دنيا" ميرود،‌ پيش از نوشتن چنين فورمول خارايين اندكي خردمندانه مي ‌انديشيد تا سقف را بر سر آسيب ‌پذير خودش ويران نميكرد. اگر چناني باشد كه او ميگويد،‌ آيا نبايد به رويت " تيتر و تصوير" رسـانه‌ هاي كاخ سپيد – كه كوچكترين پيوندي با مردم امريكا ندارند- ايران يكي از سه كشور موسوم به "محور شرارت" شود؟ اگر پاسخ "نه" باشد،‌ پيداست كه مخملباف حكم نادرستتر از دروغ صادر كرده ؛ و اگر " آري"، از او ميپرسم كه چرا امضاهاي گردانندگان محور شرارت برايش عزيزتر از هر چيز ديگر است؟

 

ميگوييد نه، ببينيم آنكه از تهران به پوسان و از آنجا به اروپا و امريكا پرواز ميكند،‌ نام، نشان، مهر و امضاهای پيچاپيچ چه كساني را در برگ برگ گذرنامه اش دارد؟ ‌آيا اگر خدانخواسته آن امضاها و مهرها گم شوند، مخملباف زنداني خانه نخواهد ماند؟

 

حسـن غمكش يا پهـره‌ دار جهان؟

 

مخملباف: "افغانستان اگر مثل كويت صاحب نفت و مازاد درآمد نفتي بود،‌ ميشد سه روزه آن را توسط امريكا از عراق پس گرفت و هزينهء حضور ارتش امريكا را هم از مازاد درآمد نفتي كويت برداشت."

 

چه روياي سوررياليستيك و زيبا! از سوي راست ميخواهم افغانستان مانند كويت باشد كه بتوان سه روزه آن را توسط امريكا از عراق پس گرفت، و از سوي چپ در غم هزينهء حضور ارتش امريكا ميسوزم!

 

و دنبالهء سخن از آنهم شنيدني تر: "پس از عقب ‌نشيني شوروي از افغانستان و فروپاشي آن، چرا امريكا كه مدعي حقوق بشر است، ‌نه براي ريشه‌ كن كردن فقر اين همه انسان كه در خطر مرگ از گرسنگي هستند، و نه براي ده‌ مليون زني كه از تحصيل و فعاليت اجتماعي محرومند، گامي جدي پيش نمينهد؟"

 

اين پرسش ديگر نيازي به پاسخ ندارد، زيرا سرانجام امريكای رويايی مخملباف آن گام جدي را پيش نهاد و همسايه نيز ميداند كه پس از آن گام جدی بر افغانستان چه رفت و چه خواهد رفت.

 

پرسـش تكراري

 

مخملباف: "چرا فرياد همگان براي تخريب مجسمهء بودا بلند است، اما كوچكترين صدايي براي جلوگيري از مرگ انسانهاي گرسنهء افغان برنمي ‌آيد. آيا در جهان معاصر مجسمه ‌ها از انسانها عزيزتر اند؟"

 

اين پرسش زرين را نخست از زبان ملا‌ عمر شنيده بوديم. به هر دو بايد گفت كه چنين مقايسه چقدر واهي است. فاجعهء مرگ انسـانهاي گرسنه و چگونگي جلوگيري از آن از گسترهء باستانشناسي بيرون است، و ارزش پيكرهء بوداي باميان (نه مجسمه‌ها!) ‌از تيوري عزيز بودن انسانها.

 

ادب سـينمايي

 

مخملباف: "افغانسـتان دختر زيبايي نيست كه دل هزاران نفر عاشـق را بلرزاند، متاسفانه افغانسـتان امروز بسان پيرزني است كه هركه طمع نزديك شدن به او را داشته باشد با محتضري روبرو خواهد شد و هزينهء اين محتضر را كسي كه آن را روي دست خود يافته است ميپردازد."

 

مخملباف نميگويد كه درين كرهء خاكي كدام كشور جهان "دختر زيبايي" است كه "دل هزاران نفر عاشق را بلرزاند." وانگهي تا يادم مي ‌آيد، ما و همسـايگان با نجابت ما، زادگاهها مان را هميشـه "مـادر" ناميده ايم؛ و راست ديگر اينكه دل مان نميدهد مادر گيسو‌ سپيدي (كه محسن مخملباف او را "پيرزن" مينامد) مانند هيرويينهاي پر كرشـمهء هاليود و باليود "دل هزاران نفر عاشق را بلرزاند."

 

البته براي آرامش خاطر همسايه بايد گفت كه افغانستان مليونها فرزند "عاشقتر از هميشه" دارد. آنها تا كنون به بسياري از جهانخوارگان افعيي كه طمع نزديك شدن به مادر- وطن شان را داشته، درسهاي تاريخي داده اند.

 

مـرزهـا

 

مخملباف: "تاريخ پيدايش افغانستان، تاريخ جدايي افغانستان از ايران است. تا 250 سال پيش افغانستان يكي از استانهاي ايران بود. در واقع بخشي از استان خراسان بزرگ دوران نادرشاه. افغانستان حدود 150 سال پيش و به روايتي ديگر 82 سال پيش، از سوي دنيا به رسميت شناخته شد و حدود صدوچند سال پيش توسط انگليسي‌ ها با خط مرزي ديورند حدود و ثغورش تعيين شد و حدود 77 سال پيش با يك مدرنيزم ضعيف، زودرس و بي‌ مبنا روبرو شده...، شايد اگر افغانستان از كشور ايران مستقل نشده بود،‌ اي بسا با استفاده از بخشي از سهم نفت سرنوشت ديگري مي‌ يافت."

 

تازه درمييابيم كه مخملباف براي بررسي تاريخ افغانستان چه كتابهايي خوانده است! آيا اگر همزبان همروزگارم به جاي آن "ده هزار صفحه و اسناد گوناگون"، ده صفحه "سوم برادران سوشيانت"‌ (طلا در مس – برگهاي 969 تا 979) ‌و هشت صفحه "مقولهء ناموزوني در حوزۀ فرهنگي ما" (گفت و شنود دكتر رضا براهني با مردمنامهء باختر، ‌شمارۀ چهارم، جولاي 1998، برگهاي 31 تا 39) را ميخواند، ‌ده هـزار بار آگاهتر از آنچه هست، نميشد؟

 

امروز كه زنده‌ ياد مهدي اخوان ثالث در ميان ما نيست، شنوندهء پارهء زيرين چه كسي جز محسن مخملباف ميتواند باشد:

 

" آقاي سوم برادران سوشيانت! نميداني كه استعمار غربي با توجه به همين عقدهء مرزپرستي تو  و امثال تو بود كه مدعي شد سرزميني كه در عهد بوق متعلق به بني اسراييل بود، اكنون بايد از آن قومي باشد فرار‌كرده از جنايت ‌خانه ها و كوره ‌هاي آدمپزي غربي، سوخته و سپوختهء هيتلري و موسوليني؟

 

... و مگر تو نميداني كه با اين تلقي تو از تاريخ و جغرافيا، استالين و ابن سعود هم، اگر نه خراساني، دستكم ايراني و اوستايي از آب در مي ‌آيند؛ ... و اصولاً تا موقعي كه اين مرزها در فكر تو وجود دارند، مرزهاي قومي ملي، با تمام شقاوت و سرسـختي شان وجود خواهند داشت،‌ و از اين سـوي مرز به آن سوي مرز، دسـتي دراز نخواهد شد؟" (طلا در مس،‌ برگهاي 1971 و 1972)

 

ميماند خوشگمانی نفتی مخملباف، اينكه از نفت ايران چه مقداري به كف دست و بشكهء مردم ايران ميگذارند، هم تو داني و هم آنها و هم من.

 

خـواب يلدايـي

 

مخملباف: "هر افغان تا از كشـور خويش خارج نمي ‌شود و ديگران او را به تحقير يا ترحم افغاني خطاب نمي‌ كنند، ‌خود را افغان نميداند."

 

هم اكنون پاسخي كوتاهتر از اين نيافتم: آقاي مخملباف خواهش ميكنم بيدار شويد. اندکی آنسوی تاريخ دراز کشيده ايد!

 

افغـانها در بافهء "حتی حتی"

 

مخملباف:

-  "حتي افغانيان مهاجر كه مدت ده سال است در شرايط سخت اردوگاهي ايران زندگي مي كنند، حاضر نيستند هويت ملي خود را به عنوان يك افغـان بپذيرند و هر يك با نام پشـتون و تاجيك و هـزاره، هنوز حتي در اردوگاه هاي آوارگي با هم درگيرند."

 

-  "حتي يك بار ... بر سر عدم رعايت نوبت درصف نانوايي، عدهاي براي انتقام ازقوم ديگر كفن پوشيدند."

 

- "تاجيك و هزاره، بزرگترين دشمن خود را در روي كرهء زمين پشتون ها مي‏ دانند و پشتونها بزرگترين دشمن خود را تاجيك و ازبك و هـزاره. هيچ يك از اين ها حتي حاضر نيسـتند براي عبادت در مسـجد يكديگر حضور يابند."

 

-  "در اردوگاه نياتك كه پنج هزار سكنه دارد، بازي كودكان پشتون و هزاره در كوچه هاي همديگر به راحتي ميسر نيست و گاه به خشونت كودكان يك قوم عليه كودكان قوم ديگر مي انجامد."

 

-  "هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نميكنند. با هم داد و ستد تجاري ندارند و بر سر كوچكترين نزاعي، خطر خونريزي هاي دسته جمعي بروز مي كند."

 

-  "وقتي دكتري از شـهر آورده شد، اردوگاه نپذيرفت كه اول بيماران در خطر بيشـتر معاينه شوند و بعد بيماران در خطر كمتر. تنها نظمي كه مورد قبول واقع شد نظم قومي بود. خودشان مقرر كردند يك روز بيماران هزاره، يك روز بيماران پشتون. و تازه در قوم پشتون طبقهبنديهايي وجود داشت كه آن ها هم حاضر نبودند در يك روز به طور مشترك به درمانگاه بيايند."


-  " آنچه نام بيروني كشوري به نام افغانستان و ملتي به نام افغان است از درون باور عمومي ندارد. آنها هنوز اقوام خود را آمادهء انحلال درون يك هويت جمعي بزرگتر به نام ملت افغانستان نمي دانند."

 

در پاسخ هر هفت يادداشت بالا تنها يكبار ديگر ميتوان خواهش كرد:‌ "آقا! اگر بيدار نشويد، دير ميشود."

 

زنديق كشـي با دستمال ابريشم

 

مخملباف:

- "امانالله خان در سال 1924 سفري به غرب مي كند و از غرب با ماشين رولزرويس باز ميگردد... و براي جامعهء مردسالار افغانستان كه تعداد زوجات عادت ثانوي اوست، داشتن بيش از يك همسر را تحريم مي كند."

 

- "در ميان مهاجران و آوارگان افغان هنوز تعدد زوجات امر بديهي و پذيرفته شده است، حتي از سوي زنان."

 

- " تعدد زوجات كه حتي در سنين پايين براي مردان جوان نيز رايج است، خانهء بسياري از خانواده ‌هاي افغان را به حرمسرايي تبديل كرده است."

 

اگر پديده‌ هاي "تعدد زوجات" و "عادت ثانوي بودن" آن در "جامعهء مردسالار افغانستان" را كدام نويسنده چپ مينوشت، آيا مخملباف او را به گناه كمبود آگاهي از دين اسلام "زنديق"‌ نميخواند؟ نادرست يا درست بودن آن به‌ جاي خودش،‌ آيا تعدد زوجات (به شمول صيغهء ايرانی) در چندين كشور اسلامي، هنوز به گوش آقاي کارگردان مسلمان نرسيده است؟ در حاشيه، آيا غبار طعنهء "مرد‌سالار" بودن تنها بر جامعهء افغانستان مينشيند يا ايران نيز از اين نمد کلاهی دارد؟

 

دشـواريهاي باور كـردن

 

همسايه در يك سفر كوتاه به افغانستان از دو قوم به گفتهء خودش "دشمن بزرگ همديگر" چيزي شنيده است كه من در نزديك به نيم سده زندگيم در آن ديار نشنيده ‌ام.

 

او مينويسد: "من خودم در دو عروسي شركت كردم. يكي عروسي قوم هزاره و يكي عروسي قوم پشتون و شنيدم كه به هم مي ‎گفتند "انشاءالله عروسي دوم داماد با بركت تر باشد." ابتدا فكر كردم اين يك نوع شوخي است. و در مورد ديگر خانوادهء عـروس مي گفتند اگر داماد بتواند زن هايش را سـير كند تا چهار همسـر خيلي هم خوب است."

 

آقاي مخملباف تنها در ابتدا فكر ميكرد كه "اين يك نوع شوخي است"‌، و من تا انتها مي ‌انديشم كه چه دشوار است برخي از شوخيهاي غم ‌انگيز اين آقای سينمايی را باور كردن!

 

ازينكه بگذريم، اگر مخملباف در آن مورد نازكتر از مو بر حافظهء دينی- تاريخی خويش کمی فشار آورد، ‌فلسفهء متبرك "تا چهار همسر" را با تاريخچهء هزاروچند‌صد ساله اش راحت به ياد خواهد ‌آورد، آنگاه تصديق خواهد كرد كه اين رسم پارينه ‌تر از آنست كه رنگش را بر دامن هزاره و پشتون افغانستان بپاشيم.

 

"كشـف المحجوب"‌ سـدهء بيست و يك

 

مخملباف به بهانهء "افغانستان – كشور بي تصوير"، در پيرامون حجاب زن افغان كم كنايه نگفته است. آيا اين پاسخ خنجري دوست، جايي براي يادداشت من ميگذارد؟:

 

"مخملباف بر برقع زنان افغاني نيز انگشت ميگذارد، هر‌چند درين مورد هم ميخواهد اين پوشش تهوع‌ آور را به سنت افغانها پيوند بزند تا مبادا كسي سوال كند آيا چادر و مقنعه و لچك هم به‌ گونهء برقع يا هر نوع پوشش تحميلي ديگر در دنياي امروز نشانه‌ اي از تحجر نيست؟ ايشـان چرا به اين رفتار ارتجاعي حكومت شان اعتراض ندارند و نسبت دادن برقع به بافت سنتي جامهء افغانستان ميخواهند پوشش تحميلي را در ايران هم به مانند آقاي كيا رستمي كم اهميت قلمداد كنند و يا به گونهء آقاي مهاجراني (وزير مترقي) به سنت ربطش دهند؟ تكرار بخشي از بيانات آقاي مهاجراني در ين مورد را بي‌مناسبت نميدانم:

 

مسئلهء حجاب يك عرف پذيرفته شده از طرف جامعه و سينماي ماست. هيچ سينماگري نبايد انتظار داشته باشد كه بتواند خانمي را در آشـپزخانه مشغول آوردن غذا براي شـوهرش بدون روسري نمايش دهد."  ("چ مثل چه گوارا و م مثل مخملباف"‌، نوشته بصير نصيبي، نيمروز،‌ صفحهء 37، شماره 732،‌ بهمن 1380)

 

لست آرزوهـاي شـرطي

 

مخملباف: "من اگر به جاي رؤساي جمهور و حكومتهاي همسايه افغانستان بودم، به جاي دخالت هاي نظامي و سياسي، مبادلات اقتصادي را با اين كشور فعال مي كردم و اگر نعوذ بالله به جاي خدا بودم چيزي به جز خشخاش را براي طمع كرده شدن در افغانستان وا مي نهادم، تا عده اي به طمع برداشتن آن سود ديگر، خيري به اين ملت فراموش شـده برسانند... اگر به زندانهاي امـريكا راه پيدا كنم، در بارهء تمام قربانيان سيسـتم نژاد‌پرست امريكا فيلم ميسازم."

 

آيا چند سطر زيرين، از سوي آناني كه مخملباف بيهوده خود را نمايندهء شان ميپندارد، جايي براي پاسخ من خواهد گذاشت؟:

 

يك: " آقاي مخملباف! بهتر است به زندانهاي ايران راه پيدا كنيد و از زندگي زندانيان مظلوم وطني فيلم بسازيد؛ از زندگي قربانيان سيستم ولايت فقيه كه شما طرفدار و اجير آن هستيد؛ از زندگي قربانيان اختناق،‌ شكنجه،‌ سانسور، فقر، فحشا،‌ فساد، رشوه‌ خواري و باند‌بازي؛ از زندگي قربانيان تبعيضهاي ديني، قومي و جنسي؛ از قربانيان قتلهاي زنجيره ‌اي؛‌ از دانشجويان آزاديخواه و ميهندوستي كه ارباب تان از آنها به نام "اراذل و اوباش و بيسر و پا" ياد مي ‌كند؛ از ولايت مطلقه فقيه، از نظارت اسـتصوابي،‌ از نمايندهء مجلس در زندان، ‌از ..." (پاره‌ يي از " آقاي مخملباف! شما را متهم ميكنم"،‌ نوشته رضا توكلي،‌ نشريهء "ايران و جهان"، دوم بهمن 1380)

 

دو:‌ ايشان [مخملباف] هم اكنون كه لباس چريك اسلامي را از تن درآورده اند، ريش شان را زده و با سبيل نيز وداع گفته اند، كاپشن امريكايي را جانشين لباس شبه ‌آخوندي كرده اند، ‌نيز همچنان محبوب و نور چشم رژيم هستند و مانعي براي راهيابي به زندانهاي جمهوري اسلامي ندارند،‌ آيا بهتر نيست ابتدا دوربين شان را به درون سياهچالهاي "واواك" [ساواک آخوندی] هدايت كنند؟

 

چند نمونه از رفتارهاي كنوني رژيم را با اسيران و چند اتفاق را از ميان صدها حادثه در رژيم پاك و طاهر(!) 

جمهوري اسلامي كه ميتواند دستمايهء فيلمسازي باشد كه ادعا ميكند دغدغهء اجتماعي دارد و دل ‌نگران آموزش افغانهاست،‌ مطرح مي ‌كنيم، تا قضاوت شود كه ادعاهاي مخملباف رياكارانه است يا صادقانه:

 

آيا لحظه‌ اي كه بازجويان سر محمد رضا باطبي را درون چاه مستراح فرو ميبرند، ارزش تصوير برداري ندارد؟ آيا هزاران دانشجويي كه در حركتهاي اعتراضي رژيم دستگير شده اند و بدن شان زير شكنجه له ميشود و بوي عفونت و چرك تن‌ هاي آنها فضاي زندان را پر ميكند، قابليت تبديل به تصوير را ندارد؟ آيا آناني كه به جرم دوست داشتن و به دليل اينكه ميخواهند مالكيت تن و بدن شان در اختيار خود شان باشند،‌ بايد سنگسار شوند،‌ بر قلب مهربان مخملباف تاثيري ندارد تا آن را ضبط كند؟ آيا آن زنان تيره‌ روز خياباني كه در مشهد و تهران به فرمان كوردلان و به وسيلهء يك مجري بي ‌اختيار كه قاتل معرفي ‌اش كرده اند،‌ بعد از تجاوز خفه ميشـوند، هيچ انگيزه‌ اي براي فيلم سازي در ايشـان پديد نمي آورد؟ و يا در پروندهء قتل ‌هاي زنجيره ‌اي هيچ نكتهء قابل توجـه نمي ‌يابند كه ارزش تصوير كردن داشـته باشد؟"  ("چ مثل چه گوارا و م مثل مخملباف"‌، نوشته بصير نصيبي، نيمروز،‌ صفحهء 37، شماره 732،‌ بهمن 1380)

 

شـكسته نفسـي تاريخي

 

مخملباف: "مدرنيزم بي ‌مبناي امان ‌الله خان جز يك ذوق ‌زدگي و يك كپي ‌برداري از كشورهاي همسايه نبود ..." و جاي ديگر: "امان ‌الله خان و گروهي دانشجو كه براي تحصيل به غرب سفر كرده بودند،‌ سردمداران مدرنيزم نا‌موفق غربي افغانستان شدند... و معدود افسراني كه به شوروي سفر كردند،‌ بعدها اسباب كودتاي كمونيستي در شوروي را فراهم كردند."

 

پرسش اينجاست: امان ‌الله خاني كه براي تحصيل به غرب سـفر كرده و (به گفتهء مخملباف) از سـردمداران مدرنيزم ناموفق افغانستان بوده،‌ چرا نبايد "مدرنيزم ذوقزدهء" خود را از همان غرب "كپي‌ برداري" كند؟ آيا در آن روزهاي آفتابي،‌ كشورهاي همسـايهء افغانستان "مدرنيست‌ تر" از كشورهاي غربي بودند؟

 

مخملباف گرايش شگفتي به سطحي ‌ترين راه حلها براي پيچيده ‌ترين نقشه‌ هاي سياسي دارد. براي او "اسباب كودتا" يعني همان "معدود افسـراني كه به شـوروي سفر كردند"! ولي روشن نيست كدام كودتاي كمونيستي،‌ در كدام گوشـهء شـوروي و چه وقت. گيريم چنين كودتاي پنهان از چشـمان بيناي تاريخ در شـوروي رخ داده باشد، پيوندش با افغانستان و شاه امان ‌الله در كجا و چيست؟

 

خامـهء شـكنجه گر مخملباف

 

مخملباف آوارگان افغان را چنين شكنجه ميكند: "خانواده هاي افغان كه خود را به مرز مي رسانند، براي رساندن خود به تهران، بايستي از راه درازي عبور كنند و احتمال دستگيري آنها در زابل و زاهدان و كرمان و هر شهري در بين راه وجود دارد، پس سرنوشت خود را به دست قاچاقچيان وانت ‎داري ميسپارند كه در ازاي رساندن آنها از مرز به تهران نفري صدهزار تومان و يا بيشتر مطالبه ميكنند و چون آوارهء افغان در 99 درصد موارد، فاقد چنين پولي است، يكي دو دختربچه سـيزده، چهارده سـاله توسط قاچاقچيان به گرو گرفته ميشود و بقيه خانوادهء افغان از كورهراه ها به تهران آورده ميشوند تا پس از اشتغال احتمالي، دختران نوجوان خود را از گرو درآورند. اما اين پول ها به ندرت فراهم مي شوند. خانواده ده نفرهاي كه يك ميليون تومان بدهكار است، پس از سه ماه بايد بهرهء يك ميليون را نيز اضافه تر بپردازد، در نتيجه تعداد فراواني از دختران جوان افغان، در حوالي مرزها يا به شكل گروگان نگهداري مي شوند و يا ديگر جزو مايملك رانندهء قاچاقچي طلبكار شده اند. يكي از مسئولين منطقه در گوشي به من گفت: رقم دختران گروگان، فقط در يكي از شهرهاي آن منطقه 24000 نفر تخمين زده شده است."

 

در پاسخ به اين بهتان از واپسين سطر نوشته آقاي مرتضي نگاهي (نويسنده و ژورناليست نام آور ايراني) مي ‌آغازم كه كوته و يكبار گفته است: "عقايد و آراي مخملباف جاي تأمل بسيار دارد، ولي مخملباف يك چيزي كم دارد و نامش صداقت است و صداقت و صداقت." ("معماي مخملباف"، ايران امروز، سوم بهمن 1380)

 

چرا افغانها به آوارگي رو مي‌ آورند؟ مگر نه از آن‌ رو كه نميخواهند بلايي بر سر زن و فرزند (به ويژه دختر) شان بيايد؟ افغاني كه همواره خود را به كام مرگ سپرده تا پاس ناموسش را نگهدارد، چگونه حاضر خواهد شد – زبانم لال- دختر جوانش را نزد قاچاقچي گروگان بگذارد تا "در پايان "جزء مايملك قاچاقچي طلبگار گردد"؟ آنها درست براي آنكه چنين حالتي در كشور خود شان رخ ندهد، ترك ديار ميكنند، بدون آنكه بدانند "هنرمند انساندوست همسايه" چه خواب سينمايی براي 24000 دختر جوان شان تنها در يكي از شهرها ديده است. اگر پيكرهء بودا بر جا ميبود،‌ بدون شك از اين تهمت تراويده از خامهء مخملباف فرو ميريخت.

 

شگفت اينكه من خواننده نميتوانم "تهديدهاي عريان" (گزارش تكاندهنده از "روسپيگري در ايران" به قلم بانو كامليا انتخابي فرد در هفته ‌نامهVillage Voice, March 26, 2001  را باور كنم، ولي مخملباف چگونه آنچه را از زبان يكي از مسوولين(؟) منطقه در گوشي شنيده، نه ‌تنها بي ‌هيچ پايه باور ميكند،‌ بلكه چيزي به آن مي ‌افزايد كه مسلمان نشنود، كافر نبيند. (راستی که مخملباف را آقاي مرتضي نگاهي بسيار دقيق شناخته است.)

 

نيمـرخي نويني از طالبان

 

مخملباف: ‌"افغان سني مذهب پشتو زباني كه به پاكستان ميرود، چون اشتغال مناسبي نمي يابد، به سرعت جذب دوهزاروچند صد مدرسه طلبگي مي شود كه پانسيوني است آمادهء سير كردن گرسنگان پشتو زبان."

 

مخملباف صاف و ساده تهمت ميبافد، زيرا در عدسيهء چشم سينمازدهء او هر افغان مهاجر سني مذهب پشتو زبان عضو طالبان است. به همين صافي و سادگي بايد گفت: كسي كه از اين ديدگاه به مردم افغانستان ميپردازد،‌ به پاسخ نمي‌ ارزد.

 

آلفـرد هيچـكاك ديگر

 

مخملباف: "طالبان مخالف يا مشكوكين به مخالفت با خود را حتي در بين راه زاهدان و زابل ترور مي‏ كنند. مي‏ گويم موضوع من انساني است و سياسي نيست. تا اين كه يك روز سر صحنهء فيلمبرداري، در حوالي مرز، وقتي كه كار ما تمام شده و من در گوشه اي ميگردم. با گروهي كه براي ترور يا ربودن آمده ‏اند برمي‏ خورم. آن ها از من سراغ مخملباف را مي ‏گيرند و من كه لباس بلند افغان ها را پوشيده ‏ام و كلاه احمدشاه مسعودي بر سر گذاشته ‏ام و شال تا روي كلاه و نيمي از صورتم را پوشانده، و ريش هاي تنك صورتم بلند شده و قيافه افغانها را پيدا كرده‏ ام، آنها را به سوي ديگري مي ‏فرستم و مي‏ گريزم."

 

نگفتم كه مخملباف هنگام اشاره به "افغان سني مذهب پشتو زبان"‌، تهمت ميبندد؟ اگر چنين نميبود،‌ آن گروهي كه "براي ترور يا ربودن آمده بودند" و سـراغ مخملباف را سر صحنهء فلمبرداري، آنهم در حوالي مرز، از خودش ميگرفتند، او را به اتهام "ندانستن زبان پشتو"‌ كه هيچ، تنها به گناه داشتن پكول "احمد‌ شاه مسعودي" تيرباران ميكردند. (اين افسانه براي ساختن فلم کارتونی پوليسي سوژهء بدي نيست!)

 

پرسشـهاي سـينمايي

 

مخملباف: "چگونه ملتي يك شـبه، مـردي را به رهبري خود برمي‌ گزيند؟‌ حال آنكه تصويري از او ديده نشـده است؟ وسوسه مي ‌شوم كه در بارهء ملا عمر فيلم بسازم. به دليل سياسي شدن فيلم پرهيز مي‌ كنم."

 

به كسي كه واژهء "ملت" را آگاهانه به جاي "طالبان" مينشاند،‌ بايد گفت: "بيشتر بخواب كه ازينهم بهتر بيابي"! اكنون بپرسيم، كدام ملت در كجا و چه وقت ملا عمر (و ملاعمرهاي دوچشم و چهارچشم) را به رهبري خود برگزيده است؟ آيا همسـايه گمان ميبرد ملتها نيز مانند كارگردانهاي فلم، نخست عكس چهـره و اندام "هيروها و هيرويينهاي كانديد رهبري سياسي كشور‌ها" شـان را ورانداز ميكنند و سپس "فوتوجينيك ترين"‌ آنها را به باداري برميگزينند؟

 

اينكه چگونه ميتوان در بارهء ملا عمر فلم غير سياسي (هنري!؟) ساخت،‌ تنها چپه دوربين مخملباف ميداند.

 

خشـونت افغاني

 

مخملباف: ‌"فرويد ميگويد:‌ خشونت در بشر، ناشي از حيوانيت اوست و تمدن‌ ها،‌ تنها چون پوستهء نازكي، اين حيوانيت را پوشـانده اند." و دو سه سـطر پايينتر: "پس افغان، غير از آنچه از طبيعت خشـن آموخته، ‌از غير‌خودي نيز جز خشونت نياموخته است."

 

بايد گفت اگر افغاني (آنگونه كه مخملباف ميگويد) آغشته به خشونت ميبود،‌ در برابر اينهمه اهانت نهفته در نوشته ‌هاي آقاي كارگردان نسبت به مردم افغانستان، با زبان ديگري پاسخ ميداد. در حاشيه، مخملباف بايد بداند که "خشونت ناشي از حيوانيت" ميتواند در پوشش مهربانيهاي زيركانهء سينمايی (كه فرويد به آن اشاره نكرده است) نيز جلوه كند.

 

سـیندريلاي پرده نشين و چهار پدر

 

مخملباف:‌"براي قرارداد ساخت مدرسـه به ادارهء تعليم و تربيت [هرات] باز مي ‌گرديم. وقتي خارج ميشـويم نامه اي به دستم داده ميشود. نامه را باز ميكنم. از دختري افغان است. متن نامه اين است:


سلام و درود
هاي بي پايان خود را خدمت پدر عزيزم تقديم ميكنم. آقاي مخملباف شما بهترين پدر دنيا براي سـميرا و من هستيد. شـايد تعجب كنيد كه من كي هستم كه خود را دختر شـما معرفي ميكنم. من يكي از مظلوم ترين دختران جهان هستم. نميخواهم از رنج و دردهايي كه با من زاده شده و تا روزي كه در اين جهان زندگي مي كنم، با من خواهند بود، برايتان چيزي بگويم، ولي مي خواهم از روياهاي شيرينم بگويم. در اين شش سالي كه گذشت، در پشت ميله هاي زندان، روياهاي زيبايي مي ديدم و در سال هاي آينده در زندان بي سقف باز هم رويا مي بينم. در آن روزهايي كه گروه طالبان پايم را از مكتب رفتن بستند، من دختر مسعود بزرگ بودم. او خيلي مهربان بود. در شـهر زيباي بدخشـان، يك خانهء مختصري داشـتيم. من و پدرم تنها بوديم. چقدر زندگي خوبي بود. نمي توانم از آن روزها چيزي بنويسم. آن روزها را در قلبم نوشتم. براي مدتي دختر چنگيز پهـلوان بودم. او پدري بود كه براي من و همهء فـرزندانش احترام ميگذاشت. او هيچ وقت فرقي بين پسـر و دختر نمي گذاشت و همراهش به مسـافرت ميرفتم. با او به پنجشـير رفتيم. شهر آرزوهايم. و اما از روزي كه از طريق راديوهاي جهان شنيدم كه م. مخملباف فيلم سفر قندهار را ساخته، او هم پدر رويايي من شد. تو زندگي مرا از مرگ نجات دادي.


آن روز 24 سنبله 80 به يقين دانستم كه مسعود عزيزم، نجات دهند
هء من، به خواب عميقي رفته و تا ابد چشم باز نخواهد كرد. آن روز پدرم با عصبانيت فرياد ميكشيد كه من پول ندارم، من خرج شـما را داده نمي توانم، هر كس نان ميخواهد برود گدايي كند. خدايا چي لحظاتي به من گذشت. به اتاق كوچكي كه راديوي نازنينم بود رفتم. ده دانه قرص هاي گوناگون و خطرناك در مشت داشتم. نمي دانم چطور شد كه خواستم راديو نازنين را روشن كنم و براي هميشه با تنها دوستم خداحافظي كنم. يادم نيست كه راديو آلمان بود يا راديوي آزادي كه گفت مصاحبه اي داريم با مخملباف. با خود گفتم اين مصاحبه را ميشنوم و بعد قرص ها را ميخورم ... اما تو آن چنان صحبت مي كردي كه فكر كردم پيام براي من است. آن روز دليلي نبود براي زنده بودن، ولي تو دليلش را پيدا كردي ... در آخر دوستدار شما در يكي از روستاهاي دورافتادهء هرات زندگي مي كنم. از همه نوع امكانات محروم. از طريق يكي از دوستانم كه ديروز از شهر آمده بود فهميدم كه به شهر ما آمدي. خيلي خوشحالم كه شما به هرات تشريف آورديد، اميدوارم هميشه...

نامه با همين كلمه تمام شده بود. نامه اسم و آدرس نداشت و كسي كه نامه را به دستم داده بود را نيافتم."

 

مخملباف ميتواند در سپيديهاي اين نامه و نامه های سينمايی ديگر، هرچه ميخواهد بنويسد،‌ ولي خوانندهء افغان كه ميهن و هم ‌ميهنانش را بهتر ميشناسد، پس از نفرين فرستادن به "دروغگو دشمن خداوند"، با خود خواهد گفت:

 

نامه نگار كه خود را دختر احمد شاه مسعود،‌ چنگيز پهلوان و محسن مخملباف ميداند؛ در شهر زيباي بدخشان خانهء مختصري داشته، تنها با پدرش زيسته و زندگي خوبي هم داشته، ناگهان از روزهايي ياد ميكند كه گروه طالبان پايش را از مكتب رفتن بستند. آيا او (يا مخملبافی که به جايش سخن ميزند) نميداند كه طالبان از آغاز پيدايش تا پايان و فرسايش هرگز پا به زمين بدخشان نگذاشتند؟ چگونه ممكن است طالبان پاي دختري را در بدخشان از مكتب رفتن ببندند؟

 

اين نكته هم از دور پيداست كه پدر نخست (بيچارهء اصلي!) نميتوانست چنين دختري را آگاهانه به يكي از ولايتهاي زير فرمان طالبان ببرد تا پايش از مكتب گرفته شود؛ زيرا اين سيندريلاي نه چندان پرده نشين آنقدر آزادي و صلاحيت داشته كه با پدر سوم (چنگيز پهلوان) به پنجشير برود. آيا رازي در ميان است كه دختري با اينهمه جسارت، از نوشتن نام يا نشانش به پدر چهارم (مخملباف) خودداري كند؟

 

اين دخترنمای "محروم از هر نوع امكانات" كه به گفتهء خودش در روستاي دورافتاده زندگي ميكند، از كجا ميداند كه دختر مخملباف "سميرا" نام دارد؟ از سايت خانوادهء مخملباف در انترنت؟! آيا در آن سالهای دوزخی در بدخشان و هرات دسترسي به انترنت ميسر بود؟ و اگر بود، آیا دست سيندريلای مخملباف به آن ميرسيد؟ و اگر ميرسيد، آيا او به همين سادگی ميتوانست در جستجوگر "گوگل" پيوسته سميرا  بجويد؟

 

آيا نامه نگار فراموشـكار (يا مخملبافی که به جايش سخن ميزند) چند سطر پيشتر  از يادآوري فرياد و عصبانيت پدر بيچارهء اصلی ("من خرج شما را داده نميتوانم، هر كس نان ميخواهد برود گدايي كند")،‌ نگفته بود: "در شهر زيباي بدخشان يك خانهء مختصري داشتيم، من و پدرم تنها بوديم"؟ چرا اين پدر خشماگين رو به دختر تنها، خانوادهء ناپيدايي را مخاطب ميساخت و هي از "خرچ شما" ‌و "نان هركس" ياد ميكرد؟ ديگران كيها اند؟ چرا پدر بيچارهء اصلی پيش از صدور قوماندهء گدايي به دخترش،‌ نميدانست كه در آن خانه به گمان زياد بدون برق، "راديو نازنيني"‌ وجود دارد كه ميتواند فروش برود و پولش نان بياورد؟

 

آيا نامه نگار فراموشـكار (يا مخملبافی که به جايش سخن ميزند) اين را نيز نميداند كه در هرات، پنجشير و بدخشان، مانند ساير جاهای افغانستان،‌ به جاي واژهء " قرص" (مروج در ايران)، ميگويند "تابليت"؟

 

البته از اينكه شهرزاد قصه گوی هزارويکشب مخملباف چگونه دلخواه بودن فلم "سفر قندهار" را از راديوها شنيده (يا از راديوها ديده؟!) و دريافته كه مخملباف پدر رويايي‌ اش شده، و چگونه اندكي پيش از خودكشي، هواي شنيدن راديو آلمان يا راديو آزادي بر سرش زده، و باز چگونه درست در آن هنگامهء نا به هنگام كشمكش مرگ و زندگي، پيام زندگيبخش آقاي كارگردان مانند روح سرگردان "گلمهر عزيز نادر نادرپور" سري به آن كلبه زده و دختري را از مرگ رهانيده، بي پرسش ميگذرم، زيرا در جهان پس از يازدهء سپتمبر هر ناممكني ممكن است.

 

وانگهي مخملباف خود بخشي از ناپرسـيده‌ ها را (لابد به ياري حس ششم) پيشاپيش چنين پاسخ نوشته است: "هرگاه در سختيها نااميد ميشوم و مي خواهم دست بكشم، يكي از اين نامه ها مي رسد ..."

 

پس اين نامه‌ هاي نيمه زميني- نيمه آسماني آنقدر هم كه ما ناشيانه مي ‌انديشيديم،‌ بي ‌برنامه،‌ پيشبيني ‌ناپذير و غيرمتوقعه نبوده اند! (در حاشيه، همگوني و همخواني شيوهء نگارش آن نامه و مقالهء "بودا از شرم فرو ريخت"، درنگي به كار دارد.)

 

سخن كه به اينجا رسيد، بشنويم كه هم ‌ميهنان مخملباف در بارهء فلم "سفر قندهار"، "پروژهء آموزش كودكان افغان" و "دو سه كار ديگر" نامبرده چه ميگويند. سپس ببينيم آيا پس از آنچه خواهيد خواند، نيازي به تبصرهء من هم هست يا نه.

 

يك: سـفر قندهـار

 

- " آقاي مخملباف وقتي مي ‌بيند فيلم "سـفر قندهار" كه فاقد ارزش سينمايي است،‌ به يمن تخريب مجسمهء بودا و بعد به قيمت جانهايي كه در واقعهء تروريستي يازدهم سپتمبر 2001 گرفته شد،‌ تبديل به فيلمي مي‌ شود كه به ادعاي خودش،‌ كمپانيهاي عظيم امريكايي به خاطر رقابتهاي تجاري بجان هم مي‌ افتند و تا آنجا مي ‌روند كه موضوع بازيگر تروريست فيلم را برجسته مي‌ كنند، ‌به درستي درمي‌ يابد كه دامنهء اين بحث نمي‌ تواند به اينجا ختم شود، ممكن است كار به پيشـينهء كارگردانش برسد و از آنجا به سوابق سـياه رژيمش كشـانده شود،‌ خوب دچار وحشت مي ‌شود.

 

خوانندگان گرامي ما كه مطالب سينمايي را تعقيب مي‌كنند، به ياد دارند كه من در دو نوشتار متوالي ("راه كن از قندهار مي‌گذرد" و "مدرسهء فليني قندهار") در هفته نامهء نيمروز در باره محتواي فيلم فوق و زد‌ و ‌بند جشنوارۀ كن با محسن مخملباف و اشك تمساح مخملباف براي مردم زجر كشيدهء افغانستان حرفهايم را زده ام.

 

با ساختن فيلم‌ هايي نظير "سفر قندهار" كه در اصل مي ‌خواهد نقطهء توجه را از رژيم آدمكش جمهوري اسلامي به كشورهاي همسايه منتقل كند، نميتوان دستهاي آلودهء رژيم جمهوري اسلامي را پاك كرد." ("چ مثل چه گوارا و م مثل مخملباف"‌، نوشتهء بصير نصيبي، نيمروز،‌ صفحهء 37، شماره 732،‌ بهمن 1380)

 

- "براي مخملباف تمام دنيا در فيلم "سفر قندهار" خلاصه مي ‌شود ...،‌ در مقالهء  "بودا از شرم فروريخت" منيت مخملباف چنان غليظ است كه خواننده را مي ‌آزارد. انگار از آسمان آبي افغانسـتان فقط يك نفر - آنهم مخملباف- فرود آمده است كه درد و رنج افغانان را فرياد بزند.

 

مخملباف بارها و بارها اذعان كرده كه پيش از او هيچ كس توجهي به افغانستان نكرده بود. من با نيم نگاه به چند سايت انترنت دريافتم كه در دههء گذشته حدود بيست فيلم پيرامون افغانستان ساخته شده ..." (نگاهي به مخملباف و نوشته ‌اش"، مرتضي نگاهي، ايران امروز،‌ سوم بهمن 1380)

 

- "در سفر قندهار‌ شخصيت "طبيب صاحب" زايد است  و ربطي به سير داستان "نفس" ندارد...،‌ مخملباف با دستاويز قرار دادن اين شخصيت توانسته چند شات جالب معاينهء طالباني- اسلامي (معاينه از پشت پرده و توسط آيينه) را در فيلم بگنجاند. اين نوع معاينه گويا در ايران اسلامي هم قرار بود (يا است) انجام بگيرد  و چند نفر نمايندهء زن اين طرح را به تصويب رساندند." (نگاهي به مخملباف و نوشته ‌اش"، مرتضي نگاهي، ايران امروز،‌ سوم بهمن 1380)

 

نام طراحان را من (سياه سنگ) به ياد مخملباف ميدهم: مريم بهروزي،‌ مرضيه دباغ، نفيسه فياض و وحيد دستجردي،‌ همه اعضاي تشكيلات وابسته به روحانيت مبارز. تاريخ طرح: تابستان 1377، مجلس پنجم

 

دو: آموزش كودكان

 

- "ماهنامهء "فيلم" كه با مخملباف و خانواده ‌اش ارتباط حسنه‌ اي داشته و تا كنون به نوعي مدافع او بوده، چنان از رفتار كنوني‌ اش جا‌خورده كه نويسندگان نشريهء مذكور نيز معترض رفتارهاي حسـابگرانهء وي شـده اند. شمارهء 297 (سال 1380) اين نشريه در بارهء دلسوزي‌ هاي او براي مردم افغان و تشكيل گروهي به عنوانNGO  براي مدرسه ‌سازي و آموزش به بچه ‌هاي افغان مينويسد:

 

اما مخملباف ايراني است... و ميداند كهنوج كجاست، بياضه، خور، بيابانك، جندق، طوالش... در بسياري از اين مناطق بچه‌ ها شرايطي بهتر از بچه ‌هاي افغان ندارند. بچه‌ ها پاي برهنه و با لباسهاي ژنده، ‌زير كپرهاي پاره پاره روي شن‌ هاي تفتيده، پاهاي تاول زده و ترك خوردهء شان را توي هم جمع ميكنند... در مناطق كوهستاني بچه‌ ها در حسرت كتاب و معلم ميسوزند... چرا دور برويم؟ ميشود به آمار رسمي رجوع كرد و از رقم حيرت‌آور ترك تحصيل بر اثر فقر مالي در همين تهران بزرگ مطلع شد.

 

- آقاي مخملباف بسيار نگران مسالهء آموزش هستند و از بيسوادي افغانها رنج ميكشند و به همين خاطر گروه NGO  را ايجاد كرده اند و يك پاي شان افغانستان است و پاي ديگر شان غرب فاسد! ايشان اگر فرصت بيابند و سري هم به ايران زير سلطهء همفكران شان بزنند، در خواهند يافت امر آموزش درين سرزمين به چه شكل اسفباري گرفتار است. ده‌ مليون نفر بر اساس آمارهاي خود شان بيسواد مطلق هستند. پسر‌بچه‌ هاي دوازده سيزده ساله به جاي اينكه در كلاس های درس باشند،‌ در پاركهاي تهران تن ‌فروشي می كنند و دختراني در همين سن و سال از طريق رؤساي كميته ‌هاي انقلاب به شيوخ عرب فروخته می شوند؛ معلمين از درد گرسنگي و فقر در عذابند و مي ‌روند تا فرياد بر حق شان پايه ‌هاي لرزان حكومت مخملباف را سست تر كنند،‌ اما ايشان همچنان براي گرسنگي مردم افغانستان اشك تمساح مي‌ ريزند و مازاد اشك را هم نثار وضعيت آموزشي در افغانستان مينمايند." ("چ مثل چه گوارا، و م مثل مخملباف"‌، نوشتهء بصير نصيبي، نيمروز،‌ صفحهء 37، شماره 732،‌ بهمن 1380)

 

- "ميدانيم كه رژيم ميخواهد جنايت‌ هايش را در سال ‌هاي نخستين حكومت و در سال ‌هايي كه زير عنوان انقلاب فرهنگي و به هنگام تعطيل دانشگاه‌ ها – آن زمان آقاي محسن مخملباف كه شيفتهء آموزش و علم و فرهنگ شده اند و براي آموزش افغان‌ها موسسه تشكيل داده اند،‌ كجا بودند؟- و سركوب وحشيانهء دانشجويان و اخراج استادان از دانشگاه ‌ها و ... به خاطر تند روي نيروهاي مقاوم بنماياند و كارگردان خودي هم در انجام اين خواست با وي همگام هستند. مخملباف در همان سال ‌ها فيلم "بايكوت" را مي‌ سازد و تم اصلي اين فيلم مبتذل همين ادعا را مطرح مي ‌كند." ("چ مثل چه گوارا، و م مثل مخملباف"‌، نوشتهء بصير نصيبي، نيمروز،‌ صفحهء 37، شمارۀ 732،‌ بهمن 1380)

 

سه: و چـند نكته ديگر ...

 

- "به استناد مقاله‌ اي كه آقاي حشمت رييسي در نشريهء نيمروز نوشته، به هنگام اسارتش در زندانهاي جمهوري اسلامي، افتخار بازجويي وي به محسن مخملباف سينماگر پيشرو، محبوب و انسانگراي امروز محول شده بود. سال ‌ها از خواندن آن مطلب گذشته و به يادم نمانده كه بازجويي او همراه با شكنجه نيز بوده است يا اين كار مقدس(!) را به عهدهء ديگري گذاشته اند.

 

اگر آقاي مخملباف اين ادعا را رد كند، سـند ديگري را براي شان مطرح مي‌ كنيم: كتاب "زندان" تأليف ناصر مهاجر، جلد دوم. درين كتاب فاش مي ‌شود كه چگونه جناب كارگردان در "واواك" رژيم كلاسي براي آموزش و ارشاد يا "تواب سازي" زندانيان تشكيل داده بودند.

 

اگر اين سند هم مورد قبول شان نيست،‌ ديگر نمي ‌توانند منكر ساخت فيلم ضد‌انساني "بايكوت" شوند. در پايان اين فيلم، زندانيان زندان عادل آباد را زير عنوان "تواب" و به زور سرنيزه حكومت به بازي واداشته بودند. اينان در همان هنگام عليه مخملباف به سازمان ملل شكايت بردند، بي ‌آنكه فرياد در گلو مانده شان را پاسخي باشد. اينان شاكيان خصوصي او هستند." ("چ مثل چه گوارا، و م مثل مخملباف"‌، نوشتهء بصير نصيبي، نيمروز،‌ صفحهء 37، شماره 732،‌ بهمن 1380)

 

- "مخملباف با طرح سوالهاي پيچيدهء فلسفي و اجتماعي و مقايسه‌ هاي كاملاً نا بجا و تا حدي كودكانه (شايد ندانسته) نسبي ‌گرايي شديد و جو بدبيني را در ميان خوانندگان تشديد مي‌ كند." ("از ژان والژان تا حسن تنتايي"، نوشته علي محمد طباطبايي، ‌ايران امروز، هشتم بهمن 1380)

 

- "مخملباف با عاريت گرفتن منطق استدلالي و كلام حكومتي، ناخواسته خود را از يك روشنفكر انسانمدار به صاحب‌ منصب سياستمدار تنزل داده است. ("چه‌گوارا و جايزه بگير‌هاي غرب وحشي"،‌ نوشتهء كيومرث. ب، ايران امروز،‌ شانزدهء بهمن 1380)

 

- در پاسخ اين سخن مخملباف: "من روزنامه ‌هاي ايران را خوشبختانه نمي ‌شناسم كه بتوانم مثال مشابهي بزنم." صد افسوس كه يك مدعي هنر و هنرمندي، روزنامه ‌هاي كشور خود را نمي‌ شناسد. آنهم مدعي كه ادعاي ساختن فيلم ‌هاي اجتماعي و مردمي دارد! آقاي فيلم ‌ساز، اگر روزنامه‌ هاي كشور خود را مي‌ شناختيد، داستان "قتل‌ هاي زنجيره‌ اي" را شنيده بوديد. داستان "عاليجناب سرخپوش و عاليجنابان خاكستري" را مي ‌دانستيد. داستان زنان و دختران ايراني را كه از شدت فقر به خودفروشي مي ‌پردازند، داستان اعتيادها و سقط‌ جنين ‌ها، داستان دختران فراري از خانه، داستان حجاب و كتك و شلاق و شكنجه، داستان رنج و تبعيض و مبارزۀ آزاد زنان ايراني را شنيده بوديد كه وضع شان در حكومت طالبان تهران يا اربابان شما، به مراتب از وضع زنان افغانسـتان بدتر است. اگر روزنامه‌ هاي كشـورتان را مي‌ خوانديد، و اگر شما هم ذره ‌اي ميهن‌ دوسـتي، آزاديخواهي و شرافت داشـتيد، مظلوميت زنان ايراني را به تصوير مي‌ كشيديد، نه زندگي زنان افغانستان را." (آقاي مخملباف! شما را متهم ميكنم"، رضا توكلي، ‌نشريهء "ايران و جهان"، دوم بهمن 1380)

 

- "آنچه از قلم مخملباف ميتراود، ‌باوركردني نيست." ("معماي مخملباف يا معماي خشونت؟"، رضا چرندابي، نشريهء ايران امروز، چهاردهم بهمن  1380)

 

قـاتل و قـرباني

 

اگر به همه نادرستيها در نوشته ‌هاي مخملباف بپردازم، سخن به درازا خواهد كشيد،‌ از همين رو، جايي ‌نه‌ جايي بايد ايستاد. سطرهايي كه نوشتهء دوست گرانمايهء ايراني را پايان داده، يادداشتهاي مرا نيز پايان ميدهد:

 

"مخملباف درون و بيرون را با شمشير حسادت و سياست از راه خود دور مي ‌كند تا به مطلوب خود دست يابد، اما غافل از آنكه به تناقضي گرفتار آمده كه شايد به نفي مطلوب او بيانجامد. كسي كه با اتهام به ديگران مترصد برائت خويش گردد، دچار قضاوت و پيش‌فرضهايی مي ‌باشد كه نشانگر باطن و درون اوست. كسي به نيت صلح آتش جنگ بر پا نمي ‌كند و كسي در تحصيل آرامش بر موج سوار نمي ‌شود، اما مخملباف امروز چنين است. شايد بتوان گفت كه در اين روزها او قربانيي انديشه ‌هاي خود گشته و اين بار خود قاتل خود است. مقتولي كه به خونخواهي بايد بر نفس خود غلبه كند، بي آنكه اسير حسادت و سياست گردد." ("مخملباف مقتول است؟"، نوشتهء حسين ستاره، سايت گويا، آرشيف بيست و سوم بهمن  1380)

 

[][]

ريجاينا (كانادا)

چهارم نوامبر 2002

 

 

اشـاره‌ ها

 

- نقل قولهاي مخملباف در مقالهء "بودا از شرم فروريخت" با نگهداشت شيوهء نوشتاري از برگهاي 80 تا 98 نشريهء "روزگار نو" شمارهء 226، فروردين 1380 و نوشته هاي ديگرش از سايت مخملباف بر‌گرفته شده ‌اند.

 

- " اگر پيكرهء بودا بر جا ميبود..." در شماره 138، زرنگار (كانادا)،‌ پانزدهم نوامبر 2002 آمده‌ است.