چکامهءاستاد خليل اللّه خليلي

 در پاسخ به چکامهء استاد پژواک

 

 

 

 

بادهاي مهرگاني بروزيد از کوهسار

مهرگاني بادها فرخ نمايد روزگار

آب ها شدآسماني آسمان شد آبگون

برگ ها شد زعفراني بادهاشد زرنگار

باغبان را خوشه لعل است خرمن جاي گل

خار کن را شوشه زر شد بدامن جاي خار

بوستان چون باستاني بلخ گشته پر درفش

باغبان آذين بسته بلخ راجمشيد ودر

باغ شد در مهرگان چون دکه گوهر فروش

تاک مرجان آفرين وشاخ شد بيجاده (۱) بار

يابسان زرد ديبائي که در وي گوهري

برده گونه گونه گوهر بهر آرايش بکار

لر لرزان برگ ها در پرتو زرين مهر

همچو کانوني که ميلرزد بروي آن شرار

باز رزبان مهربان شد چون بيامدمهرگان

مهرگان رزبان مارا مهربان سازد چوپان

دختران تاک رابي پرده مي آرد به باغ

سايگي را آفتابي مي نمايد آشکار (۲)

تاک را از خوشه هاچرخي پر از پروين کند

تا نمايد پيش گردون گوهران آبدار

بادهاي مهرگاني را سردم ره زپي

جانب نيلاب گشتم شامگاهان رهسپار(۳)

موج ها ديدم در آن همچون شترهاي سپيد

کز برسنگ گران شان بسته بر بيني مهار

برگهاي کهربائي برفراز آب ها

همچو سيمين پرده بروي نقش هاي زرنگار

همچو گوهر هاي غلطان بر يکي جام بلور

بازي اختر بروي آب هاي نقره کار

سايه اشجار باهرقطره در راز و نياز

پرتو مهتاب با هر ذره در بوس وکنار

بر لب نيلاب نغمه بر لب من سوز آه

نغمه او روح پرور ناله من شعله بار

او زمستي آرميده من بخود اندر ستيز

او گريبان پر گهر من اشک خونين در کنار

ياد ايام گذشته يک بيک آورد باز

رنج هاي زندگي را پيش چشم پرده وار

پرده که از اشک و خون و داغ بودش نقش ها

پرده ئي کز دردو رنج وياس بودش پود وتار

نيک بختي : آنچه ازوي يکسره گرديده محو

تيره روزي : آنچه در وي جاويدانه پايدار

کاميابي : مزرعي از برق وحرمان سوخته

آرزوها : خرمني رفته بباد انتظار

مشکلات زندگي : بند گران بر دست وپا

عقل : تدبيري که بندد حلقه هايش استوار

دل : چو شمع مرده بر طاق فراموشي خموش

من بدور شمع دل پر ريخته پروانه وار

شعر : تعبيري ز روياي پريشان حيات

معني آن اشک و حسرت لفظ آن دود وشرار

عشق : لاف رهنمائي زد چو خضر امادريغ

من به منزل نا رسيده خضر از من کرد فرار

مرگ : در زندان تاريک وسياه زندگي

روزني اما کليد آن برون از اختيار

شب بپايان آمد وناگاه پيداشد زدور

بر فراز شاميانه(۴)پرتو صبح آشکار

دره گرديد از سپيدي سرسردرياي نور

آب شداز روشنائي يک قلم آئينه وار

از گريبان افق گرديد غلطان جوي شير

کوه در دامان آن بنهادسرراطفل وار

کودک طبع من از آسماني جلوه ها

گشت يکباره برون از دستگاه اختيار

خاکيان محسور آثار بديع فطرتند

ميربايددل زکف اين طرفه نقش شاهکار

منظر مرموز گردون درسکوت بامداد

از جهان ديگري باشد بشر را يادگار

از جهاني کاين جهان باينهمه پهناوري

در قبال وسعتش کوچک نمايد ذره وار

اندرين انديشه ها بودم که آمد ناگهان

راز دار کوي جانان حامل پيغام يار

آنکه باشد جيبش از اشعا شيوا پر گهر

آنکه باشد دامنش از شر رنگين چون بهار

چون کليم طور معني طوطي گوياي راز

نامه آورد بيرون از گريبان صبح وار

نامه در حرف حرفش آتش دل مشتعل

نامه از سطر سطرش سوز باطن آشکار

نامه پژواک اعني شاعرفحل جوان

شاعر روشندلي آتش زبان وسحر کار

آنکه خيزد شور عشق از خامه اش جاي صرير

وانکه ريزد مشک تر از نخل کلکش جوي بار

آتشين گشته نوايش با نواي سرخرود(۵)

تيز بين گشته نگاهش با عقاب کوهسار

شاعري آموخته در پاي شمشاد جوان

با سپين غر (۶)کرده پيمان سخن را استوار

کاروان فرخي رفت آن جرس ها شد خموش

وان نوا هاشد نهان درپيچ وتاب روزگار

در فروغ خامه وي ميکنم اکنون سراغ

آتشي زان کاروان گر مانده باشد يادگار

راز هاي سامري رامي شگافد با قلم

معجز موسي نمايد چون فتد کلکش بکار

باستاني شيوه ها آميخته درسبک نو

با دوشيوه مينمايد درمعاني ابتکار

آرزوي ها دردلش روشن چوآب اندرگهر

دردها درسينه اش پيچان چو دود اندر شرار

نثر مندر پيش نثرش چون خزف پيش گوهر

نظم اوپهلوي نظمم همچو گل پهلوي خار

(۱) بيجاده : کهربا و نوعي از ياقوت .

(۲) سايگي : کشمش سبز وآفتابي کشمش سرخ .

(۳) نيلاب : درياي پنجشير .

(۴) شاميانه : قله بلند عاشقان که در جوار زادگاه پدري استاد خليلي است .

(۵) سرخرود : درياي که در ننگرهار در قرب دهکده استاد پژواک است .

(۶) سپين غر : کوهي نزديک دهکده استاد پژواک است .

***

بنوازشگر جان و تيمار روان پژواک نويسنده و شاعرتوانا

بعد ازين دل از جهان خواهم گرفت

پا زکوي اين و آن خواهم گرفت

آسماني طبع را آرم بجوش

داد خود از آسمان خواهم گرفت

نو بهار آمد عروس شعر را

گوشوار از ارغوان خواهم گرفت

تا سبک خيزد غبار غم ز دل

ياري از رطل گران خواهم گرفت

دختر رز روي  ميپوشد ز من

پرده از رويش عيان خواهم گرفت

در ستيزم با سپهر کينه جو

و ز کفش رنگين کمان خواهم گرفت

تاج پروينش زسر خواهم ربود

وز ميانش کهکشان خواهم گرفت

با نسيم آن محرم درد آشنا

راز خودرا در ميان خواهم گرفت

دجله آلود است در فصل بهار

دل از ين آلودگان خواهم گرفت

ساقي جانبخش را بوسم جبين

دامن پير مغان خواهم گرفت

گر کنم ياد وطن سوزد تنم

راه بر آتش چسان خواهم گرفت

ازغوان آتش زده در کوهسار

خامه آتش فشان خواهم گرفت

ساز جان از باغبان خواهم شنود

سوز از ناي شبان خواهم گرفت

ميفروشد لاله داغ دل بدشت

من ز دستش رايگان خواهم گرفت

کاروان مشک وعبير آورده بار

ارمغان از کاروان خواهم گرفت

با کلنگان هوا پيما سحر

راه کوه قدسيان خواهم گرفت

بر فراز قله هاي برف پوش

همچو شاهين آشيان خواهم گرفت

ابر گوهر بار را با طبع خويش

در مقام امتحان خواهم گرفت

برق را لبخند ها خواهم فزود

رعد را راه فغان خواهم گرفت

از پري زادان معني نيم شب

راز يار محربان خواهم گرفت

نوبهار امسال بوي يار داشت

کز دمش روح و روان خواهم گرفت

نامه پژواک دارد در بغل

از شميمش بوي جان خواهم گرفت

زين بشارت از فلک خواهم گذشت

آسمان بي نردبان خواهم گرفت

زآن پيام جان فزاي دلنشين

ملک جان را جاودان خواهم گرفت

در ثناي وي طراز نامه را

آسماني پر نيان خواهم گرفت

جاي آن نقش بديع دلنواز

بر فراز ديدگان خواهم گرفت

هر نقطه کز کلک وي بر نامه ريخت

بر جبين اختران خواهم گرفت

نام من در بي نشاني بود گم

بعد ازين نام ونشان خواهم گرفت

عاجزم چون از جواب اي دوستان

مُهر خجلت بر دهان خواهم گرفت

طبع را کلک و بنان خواهم شکست

وز سخن رسم بيان خواهم گرفت

پيش آن درياي مواج سخن

زورق خود بر کران خواهم گرفت

در بر آن توسن مست جوان

مرکب خود را عنان خواهم گرفت

پيش خورشيد فروزان ادب

ذره خود را نهان خواهم گرفت

تانمايد عرضه شکران مرا

عجز خود را ترجمان خواهم گرفت

                     خليلي

05.01.1355

                   بغــــداد