واصف باختري

 

سخنور سرخرود

 

 در رود سرخ

 

شعر و شهود

 

 

 

اشارت رفت از سوي پيشکسوت فرزانه يي که در بخشهاي آيندهء اين نبشته نام گراميش خواهد آمد که سطري چند بنويسيم بر دفتر شعر هاي مرد بزرگ روزگار ما سخنور و نويسنده، نامور، زنده ياد، استاد عبدالرحمان پژواک. دستور را به جان پذيرفتم با همه دشواريهاي که براي من دارد. بشماريم؛ روزگار چهره عبوس ساخته است، رنج غربت که چونان گژدمي بر جگر نستوه مردي چونان حجت جزيره، خراسان نيش فروبرده بوده است. بر سر ناشکيبايي چون من چه خواهد آورد؟

يادم آمدند بزرگاني که با استاد پژواک حشر و نشر داشته اند و بزرگتراني که او به شاگردي آنان باليده است. به خود گفتم کاش اين دفتر بيست و اند سال پيش از اين انتشار مييافت تا سخنوري مانند استاد خليلي بر آن ديباچه مينگاشت يا پژوهنده، ادبشناسي چون نزبهي با فلسفي مشرب دانشوري چون استاد بهاء الدين مجروح و ... آخر اينان استاد پژواک را بيشتر و ژرفتر ميشناختند و شعرش را و پايه و مايه، علمي و فرهنگي اش را. دريغا که آن انسانهاي باشکوه ديگر در ميان ما نيستند و بازي روزگار را بنگر که ابجد خواني چون مرا جسارت چه گستاخيها داده است.

 

در سال 1321 خورشيدي، همان سالي که من چشم به دنيا گشوده ام، در کابل سه استاد بزرگ ومسلم ميزيستند با انبوهي از شاگردان و باورمندان و پيروان و اين مقوله ها: ملک الشعرا قاري عبدالله خان، استاد صوفي عبدالحق بيتاب که خود ده سالي بعد ملقب به ملک الشعرا شد و استاد هاشم شايق افندي، ايشان صناديد قبيلهء قلم بودند و جز ايشان کم نبودند دانشمندان ناموري که در عرصه هاي گونه گون علوم قديمي و ادبيات پارسي دري و تازي و علوم و بلاغت دستي داشتند و مايه يي و پايه يي و بيشترين هوا خواه آتشين مکتب هندي بودند.

در آن سال در حدود پنجاه سال از خاموشي دبيرالملک واصل کابلي ميگذشت، همان که خطر کرد و خواست جريان شنا کند و از هنجار استادان دبستان هندي سرباز زند. اين معني گريز از مرکز، يعني کوشش براي برون رفت از حصاري که مقلدان براي شعر ساخته بودند، درست حصارناي مسعود سعد سلمان. از 1310 خورشيدي به بعد در کابل تنها استاد خليلي نمونه هايي را ارائه کرده بود در شيوهً خراساني و در هرات شادروان فکري سلجوقي در همين آزمونگاه کار هايي انجام داده.

درست در همين مقطع زماني، نام شاعر ديگري بر سر زبانها افتاد که جوانسال بود اما با استادان مکتب خراساني سرهماوردي داشت. اين جوان به نام و تخلص عبدالرحمان ارمانجن شناخته شده بود و در مکتب حبيبيه درس خوانده و آموزگار ادبياتش استاد بيتاب بوده و همدرس و هم صنف او محمد رسول وسا، داستان نويسي که با دريغ در عرصهء ادبيات و طبابت درخششي کرده و تندباد مرگ پيشرس، خاموشش ساخته است.

به زودي شيفته گان ادبيات عبدالرحمان ارمانجن را به تخلص جديد و نو آيينش پژواک ميشناسند و شعر هاي از او همانند مردان پارو پاميزاد و سوگنامه، هوانوردان شهيد و پاسخي که به يک غزل سعيد نفيسي داده است بر زبانها ميافتد. اينک يک سراينده ، ديگر سروده هاي خراساني از گرد را تاريخ فرا رسيده است، يک بل ديگر.

و اما مکتب خراساني غالبأ با زبان آوري سروکار دارد و آن تصوير سازيهاي خاص و شهود و اشراق شاعرانه که در مکتب عراقي و هند به آنها بر ميخوريم در شعر خراساني کمتر بود و نمودي دارند و پژواک جوان با آگاهي شگرفي که دارد به اين نکته ملتفت ميشود و گاهگاه ميتواند نمکي هم از اسلوب هندي بر جامه هاي خويش بيفشاند و اين آميزه سازي، شعر او را از جاذبه و تأثير خاصي انباشته است.

ميدانيم که از ديدگاه يک اديب عنعنه گراي آن سالها که تنها مکتب هندي را ميشناسد و صد البته دور از ساخت اين بزرگان از آن خاقاني وار به "شيوه" و صايب آسا به طرز "تعبير" ميکند استاد پژواک تبرئه شدني نيست. همان گونه که استاد خليلي و باقي قايل زاده و ضياء قاريزاده و چندي تن ديگر که در همان سالها دامان شعر شان را آب اين "بدعت" البته از ديد متحجران، غير حسنه آلوده ساخته بوده است! بگذريم از اين که بيست و چند سال از انتشار افسانهء نيما سپري شده بود و بسا راهها کوبيده.

به قول بيهقي بزرگا مردا که اين پژواک بود. من شاگرد دبستان بودم که با نام استاد پژواک آشنا شدم. اگر نه در همان سالها دست کم چند سال بعد از آن همواره با خود گفته ام که سخت شگفتي انگيز است که مردي چون استاد پژواک که سالها تشريف نمايندگي افغانستان رادر سازمان ملل متحد در برداشته و به سفارت رسيده هيچگاه مديحه نسروده است.

هنگاميکه او را از نزديک ديدم دريافتم که اين قلندر را تصادفهايي، سالها زنده نگاه داشته است. او جدأ پاسدار خود بوده و گردن ننهاده که هر کسي گوهر شخصيتش را در هر کوره يي بگذارد و به ضرابخانهء منافع خود تحويلش دهد و هرنام و طغرايي که بخواهد بر پشت روي اين سکه نقش کند. او از نادره مردان روزگار بود و کارنامهء سياسيش هم حتمأ بايد نوشته شود. اما به دست کسي که از امروز نترسد و از آينده نترسد و سيماب گرماسنج استنباطهايش جوهر وجدان باشد نه خواست کسي با کساني و نه به شيوه هاي مزدورانه يي که که يا به کاربستن آنها اين روزگار عفن کليد پيروزي را در کف هر بي کفايتي ميگذارد و چه بيذفها که از اين راه به فرزيني رسيده اند. همان فرزينهايي که پژواک چه رندانه تحقير شان ميکرد و اين شيرپاک خورده ها اصلأ نميدانستند که تحقير ميشوند آن هم به چه نحوي.

واپسين بارکه ديدمش درست يادم نيست حوت 1358 و در مدخل مسجد باغبانباشي مراسم فاتحه خواني برپا شده بود به مناسبت وفات يکي از نزديکانش و او سخت اندوهگين مينمود.

پرسيدم: استاد چگونه ايد؟

گفت: گران شد زندگي اما نميافتد ز دوش من. اما راستش دو کلمه، آخر مصراع بيدل را من در دهن خود خواندم زيرا عبور چند خودرو کوه پيکر حامل سربازان شوروي نگذاشته بود دو کلمهء آخر را از زبان آن مرحوم بشنوم و نگاه آگنده از خشم و نفرت او به سوي آن خودروها خود آغاز شعري ديگر بود. شعري که پژواک به هواي سرايش آن آوارهء آفاق عالم شد. آخرين بخش و دردناک ترين بخش اين شعر، مرگ او بود در غربت. ناخشنود از آنچه شده بود و نبايد ميشد. اين نخستين بار است که دفتري از شعر هاي استاد پژواک بدين گستردگي به هممت برادر دانشمندش جناب عتيق الله پژواک انتشار مييابد و بي گمان غنيمتي است. جناب عتيق الله پژواک هنگاميکه من سرگرم ياد گرفتن الفبا بوده ام روزنامه نگار، نويسنده، مترجم شعر و مؤلف کتاب درسي و تاريخ نويس بوده اند و حق آن بود که خود ايشان ديباچه يي بر اين کتاب مينوشتند ولي لطف دربرين شان در حق اين بي مقدارترين بنده گان خدا انگيزهء آن شده است که از من بخواهند چيزي به عنوان مقدمه بر اين کتاب بنويسم که نوشتم. هرچند همان گونه که ياد آور شدم به چندين معني اهلش نيستم.

درين دفتر خواهيم ديد که گاهگاه سيلاب شعر استاد پژواک ديوار هاي "وند" و "سبب" و فاصلهء عروضيان را از پايه ويران ميکند و اين بيشتر از آن روست که او بنابر تصريح خودش به ويرايش شعر توسط خود شاعر يا ديگران باوري چندان نداشت و بسا مصاريع و ابيات را همان گونه که در لحظهء سرايش ثبت کرده بود به حال خود شان ميگذاشت و تغييري در آنها نمياورد.

اين کتاب، کارنامهء شعري مرديست از سرخرود، از ننگرهار، از افغانستان، از جغرافياي پهناور زبانهاي فارسي دري و پشتو و از همه اقطار جهان، زيرا سالي چند بر کرسي رياست سازمان ملل متحد هم تکيه زده بود. نشستن يک درويش شرقي بر مسند رياست يک نهاد جهاني که اهرمش همواره به دست غرب بوده است از طرفه هاي ايام است. او سرخرود را بسيار دوست داشت و غزنه را که زادگاهش بود و کابل را که پرورشگاه استعداد و شهر خاطره ها و شورهاي جوانيش بود و هر سنگ و سنگريزه و دريا و ستيغ و وادي و صحراي افغانستان را و همه مردم افغانستان را بدون برتري نهادن کسي بر کسي و انسان را دوست داشت با عظمت بالقوهو بالفعلش.

سپاس بگزاريم او را به خاطر شعر هاي ارجناکش و سپاس بگزاريم جناب عتيق الله پژواک را به خاطر اينکه بخشي از ميراث ادبي استاد عبدالرحمان پژواک را در دسترس ما گذاشتند. اميدواريم سروده ها و نوشته هاي ديگر استاد هم يک بار ديگر در مقياس گسترده تري انتشار يابند.

واصف باخـــــــــــتري

اول ثور 1379 هجري خورشيدي پشاور

 

اين هر دو اثر قبلاً براي اولين بار در مجلهء آسمايي به چاپ رشيده اند . متأسفانه برخي سايت هاي ديگر هر دوي اين آثار را هماننده بسيار مطالب ديگر ، اقتباس کرده اند ، بدون اين که به مأخذ اشاره يي بکنند.