واصف
باختري
آن شيشه
شکستند
در جام
جهانبين غزل
خاک
فگـــندند
زين
جرعه که درساغر
پژواک فگندند
در
بزم ، گرانسنگ ترين
شيشه شکستند
وز
باغ سبک روح
ترينتاک
فگنـــــدنـــد
آن
شيشه شکستند و
چهناگاهشکستند
و
آنتاک فگندندوچه بيباک فگندنـد
ز آدم
چه خطا رفت کهلاهوتنشيـنان
انگور
دگر در خم
افلاک
فگندنــــــــد
پژوا کازاينساقيواين ميکده رنجيــد
در
باده نوشينه
چو ترياک
فکنــــــدند
خود
عربده کردند
ولي تهمـت آن
را
بر
گردن رندان
عطشناک
فگــــــــندند
از
مرگ چهگوييم وچه ناليم کها ينطرح
بيرون
ز نهان خانهء
ادراک
فگــــــــــندند
پيشينه
قبايان نوا
سنج ازين
ســــــوگ
بر
جامه زربفت
سخن چاک
فگندنــــد
پيمانه
«واصف » شود کاشلبالب
زان
جرعه که در
ساغرپژواک فگندنـد
****
نسيم
اسير
در رساي
بزرگمرد وطن
استاد پژواک
تو
بلند آوازهاي
ما را اگر
ادراک نيست
اي
تبار نور! جاي
تو بزير خاک
نيست
بر
بلندي هاي
رفعت پاگزار
آخرکهخاک
جايآنوجودبزرگوآنوجودپاکنيست
دهر
چون مار ،
دوسر بس مغزمردمميخورد
کاوه
اندر مصاف
افعي ضحاک
نيست
رحم
بر خونين دلان
و رحم بر
آزردگان
کار
چرخ بي ثبات ،
سفله و سفاک
نيست
لشکر
بيداد ،
بيباکانه مي
آرد هجوم
خانهويرانميکند،ازمرگوميرشباکنيست
رخش
بدمستي به کوي
دردمندان
ميکشد
مستميتازدبههرسو،رحمدرفتراکنيست
محتسب
دست از خيال
احتساب ما
بگير
ديگر
آن جام و
بساطعيش و بزم
تاک نيست
حاصل
اين زندگاني
بعد مرگ
دوستان
غير
حزن ناتمام و
جز دل غمناک
نيست
نخل
پر بار ادب
(پژواک)
دانشمند ، رفت
غنچه
راازسوگاوغيرازدلصدچاکنيست
گفتمش
آواز دل ما
نمي پيچد به
کوه ؟
يا
ستيغ آرزوها
رادگر پژواک
نيست
ما
سيه روزان
(اسير) ارچند،
محزون تر شويم
ناله
ما را مقامي
در دل افلاک
نيست
م.
ن. اسير