یادداشت: این داستان اصلاً به پشتو نگاشته شده و سپس به دری ترجمه گردیده است

وکیل شینواری

نازا

همين که زن بيما ر وارد معاينه خانه شد، چشمش به دکتورس معالجش افتاد، بدون درنگ عکس های رحم خود را با ديگر معاينات لابراتواری روی ميز او گذاشت.

دوکتورس ابتدا معاينات لابراتواری را از نظر گذاشتانده و به دنبال آن مشغول ديدن عکس ها شد، بعداً آهسته به مريض اش گفت :

- خوارجان خفه نشی چيزيکه رضای خدا(ج ) اس

زن مريض تکان خورده و به وارخطايی پرسيد:

- نفاميدم، مثلي که ده عکس چيزی اس، چطور؟

داکتر با عجله جواب داد:

- ها خوارک، يک چيزی ديده ميشه.

مريض با حيرانی پرسيد:

- خدا نا کده لا علاج خو نخات باشه؟

دکتورسی جواب داد:

- همطور مالوم ميشه.

- يانی که اولاد ده قسمتم نيس؟

- ها چرا که نل های رحم بند اس.

چشمان مريض از اشک پر شد اما داکتر زود په تسلی اش پرداخت.:

- گريه نکو خوارکم، از گريه چيزی جور نميشه، همي که به جان خود جور اس، کلان نعمت است.

هنوز دکتورس سخنش را تمام نکرده بود که زن مريض با اواز گريه الود باوی هم صدا شد:

- غم جان خوده ندارم، دلم سر شوهر بيچاريم ميسوزه. 

دکتورس با حيرانی پرسيد:

- غم شوهر ته داری؟

- ها شوهرم، بسيار جوان مقبول اس.

دکتورس باخنده مداخله کرد:

- از تو ام کده زيباس؟

مريض هم تبسم کرد و گفت :

- ای خوارک مه چيستم او ايقه مقبول اس، مثلي که خدای پاک به قلم خود کشيده باشيش.

داکتر با حيرت گفت :

وقتی که ايطور اس، تو دگه چرا سرش خفه استی! يک زن مقبول دگه ميگيره، سر او دل نسوزان، سرجان خود دل بسوزان. کدام مرد، منتظر زن سنده ميشينه او زنهای جور اس که سر خوده کتی مردای ناجور سفيد ميسازن. 

زن بيمار عاجل به حرف او درآمد:

- او خوار! د گا همطور اس، مگم شوهر مه اوطو نيس، مره به عاشقی گرفته.

دکتورس گفت :

- خی تو چی ميگی، يانی که سرت امباق نمياره؟

اگه مه نخايم او ای کاره نميکنه ؛ او اختيار خو ده به مه داده.

- اختيار چی ره؟

- اختيار دگه زن گرفتن خوده!

- و تو برش چيزی گفتی؟

- مه اجازه داديمش.

دکتورس حيران شد.

- راس ميگی يا همطو مزاق ميکنی؟

مريض جواب داد:

- مزاق نميکنم راس برت ميگم، اگه يک عذر کنم، قبول ميکنی؟

دکتورس ابتدا سوی او به حيرت ديد و بعداً گفت:

- اگه از وسم پوره باشه چرا نی!

- بس ا ز وست پوره اس، پيش تو خو بسياری از دخترای جوان ميره ميايه، کدام دختر خوش قواره، ده نظرت خورده يانی؟

دکتورس با خنده به حرف او درآمد:

- به مه خو بسيار دخترای خوب مالوم اس، شوهر تو ام مقبول اس ؟

مريض با عجله جواب داد:

- مه خو پيشترم گفتمت که، ده مقبولی خود جوره نداره.

داکتر بيشتر متعجب شد:

- راس ميگی؟

زن بيمار جواب داد:

- اگه باورت نميايه، او نه ده بيرو شيشته،اگه اجازيت باشه، صدايش ميکنم، سيلش کو!

دکتورس خنديد و اين خندهء او مريض را جدی ساخت.

- چرا خنده ميکنی، باورت نميايه، اگه اوره نميخايي، برو خودت بيبي !

با شيندن اين سخن داکتر باز هم خنديد.

مريض باز گفت:

- چرا خنده ميکنی، برو کسی دگه نيس، تنها شوهر مه اس ببينش که  تشویشت قطع شوه.

به مجردي که دکتورس اين سخن را شنيد، بی اختیار از جا بلند شد، آهسته آهسته قدم برداست و با عجله خود را به اتاق انتظار معاينه خانه رساند. وقتي که دوباره به معاينه خانه برگشت دفتاً از مريض پرسيد:

- شوهرت مکتب خانده؟

زن جواب داد:

- مکتب چی که عين فاکولته خوانده خوارک !

با شندين اين سخن دفعتاً از دهن داکتر برآمد:

- برو دگه، روز جمعه، خشو و خسر ته، خانه ما روان کو.

مريض بی اندازه خوش شد

- راستی؟

دکتورس جواب داد:

- ها

- د دانت برکت، بگو خوارت اس، يا دختر خاله ات ؟

دکتورس به خنده جواب داد:

- چی ميکنی، يکی خو اس، به خوشی هر دوی ما ميشه.

مريض استدلال نمود:

- بازام بر ما مالوم باشه، که پشت کی طلبگاری ميايم.

- به تو گفتم يک کسی اس، خوشتان ميايه.

مريض به عذر و زاری پرداخت.

- او خوار ک تره بخدا که نگوی.

دکتورس گفت:

- سبا برت ميگم.

- هميالی بگو خيره.

دکتورس باز گفت :

- هميالی؟

- ها هميالی

در لبهای دکتورس تبسم مليح آشکار شد و بې اختيار از دهنش برامد که او دختر مه استم.

براتسلا وا، سلواک

ساعت ده شب

21 نوامبر 2006