یادداشت: این داستان اصلاً به پشتو نگاشته شده و سپس به دری ترجمه گردیده است

وکیل شینواری

زن عصری

- او خوار، ای ناخونای دراز , ده وخت استنجا به عذابت نمی سازه؟
زرلشت باشنيدن اين سخن وزير جديد تکان خورد و از شرم سرخ گشت، چشمانش پایین افتادند و  آوازی از گلویش برنیامد.
وزير دستی به ريش خود کشيده و گفت :
- چرا بی جواب ماندی، از مه که ايقه ترسيدی، جواب خدا ره چی ميتی؟
زرلشت مانند بت ايستاده بود. وزير با ز پرسيد:
- ايقه سرخی و پودره بر کی زدی؟
زرلشت باز هم خاموش بود.
وزير با خود گفت:
- مه چطو ای رقم زنه، ده اداره بانم. هر کدام تان که ايطو سرخ و سفيد جلوه بتين، کدام مامور  خوده گرفته ميتانه.
اندکی مکث کرد و مجدداً سخن را ادامه داد:
- مامورين سابقه خو بيازوام بی راه بودن، مگم مه نميخايم که برادرای مجاهد خوده به فساد بندازم.
زرلشت ديگر خود را محکم کرده نتوانست وبا گريه به سخن آمد.:
- وقتي که ايطور اس، مره رخصت بتین وزير صاحب.
وزير با عصبانيت اظهار داشت :
- مه ديروز بسياری زنها ره جواب داد يم. تره خاستيم که تعهد صراط المستقيم ازت بگيرم. اگه ای تعهده نتی توام رخصت استی.
زرلشت گفت:
- خی خرچ خانی ماره ده گردن بگیرین، وزارته مانده پايايم بشکته که ده کوچای شار برايم .
وزير قهر شد:
- چطو کنی دگه!؟ شوهرت دووس اس که هر چيزه ده گردن تو انداخته.
باز اندکی به فکر غرق شد و زود از اين فکر بر آمد.
- کابل چطو بيران نشه که شوی کتی يک زن دگه، پالو ده پالو، ده يک وزارت شيشته و زنش ده يک وزارت دگه سرخی و سفيد ه کده ماموريت ميکنه.
به آهسته گی از دهن زرلشت بر آمد :
- مه شوهر ندارم.
وزير حيران شد.
- شوهر نداري!؟
باز پرسيد:
- پدرت چې کار ميکنه؟
- پدرم مرده.
- بيادرايت؟
- او نا خورد استن.
وزير کمی سکوت کرد، بعد آهسته گفت:
- تو چرا بی شوهر ماندی؟ مسلمان خالصه تو نميگيری و ای دگه مردار خورا برت پيدا نشده.
زرلشت به گريه افتاد، خواست چيزی بگويه ولی همه چيز را در دل انداخت.
وزير سوالات زجر دهنده اش را بس کرد و به آهسته گی گفت:
- ازی گپا تير ميشيم. حالی ايره بگو که اگه مه برت شوهر پيدا کنم ميگيری؟
زرلشت باگريه پاسخ داد:
- اگه شما  از کا ر برطرفم ميکنید و خانواده مام اعاشه نميکنید مجبور شوهر ميگيرم، اگه خوشم بيايه يا نبيايه.
اين سخن بالای وزير تاثير خوب کرد و متبسم شد:
- کتی ازی کارت هم خداره راضی ميسازی و هم ازی جنجال خلاص ميشی.
زرلشت به آهسته گی جواب داد:
- هر چی که ميگیویئ وزير صاحب شما خو مردمای کلان استين.
وزير به ريش خود دست کشيد و به اين طرف و آن طرف نگاه کرد و بعد به زرلشت گفت:
- دروازه ره کتيت ماکم کو.
زرلشت با حيرانی ترسيد با آن هم به سوی دروازه رفته و آن را که  بسته بود محکم تر بسته کرد.
وزير به آهسته گی اظهار نمود:
- مه برت مناسب نيستم؟ نترس کا ر زور نيس.
زرلشت مات و مبهوت ماند و از شرم سرخ گشت اما حواسش را از دست نداد به آهسته گی از دهنش برآمد:
- وزير صاحب شما  خو به جای پدرم هستین.
وزير خنديد:
همطو ای ريش مره، ريش سفيد نشان ميته، ده عمر اوقه نيستم او ظالم ! از تو کده، شاید ده دوازده سال کلانتر باشم.
زرلشت  سخن او را برید:
- شما  خو زن دارین.
وزير بلا فاصله جواب داد:
- يک چی که دو، مگم او زنهای خانه هستن، زن صحرا، زن دفتر و چکرم نيستن؛ مه پشت زن عصری ديوانه هستم ديوانه.
زرلشت با خنده گفت:
- زن صحرا و زن عصری و زن چکر خو همطو شوهر عصر ي ام ميخايه.
وزير خنديد:
- مثلاً چطو؟
- بايد ريشش تراشيده باشد و لباسش هم عصری
وزير تبسم کرد.
- ايره کار سخت فکر ميکنی؟ کوتاه کدن ريش چې داره، سر از صوب کالاره به پتلون بدل ميکنم، دگه چی ميگی؟
زرلشت خنديد:
- نا خونا، سرخی و سفيدۀ مه چطو میشه؟
وزير خنده کرد:
- هر رقم که خوشت اس همطو کو؛ مگم ده وزارت دُرست بيا، چرا که ای قار خداس، د گاره از همی خاطر بر طرف کديم، باز تو که لوکس و اتو کده بيايی دگه  ده دان مردم خات افتادم.
زرلشت اظهار داشت:
- ايطو که اس مه ده ای باره فکر ميکنم.
وزير با جديت گفت:
فکر مکر ره بان، فقط ايره بگو که چی وخت و پيش کی طلبگاری بيايم؟
زرلشت بيشتر از شرم سرخ شد و از دفتر برآمد.

براتسلا وا – سلواکيا
ساعت ١١ شب
٢٥ اپريل سال ٢٠٠٧