یادداشت: این داستان اصلاً به پشتو نگاشته شده و سپس به دری ترجمه گردیده است

وکیل شینواری


آواز خوان ناشناس

به مجردي که از بين محفل زنانه عروسی، آهنگی به آواز يک دختر دهاتی زمزمه شد:
په مــــــــــا مينه سترگی دی سرې دی
نن خو دې ډير ژړلي دينه... په ما مينه...
بلافاصله در دل تمام جوانان بيرون از قلعه، آتش محبت مشتعل گرديد و بی اختيار از دهن جبار بر آمد:
- واه واه، چي خوب ميخانه، دختر کافر در صدای خود سر «قمرگل» ره هم میخارانه، چطو کسی گريان نه کنه.
گل مرجان با غرور گفت:
- مه ميگم از «بخت زمينه» کده هم صدایش ده گوش آدم شرين میخوره.
سلام هم به نوبهء خود  با خنده اظهار نمود:
- اگه مثل  «نغمه» و «بخت زمينه» مقبولام باشه، بيخی آدمه در ميته.
راز محمد با عجله به سخن آنان درآمد:
- اگه راستی مثل نغمه مقبول باشه، آدم پاک ديوانه ميسازه.
آنان مصروف چنين حرفهایی بودند که آواز خوان ناشناس آهنگ ديگری را چنين آغاز کرد:
(( راځه چې يوه جوړه کړو جونگړه په ځنگل کی.....))
جبار مثل اين که  مسحور شده باشد از دهنش برآمد:
- واه واه، دختر کافر، ده دلم ناخون ته بند کدی، يک خاندنت از ديگيت کده شرين تر اس.
بعداً جوانان  همه  با عجله از او پرسيدند:
- ای کی باشه!
کمال گفت :
- خدا ميفامه، میشه که ميمان باشه. طوی والا عين ده هرات و قندهار خويشی کده. ده ولايت مام بسيار دوست و آشتا داره.
جانداد با تایيد گفت:
- مالومدار، پدرش خو مثل پدرای ما ناخان نيس، ده تمام اوغانستان کته کته منصبا داشت - از معلمی  گرفته تا علاقه داری...
جانداد  که سخت مجذوب شده بود گفت:
- کدام تا مرد خات پيدا شد، که صاحب ای صدای شيرينه مالوم کنه؟
والاجان با عجله پاسخ داد:
- چی بخچشی ميتی، که اگه مه همی کاره کنم؟
جبار با عجله مداخله نمود:
- يارا بچهء جانو! اگه تو ای کاره کدی، مه ميگم که بيشک ما  ره خات خریدی.
والا جان با شوخی گفت :
خريدن مريدنه بان، شرط مه قبول کو :
جبار گفت :
- برو قبول اس، شرطته  بگو !
- مادر ته میگی، که بر مه طلبگاری کنیش.
جبار گفت :
- اگه بدرنگ باشه ؟
والاجان جواب داد :
- اگه که بيخی سيای چوری والا هم باشد، مه قبول دارم، گپ قوتره نیس، مره صدای يش به کا ر اس.
جبار گفت :
- او بچهء ظالم ! اگه مغبول باشه، باز مره ده آتش ميسوزانه .
والاجان گفت:
- خو خی ايطو که اس، برو تو مرد شو، طلبگاری و خواستگاريت ده گردن ما.
جبار خنديد!
- ياره ولاگک بچو! ايقه هم دلاور نيستم، سر کدام تا ما را نه کشی.
گفت و شنود  آنان پایان نیافته بود که که محمدالله در صحب آنان مداخله کرد:
- برو بچۀ جانو! بر جندها غزنی چيس؟ بسم الله کو ! تو بيازوام مثل چلپاسه استی، ده ای درخت بالا شو، هم درک  او دختره مالوم ميکنی و هم چشمته از دگه دخترا او ميتی.
بعد از شنيدن اين سخن، والاجان بدون درنگ، به مقابل قلعه رفت و به سوی درخت دويد و با يک چشم زدن، بر آن بالا شد.
دختر اين بار آهنگ ديگری را ميسرود:
د منگی غاړه می سره لمن می سپينه که نه
بل په غـــــــــاړه می ځنگيږی تاويزونه که نه
وقتی چشم والاجان به دختران  دوخته شد، دفعتاً آاواز خوان نا آشنا به نظرش اشنا آمد و بی اختيار با خود گفت :
- او خدايا ای خو «خوبانه» اس.
با گفتن اين کلمه، بدون اين که ساير دختران  را تماشا کرده و به ديگران قصه نمايد، با عجله از درخت پایين آمد و همين که به حلقه رفقا داخل شد جبار  بلافاصله بالايش صدا کرد:
- چطو! خودشام مثل صدایش خوبش بود؟
والاجان خاموش بود ولی تبسم توأم با تحير در لبانش نقش بسته بود.
جبار باز پرسيد:
- چطو خنده خنده ميکنی، مثلي که مزيش نبود، ايره بگو که مهمان بود يا از خود؟
همراه با جبار ساير رفقايش هم  از والاجان پرسيدند:
- کی اس، راستی خوبش اس؟ رقصام ميکد؟  به رنگ سياه بود يا سفيد، رفتار و کردارش چطور بود؟
والاجان ديگر  نتوانست خودش را اداره نمايد و  آهسته رويش را به طرف جبار گردانیده و گفت:
- به جای خوارم اس، خفه نشی.
جبار با اين سخن والاجان تکان خورد:
- چرا چی گپ اس؟ چطو نشخوار ميکنی، کی اس، خوار هر کی باشه باشه، چرا ميشرمی؟
با  شنیدن این سخن جبار،  آهسته از دهن والاجان برآمد:
- خوار تو ((خوبانه )) اس.
جبار که نام خوبانه را شنيد درست مثل اين که بالايش فير تفنگ شده باشد از غصه سرخ گشت و با قهر غريد:
- ای چطو؟ دختر سگ، پايته که نشکنانم نميمانمت، با عجله از بين رفقا به طرف خانه روان شد، اما والاجان از دنبالش صدا کرد:
قرا باش، طوی اس، ده طوی که مادر مه و خوار تو نخانن خی کی بخانه. ....
جبار به سرعت رو رو برگردانید:
- طوی مه اس يا از آغايم، او ره  به طوی بيگانا چی غرض؟
کمال مداخله نمود:
- ايقه سرخ و زرد نشو، ای خو قريۀ خود ماس، ده قريه کل مردم مثل بياد ر وار ي استن.
اما جبار به سخن هیچیک آنان توجه نکرده و  با شتاب به سوی منزل روانه شد.

براتسلا وا – سلواک
ساعت یک شب
١٢ مارچ، سال ٢٠٠٧


***