فکری بکن




فکری بکن که فکر کنی جان من دمی

مانده هنوز فرصت یکجا شدن کمی

مانده هنوز زخم زبان قدیم را

از شعرعاشقانهء دیوانه مرهمی

هرگز جدا نمیشود از این جنون سرخ

جان داده با محبت تو قول محکمی

بسیار هست لیک فراموش میشود

با تو نگفته ام که نماند دگر غمی

فکری بکن که فکر کنی! فکر من مباش!

من کرده ام برای تو فکر فراهمی




***


زهر ما بی عسل نمیماند

آب در یک محل نمیماند

بی تو ، باتو ، به هر زمانه مرا

عاشقی بی غزل نمیماند

***



لیلی نو مجنون نو عاشق شدن اما همان

تو اینطرف تو آن طرف احساس من اما همان

تازه ست این فریاد ها اما قدیمی یاد ها


آتش دگر، سرکش دگر ، واسوختن اما همان


***
****
در اتاق انتظار ...بلای جان




چار سو آتش ولی ما همچنان سرمازده

آفتاب مهربان هم پشت پا برمازده



خیمهء جالی خوابی داشتیم و خوب بود

بیکسی آن را به دشت خالی فردا زده



تا کشد مارا فروتر از چنین گودال نیز

نامرادی آستین خویش را بالا زده



در اتاق انتظار آرزو پوسیده ایم

چند تن را نیز در آیینه ها رویازده



آسمان بی آسمان...کس نیست آن بالا دگر

برکه دل بندد که آخر ؟ آب را دریا زده


***


خود را بلای جان بشماریم بعد از این

از خویش انتظار نداریم بعد از این

گل چیست ، خارنیز نروید به دست ما

پس سیم خاردار بکاریم بعد از این

بیگانه کیست ، دوست نداریم خویش را

یعنی که هیچ دوست نداریم بعد از این

جز پرچم شکستهء تسلیم کی شود

دستی اگر بلند بر آریم بعد از این

از خاک سنگ گشته گل سرخ کی دمد

هر قدر خون و اشک بباریم بعد از این

تهدابسنگ خانهء سبز امید را

بر گور سرخ خویش گذاریم بعد از این


 

***

دو سوی دیوار

نیست زانوی تو تا من سر گذارم لحظه یی

نیست بازوی تو تا خود را برآرم لحظه یی

سخت جانم ساخته این عشق ، باور کرده ام

گرچه میگفتم که بی تو دم ندارم لحظه یی

از گناه خویش پیش خود خجالت میکشم

نیستی تا عذر با بوسه بیارم لحظه یی

بی تو یک لحظه هزاران سال بر من بگذرد

باتو اما سال ها را میشمارم لحظه یی

اشک دیگر نیست اما دردمن بی چاره نیست

چشمهایم را به پای تو ببارم لحظه یی

***


دیدی که دور نیز شدیم و نمرده ایم

آن زهر را - که بین خود ما...- نخورده ایم

دیدی که مانده ایم فراسوی هم ...ولی

خود را هنوز عاشق عاشق شمرده ایم

تا سردچار کس نشود دلسپرده گی

سر را به سرنوشت ستمگر سپرده ایم

تا کم شود فشار زمانه تمام شب

با پلک خویش خواهش خود را فشرده ایم

چون برقرار عشق نبوده قمار ما

بر باخت نیز راه درستی نبرده ایم
***

 

کوشش کردم ترا فراموش کنم

در خواب و خیال خویش خاموش کنم

گفتم سخن زمانه را گوش کنم

عشق آمد و گفت : من فراگوش کنم


***


رنج است ولی روح سعادت عشق است

عطر هستی به هر روایت عشق است

مانند هماغوشی آب و مهتاب

پیوند من و تو نیست عادت، عشق است


***


ارچند نمیرسد به تو فریادم
جز وسوسهء تو چیست در بنیادم
من کار به کار تو ندارم اما
از یاد ببر که میروی از یادم


***
عشق از سر من دست نمیبردارد

دست از سر این مست نمیبردارد

میکوچد و می آید و یک بار مرا

از کوچهء بن بست نمیبردارد