برگرفته از شمارهء 18/19 مجلهء آسمایی- جولای 2001

لیلی رشتیا عنایت سراج

ماگه رحمانی: من خودم چادری را دور انداختم

خانم ماگه رحمانی ، شما در دو ساحه پیشقدم بوده اید ، كه هر دو اهمیت به سزا داشته و در حافظهء اجتماعی و ادبی كشور ما درج شده اند. اجازه بفرمایید پرسش نخست را نیز در همین رابطه مطرح سازم . آیا كوشش شما برای روشن ساختن نقش زن افغان در فرهنگ ما با كوشش برای دفاع از حقوق آنان ، از یك مفكورهء واحد ، یعنی “ هویت زن افغان " منشأ گرفته بود و یا میتوان آنها را دو مفكورهء جدا پنداشت كه تصادفاً در یك مقطع زمانی با هم تقاطع كردند؟
كدامیك از این دو مفكوره اولتر هستی گرفت؟
آیا مفكورهء تان بـیشتر جنبهء شخصی داشت و مثلاً مبارزات یك تـنهء تان بازتاب یك مجادلهء درونی بود ؟ آیا در این میان میشود خط فاصلی میان انگیزهء درونی و برونی كشید؟ آیا این مبارزهء تان همیشه در همان شكل و حد اولیه ماند و یا مثلاً در یك مقطع در خارج از كشور شكل وسیعتری به خود گرفت ؟
در زمینهء آنچه كه گفته آمد ، آیا منزل ت-ــــان - در افـــغــانـــستــان و یــا هـــم در خــــارج -ـ شكل یك سالون ادبی و سیاسی را به خود گرفته بود ؟ در این رابطه بـیشتر به سالون ادبی مادام دی ستایل Madame de Sael نویسندهء فرانسوی كه در Coppet ( سویس ) فرهنگیان وقت ( قرن نزده ) آنجا دور هم جمع میشدند ، فكر میكنم . اگر چنین بوده باشد، آیا در آنوقت مخصوصاً در خارج از كشور ، به حیث اولین خانم مـــبـــارز افــغان در گردهم آیی های تان موضوع حقوق زن افغان مطرح میشد؟
چه چیز سبب شد كه وطن را ترك بگویید.
به هر رو ، به گمانم فعالیتهای تان در عرصهء فرهنگی و سیاسی ــ به خصوص در آغاز - منحصر به فرد بود و متأسفانه تا كنون در بارهء آن به گونهء بایسته در مطبوعات افغانی سخن به میان نیامده است. لذا شما با سخن گفتن در این باره ، آنچه را كه تا كنون مكتوم مانده ، روشن خواهید ساخت .
ماگه رحمانی :
هنوز خردسال بودم ــــ تاریخ دقیقش را به یاد ندارم - كه خواندن و نوشتن را آموختم. از همان وقت شوق نویسنده گی در من پیدا شد و میخواستم نویسنده شوم . امّا ، پسانتر، یعنی در سال (1941 ) ، وقتی كه پدرم از حبس آزاد شد ، به سیاست علاقه پیدا كردم .

من در ماسكو تولد شده ام. بـیشتر از شش هفته نداشتم كه والدینم مرا به افغانستان آوردند. بعد ، وقتی پدرم به ماموریت دیـپلوماتیك در تركیه مقرر شد ، چند سالی را در تركیه به سر بردم. همانوقت با مادرم به ایتالیا و فرانسه سفرهایی كردم. در بازگشت به ماسكو ، آنجا داخل مكتب شدم. پدرم در سال (1930) در عهد نادرشاه شهید ، به افغانستان برگشت. او در اكتبر سال ( 1932 ) ، با چند تن از رفقایش كه مخالف رؤیم جدید بودند ، به جرم جمهوریخواهی دستگیر گردید. شماری از آنان اعدام شدند و شماری در محابس كابل برای شانزده سال محبوس ماندند و آنجا فرسودند. پدرم با چند تن دیگر در محبس ارگ شاهی ــــ كه نسبت به محابس دیگر شدید تر مراقبت میشد - محبوس بود. در محابس دیگر شهر ، زندانیان اجازهء پایواز هفته وار به شمول همسر و دختر و باقی افراد اناث خانواده را داشتـند. و امّا در زندان ارگ ، تنها به افراد ذكور خانواده اجازهء ملاقات داده میشد.
من و مادرم در سال (1938) ، به افغانستان برگشتیم. طبعاً ، من ، فارسی را یاد نداشتم. پس از برگشت ، من برای یاد گرفتـن زبان فارسی به مكتب مستورات میرفتم. مكتب مستورات كه در حقیقت یك شفاخانهء زنانه بود ، برای دختران نیز مكتبی داشت. دختران پس از چهار سال آموزش عمومی در این مكتب، پرستاری و قابله گی را می آموختند.
مكتب امكان بـیرون رفتن از خانه و همنشینی با دیگر دختران و خانمهای افغان را برایم میسر ساخت ، زیرا حلقهء كوچك خانوادهء پدری ام نمیتوانست نمونهء عام زنان افغان باشد. از اینرو مكتب برایم به مثابهء حیات نوینی بود. این تماسها در مكتب ، زمینهء توسعهء دیدگاه مرا فراهم ساخت و امكان داد تا از نزدیك با خانواده های افغان ـــ از هر قوم و طبقه ــ آشنا شوم و در نتیجه عادات و سنن گوناگون شان را از نزدیك مشاهده كنم و راجع به افغانستان معلومات بیشتر حاصل نمایم. چنین تجربه و تماس من با زنان افغان در خارج از محیط مكتب ناممكن میبود. از جانبی هم روابط دوستانه و دوامداری كه در حلقهء مكتب ایجادشد و تا امروز باقیمانده ، از بهترین رویدادهای زنده گی ام به شمار میرود.
چون در اروپا بزرگ شده بودم ، طبعاً به آزادی علاقه داشتم و خود را با پسران مساوی میدانستم. مثلاً ، این برایم بسیار طبـیعی بود كه هرجا كه بخواهم بروم و با هر كسی كه بخواهم آمیزش داشته باشم. تا آنوقت خودم مسوول اعمال خود بودم. و امّا ، در محیط كابل خود را دفعتاً تحت شرایطی یافتم كه نظر به سنن كشورم جزیی ترین حركتم با قیودات مختلف رو به رو میشد. در كابل ، نه تـنها باید سرتا پای خود را در چادری ــــ كه مزاحم حركات عادی مانـند راه رفتن میشد و ساحهء دید را تـنگ میساخت ــــ میـپوشانیدم ، بل حتی اجازهء آن را نیز نداشتم كه به تنهایی از خانه برآیم و یا با اشخاص خارج از خانواده معاشرت داشته باشم. از این قیودات از همان ابتدا منزجر بودم. نمیدانستم چرا خانمها نمیتوانـند به تـنهایی برای گردش و ملاقات با دوستان و یا به بازار بروند. برای من نه تنها راه رفتن با چادری ناراحت كنـنده بود ، بل من اساس همچو قانونی را مورد سوال قرار میدادم. با گذشت زمان من متوجه شدم كه زنان افغان از چیزهای اساسی تر و مهمتر نیز بیشتر محروم اند. كشف این حقایق مرا اذیت میكرد ؛ ولی این را نیز میدانستم كه برای تغییر اوضاع از دست من كاری ساخته نیست ، و این بر یأسم می افزود.
پس از سه سال همخانه گی با خانوادهء پدرم ، من و مادرم یك خانهء جدا را به كرایه گرفته و به آنجا نقل مكان كردیم. این حركت ما برای فامیل پدرم افتضاح آمیز بود ، چون زنان حق نداشتـند بدون محرم در خانه به سر بـبرند. از طرف دیگر جدا زنده گی كردن ما ایجاب میكرد تا كارهای روزمره را بدون كمك و یاری مردی اجرا میكردیم ؛ زیرا مشكل بود به نفر خدمت اعتماد كرد. بعضاً ، من ، مستخدم را همراهی میكردم. اكثر اوقات خودم هم به تنهایی برای خریداری خوراك و ضروریات دیگر بازار میرفتم. در عین زمان مادرم ــ به گونهء خصوصی ـــ شروع كرد به تدریس زبان فرانسوی به دختران برخی خانواده ها. لذا او نیز ناگزیر میبایست تـنها به خانهء این دختران برود. البته در بازگشت اگر ناوقت میبود ، مستخدمین این خانواده ها مادرم را تا خانهء همراهی میكردند. در ابتدا ، وقتی دكانداران خانمی را تـنها در جاده میدیدند ، او را با سوءظنی آمیخته با تحقیر مینگریستـند. پسانها ، رفته رفته به رفت و آمد ما بدون همراه مرد خو گرفتـند و حتی در صورت لزوم از ما محافظت هم میكردند . به گونهء مثال به اشخاصی كه در مورد ما كنجكاوی میكردند ، راجع به ما معلومات نمیدادند ، یا در مورد موجودیت كیسه بران به ما هوشدار میدادند و یا هم مثلاً خرید ما را توسط نوجوان مورد اعتماد شان به خانهء ما میفرستادند.
پس از آن كه مكتب مستورات و شفاخانهء قابله گی به عمارت نو منتقل شد ، شاگردانی كه آرزو داشتـند ، میتوانستـند به درس خود ادامه بدهند. به این ترتیب هستهء مركزی آنچه كه بعدها به مكتب ملالی موسوم گردید ، تشكیل شد. من ، در سال (1944) به حیث معلم زبان فرانسوی و ریاضیـیات در مكتب ملالی مقرر شدم و بعضاً مضامین بـیولوؤی و جغرافیا را نیز تدریس میكردم.
در سال ( 1945 ) افغانستان منشور سازمان ملل متحد را امضا كرد و عضو این سازمان نوبنیادگردید. امضای این منشور ، به معنی پذیرش تعهداتی در قبال حقوق بشر نیز بود. در نتیجه در طول سال ( 1946 ) محبوسین سیاسی كم كم آزاد میشدند. پدرم نیز در ماه اكتبر همین سال از زندان آزاد گردید. و امّا ، هنوز هرگونه اقدامی برای احیای نهضت نسوان دشوار به نظر میرسید. به استشارهء حكومت وقت تـنها به زنان خارجی الاصل كه با مردان افغان ازدواج نموده بودند - مانـند مادرم - اجازهء رهایی از قید چادری داده شد.
با آزادی پدرم ، زنده گی ما كاملاً تغییر كرد. در ماههای اول خانهء ما از رفت و آمد اعضای خانواده ، دوستان و آشنایان و نیز بـیگانه گانی كه برای تبریكی و سهمگیری در خوشی ما می آمدند ، پر و خالی میشد. پس از مدتی ، آهسته آهسته تعداد اشخاصی كه به ملاقات می آمدند كمتر شده میرفت. یك شب پس از این كه آخرین مهمان منزل ما را ترك گفت ، مادر و پدرم تصمیم گرفتـند كه به سینما بروند. از این كه نمیتوانستم با آنان به سینما بروم دلتـنگ بودم - مخصوصاً كه پس از بازگشت از ماسكو سینما نرفته بودم. پدرم ، بالافاصله متوجهء دلتنگی و یاءس من شدو گفت : بـیا با ما به سینما برو ! و امّا ، مادرم ، هراسان بود. مادرم ، بـیم داشت كه مبادا این حركت باعث زندانی شدن دوبارهء پدرم شود. امّا ، پدرم ، اصرار ورزید و خاطر جمعی داد كه چیز بدی واقع نخواهد شد. حدس او درست بود ؛ زیرا با وصف این كه بعض اشخاصی كه به سینما آمده بودند ما را شناختـند ، هیچ عكس العملی نشان ندادند. بار سوم و چهارم كه به سینما رفتیم ، شاه محمود خان ــــ صدر اعظم وقت - نیز با دختران خوردسالش به سینما آمدند. دو تن از آنان شاگردان من بودند. آنان به مجرد دیدن من ، مرا به پدرشان معرفی كردند. در پایان فلم ، چون منتظر بودیم دگر تماشاچیان بروند ، صدر اعظم با دخترانش در برابر چوكیهای ما مكث كرده و با پدرم كه او را خوب میشناخت ، دست داد و چند كلمه هم با مادرم و من رد و بدل كرد. در شگفت بودیم كه این برخورد چه عواقبی خواهد داشت. خوشبختانه عكس العمل سوء رخ نداد. ما آن را موءافقت خموشانهء حكومت با آزادیی كه من برای خود قایل شده بودم ، پنداشتیم. این حسن تعبـیر ما به زودی با پیامی از طرف حكومت تأیید شد كه در آن از جمله عنوانی پدرم آمده بود : ای كاش همه پدران شجاعت شما را میداشتـند و از شما پیروی میكردند . این پیام به من امید داد كه شاید دختران افغان به زودی از قید چادری رهایی یابند. دریغا كه ( 12- 13 ) سال دگر سپری شد تا این امر تحقق یابد.
به هر رو ، پس از آن نخستین سینما رفتن ، تا چند ماه دیگر نیز هنوز در راه رفتن به سینما چادری میـپوشیدم. وقتی با فرارسیدن بهار هوا رو به گرمی گذاشت ، و روزها دراز تر میشد ، شبانه وقتی برای قدم زدن و یا ملاقات با دوستان ، تـنها و یا با والدینم از خانه برون میشدم ، چادری نمیـپوشیدم. كمی بعدتر در دوران روز هم با مادرم بدون چادری برای خرید مواد مورد نیاز میرفتم. رفته رفته به هر جای دیگر به جز از مكتب ، بدون چادری میرفتم. بالاخره هم پوشیدن چادری را بـیخی ترك گفته و آن را به كسی پیشكش كردم.
این آزادی زمینه را برای اجرای كارهای مختلفی برایم مهیا ساخت كه قبلاً اجرای شان با چادری برایم ممكن نبود. به طور نمونه ساعتهای متوالی را در كتابخانه ها برای جمع آوری مطالب مهم راجع به شاعران درّی زبان زن كه در كتابی به نام " پرده نشینان سخنگو " به چاپ رسید ، تحقیق میكردم. در این رابطه اشخاص دلچسپی را نیز ملاقات كردم. حتی در خانه های بعض دوستان خارجی ام كه در آن وقت تماس با خارجیان ممنوع بود ، به ملاقات شان میرفتم.
موجودیت پدرم ، زمینهء ملاقات با دوستان و علاقه مندان را در منزل مهیا ساخته بود؛ چنان كه آهسته آهسته حلقه یی از دوستان همدل و همفكر به دور ما شكل گرفت. همه اهل قلم - نویسنده ، شاعر ، موءرخ ، خبرنگار... - بودند. آنان تا نیمه های شب صحبت میكردند. من از این صحبتها چیزهای مفیدی آموختم: مطالب دلچسپ راجع به ادبـیات دری ، رویدادهای تاریخ افغانستان و از همه مهمتراین كه با سیاست كشور آشنایی پیدا كردم . باید بگویم كه در آنوقت سیاست همه را به خود مشغول میداشت. در آن هنگام ، با بـیرون شدن كشور از انزوای سیاسی ، نسیم تحول جدیدی از سوی غرب در كشور میوزید و همه را تحت تأثیر گرفته بود. ما میخواستیم كه مطبوعات آزاد باشد و مردم از آزادی بـیان برخوردار شوند. میخواستیم موانع فرهنگی و عنعنوی از میان بروند و نهضت نسوان هرچه زودتر بروز كند. قیودات كهنه و بـیهوده ، مانـند قیود شبگردی كه پس از نیمه شب رویكار میشد ، معاشرت با خارجیها ، منع خواندن اخبار خارجی و غیره رفع گردند. به یاد دارم كه هنگام ورود من و مادرم ، در
افغانستان بكسهای ما را در گمرك سرحدی تالاشی كردند و كتاب ، اخبار و مجله هایی را كه به زبان خارجی بودند ، همه را ضبط كردند. پس از عرایض و درخواستهای متعدد ، بالاخره تـنها كتابهای ما را مسترد كردند. در سال ( 1949 ) نیز یك دوستم كه از خارج با خود مجله یی به همراه آورده بود ، مجله اش را در میدان هوایی كابل ضبط كردند.
در دید و بازدیدهای یاد شده ، روی مسایل مهمی صحبت میشد. مثلاً ، انتخابات پارلمانی آزاد را تقاضا مینمودیم تا اشخاص وطنـپــــرست ــــ اعـــم از زن و م-رد - بـــتــــوانـند برای پ-یــشبرد خواسته های شان در راه مجادله برای حقوق حقهء شان برگزیده شوند و تحولاتی كه در وهلهء اول به آنها نیاز مبرم حس میشد ، رویكار آیند. ما ، میدانستیم كه تا وقتی كه مردم از قیودات تحمیلی رهایی نیافته اند ، هیچگونه تحولی صورت پذیر نخواهد شد. نه تـنها ما ، بل جوانان هم بر این عقیده بودند كه حكومت ترقی و آماده گی كشور را در قرن بـیستم به تعویق می اندازد.
در سال ( 1950) جنبش نیرومندی برای اصلاحات به میان آمد. در این راستا مظاهراتی نیز به راه افتاد كه من نیز با پدرم در آنها سهم گرفتم. در عین زمان درامه های انتقادی به منظور آگاهی مردم از جنبه های منفی حیات اجتماعی نمایش داده میشدند ، كه به همراهی پدرم برای تماشای آنها میرفتم. با عضویت افغانستان در ملل متحد در نشرات غیر حكومتی ــ خواهی نخواهی ــــ مضامین هیجان انگیزی نیز به نشر میرسیدند. از پیر و جوان همه كه خواهان چنین نشرات آزاد بودند ، آنها را با شوق تمام میخواندند.
طوری كه انتظار میرفت و پدرم نیز پیشبـینی كرده بود ، این جنبش آزادیخواهانه و تحول طلبانه فرجام نامیمونی داشت. كمی پیش از انتخابات پارلمانی در اواخر ماه اگست سال 1950 ، یك مظاهرهء مهم به اشتراك هزاران نفر به راه افتاد. به دنبال آن صدها نفر از روشنفكران دستگیر و زندانی گردیدند. روز بعد از مظاهره یك عسكر به منزل ما آمد و به من ابلاغ كرد كه تا اطلاع بعدی حق برون رفتن از منزل را ندارم. سپس به من گفته شد كه بدون پوشیدن چادری حق خارج شدن از منزل را ندارم. برون رفتن من مشروط به پوشیدن چادری شد و من از پوشیدن آن ابا ورزیدم.
بعد از این حادثه تمام سال را از خانه برون نشدم. دوپولیس دروازهء منزل ما را مواظبت میكردند. سال دوم ، پولیس موءظف به پدرم گفته بود كه شبها چنان عمیق میخوابد كه از رفت و آمد شبانه اصلاً بـیدار نمیشود. این یك نوع اطمینان صامت و اجازهء برون رفتن به من بود. از آن به بعد دوستان مهربان ، شبانه مرا در موترهای خود برای گردش میبردند و گاهی هم هر سه ماه ما را برای چند روز پغمان میبردند.
یكی از خرابترین حوادث كه در دوران خانه نشینی من رخ داد این بود كه در همان وقت من صنف دوم فاكولته را كه در سال ( 1949) برای دختران افتتاح شده بود میخواندم و اجازه نداشتم تا در امتحانات سالهای (1950) و (1951) اشتراك كنم. گرچه همصنفهایم برای درسخواندن به منزل ما می آمدند و با هم یكجا درس میخواندیم و برای امتحانات آماده گی داشتم ، اما اجازه نداشتم برای درسخواندن به فاكولته بروم و یا امتحانات را سپری نمایم.
در ماه اكتبر سال ( 1953) مادرم در دفتر جدیدالتأسیس ملل متحد در كابل شامل كار شد. پس از آن مراقبت از خانهء ما نیز سبكتر گردید. گرچه به من اجازهءبرون رفتن از منزل بدون چادری هیچگاه رسماً داده نشد ، اما در سال ( 1955) شاروالی كابل از من تقاضا نمود تا منحیث ترجمان زبان روسی با انجینیران شوروی كه برای ساختمان اولین فابریكهء قیر به كابل آمده بودند ، كار كنم. من مدت هشت ماه به حیث ترجمان این گروه انجینیری كار كردم. پس از آن در یكی از دفاتر ملل متحد به حیث ترجمان شامل كار شدم و تا سال (1960) كه از افغانستان برآمدم ، به این وظیفه ادامه دادم.
افغانستان را برای ازدواج با مردی كه دوست داشتم ، ترك گفتم. در آن وقت ازدواج با یك خارجی در داخل افغانستان ناممكن بود. حتی معاشرت افغانها با خارجیان نیز امر ناپسند تلقی میشد. البته چند سال پسانتر مرحومه صوفیه نعیم ، با یك تبعهء جرمنی در كابل ، بدون مشكلات ازدواج نمود.

