سپـوژمـی زريا‌ب

 

سپوژمی زرياب به سال ۱۳۲۹ خورشيدی در شهر کابل چشم به جهان گشود .   پس از اخذ بکلوريا از ليسه ملالی شامل ديپارتمنت زبان فرانسوی پوهنڅی ادبيات و علوم بشری پوهنتون کابل شد و ديپلوم تدريس زبان فرانسوی را به دست آورد.   آنگاه به فرانسه رفت و با شــور و شـــــوق در رشته ادبيات تحصيل نمود و در ادبيات مدرن ماستری و بعداً دکتورا گرفت‌.  

سپوژمی زرياب پس از تحصيل به وطن برگشت و تا زمانی که ناگزير شد ناخواسته راهی ديار مهاجرت گردد به حيث معلم در ليسه مسلکی زنان و به حيث ترجمان در سفارت فرانسه در کابل ايفای وظيفه مينمود‌.  

سپوژمی زرياب هنوز شاگرد مکتب بود، که به نوشتن داستان رو آورد.   آن زمان آثار خود را به نام سپوژمی رووف در مطبوعات کشور به چاپ ميرسانيد.   در اين شماره داستان کوتاه‌«‌ترانه‌استقلال‌» را از آثار سپوژمی زرياب به خدمت خواننده گان گرامی تقديم ميکنيم.   همچنان از اين نويسنده گرانمايه که لطف فرموده بنابر تقاضای ما تازه‌ترين تصوير خود را نيز برای نشر فرستاده اند ابراز سپاس مينماييم و اميدواريم همکاری شان با آسمايی ادامه يابد‌.  

ترانه استقلال




اواخر سال تعليمی بود‌.   شايد هم ماه‌های عقرب يا قوس‌.   درست به خاطر نه‌دارم‌.   صنف اول بودم‌.   شيشه‌های در و پنجره‌های صنف ما شکسته بود‌و باد از لای شيشه‌های شکسته به صنف ما هجوم می‌آورد و موهای شانه شده‌ و شانه نشده ما را مورد تهاجمش قرار ميداد‌.   در آن فصل سال تقريباً همه ما ريزش ميداشتيم‌ و همان‌طور که تنهايی کوچک و لاغر خود را زير لباس سياه مکتب کوچک و کوچکتر ميساختيم‌، بينی خود را پر سر و صدا بالاکش ميکرديم‌ و بعد با آن که ميدانستيم که از دستمال بينی در جيبها و بکس ما خبری نيست‌، مأيوسانه و به سرعت به جستجوی آن ميپرداختيم ‌و وقتی از جستجوی بيحاصل فارغ ميشديم‌ همان طور که با تمامی توانايی خود سعی ميکرديم‌که آب بينی ما پشت لبهای ما سرازير نشود‌، از زير چشم اطراف خود را می‌پاييديم و با تردستی بينی خود را با پشت دامن خود پاک ميکرديم و برای لحظه‌يی نفسی راحت می‌کشيديم‌. 

در يکی از همان روزهای آخر سال وقتی زنگ زده شد‌، معلم رسم و کاردستی ما به صنف درآمد‌.   زن کوچک اندامی بود‌.   بسيار کوچک اندام و لاغر‌.   از پشت سر به دختران يازده دوازده ساله شباهت داشت‌.   عينکهای ذره‌بينی و موهای کوتاه داشت‌.   روزهای ديگر هنگامی که در صنف می‌درآمد‌ميگفت‌:

- کتابچه‌ای تان را بگيريد و يک چيزی بکشيد‌.  

ما هم کتابچه‌های خود را از بکسهای کهنه خود ميکشيديم‌ رو به روی خود روی ميز ميگذاشتيم ، قلمهای پنسل خود را در دست ميگرفتيم‌ و به اميد يافتن چيزی برای رسم کردن در ذهن خود به جستجو می‌پرداختيم‌.  

معلم رسم و کاردستی هم به مجردی که پشت ميزش قرار ميگرفت و در کتاب ترقی تعليم به سرعت امضاء ميکرد‌، دستکولش را باز ميکرد و جرابهای نيلونی را از آن ميکشيد و با دقت غريبی شروع به دوختن آنها ميکرد و تا آخر ساعت کاری به کار ما نداشت‌. 

وقتی معلم رسم و کاردستی ما شروع به دوختن جرابهايش ميکرد ما هم فارغ از انديشه و جستجوی چيزی برای کشيدن رسم ، هردو بازوی خود را روی ورق سفيد کتابچه‌های خود قرار ميداديم ، سر خود را به آنها تکيه ميداديم و همان‌طور که بينی خود را پر سر‌و‌صدا بالا ميکشيديم‌، با همصنفی پهلويی خود راست و دروغ‌، از آسمان و ريسمان ميگفتيم و در هاله‌يی از آوازهای گوناگون غلغله مبهم فرو ميرفتيم و معلم رسم و‌کاردستی را فراموش ميکرديم‌. 

اما آن روز وقتی او مثل هميشه به صنف ما درآمد يکبار به صورت غير‌مترقبه‌يی خط‌کشش را روی ميز زد و گفت‌:

- گوش کنيد‌.   ساکت‌!

سکوت رعب‌انگيزی به‌يکباره‌گی در صنف مستقر شد و با آن تپش دلهای ما بيشتر شد‌.   چشمهای ما رق‌رق برآمدند و حتی بالاکشيدن بينی خود را هم فراموش کرديم‌‌، که باز آواز معلم رسم و کاردستی در صنف پيچيد‌:

- روز امتحان رسم و کاردستی هرکدام تان يک کاردستی بسازيد و‌‌بياوريد‌!

ما که از کاردستی مفهوم مشخصی نداشتيم تقريباً دسته‌جمعی پرسيديم‌:

- کاردستی‌؟ چی‌قسم‌؟ چی‌؟

از پشت عينک سياهی چشمان معلم رسم و کاردستی با خشم در چشمانش تپيدن گرفت و با خشم گفت‌:

- يک چيزی بسازيد از گل‌، از چوب ، از کاغذ‌.  .  . 

از اين توضيح هم چيزی زيادی نفهميديم و معلم رسم و کاردستی هم به اين نارسايی ما پی‌برد و با بيحوصله‌گی ادامه داد‌:

- در خانه‌های تان بگوييد می‌فهمند‌، فهميديد‌؟

و همه ما بی آن که چيزی از گپهايش فهميده‌باشيم از ترس يک‌صدا گفتيم‌:

- بلی‌. 

* * *

روزی که فردايش امتحان رسم و کاردستی داشتيم ‌يادم آمد که به مادرم بگويم‌. 

مادرم هم چيزی از آنچه گفتم نفهميد و من ناچار آنچه را که معلم رسم و کاردستی گفته بود تکرار کردم و گفتم‌:

- يک چيزی بساز از گل‌، از چوب‌، از کاغذ‌.  .  . 

و مادرم همان‌طور که در پته صندلی نشسته بود و چيزی ميدوخت سويم ديد‌.   دوختنش را متوقف ساخت چادر سفيدش را دور سرش محکم پيچيد و به فکر فرورفت‌.   بعد از لحظه‌يی گفت‌:

- ميسازم‌.   يک چيزی ميسازم‌. 

شتابزده پرسيدم‌:

- چی ميسازی‌؟

باز گفت‌:

- يک چيزی ميسازم‌.   صبر کن . 

و بعد توضيح داد که سالها قبل گاهی مادرش برايش از اين چيزها ميساخت‌.   و اين چيز به نظرم اسرارآميز‌تر ميشد‌. 

شب مادرم کارهايش را با عجله تمام کرد و وقتی ديگران در پته های ديگر صندلی به خواب رفتند‌، مادرم يک بسته روزنامه کهنه و خاک گرفته را از صندوقخانه پيدا‌کرد‌، خاکهايش را تکاند و روی صندلی گذاشت‌.   قيچی را آورد در کاسه‌يی سرش تر کرد‌، تار آورد و کنار من نشست‌.   من هنوز نميدانستم‌که مادرم چی ميسازد‌. 

روزنامه‌ها را يکی روی ديگر سرش کرد و کاغذ ضخميمی از آن ساخت‌. 

با بيتابی پرسيدم‌:

- چی ميسازی‌؟

مادرم نگاه خسته اش را به رويم دوخت و انگار رازی را برايم فاش سازد سرش را نزديک گوشم آورد و گفت‌:

- يک‌چاه و يک دلو‌. 

چاه خانه ما زير نظرم جان گرفت و يادم آمد که يک روز وقتی آن را صاف ميکردند‌پدرم دوسه نفر را آورده بود.   آنان سطل بسيار کلانی را که در حلقه‌های دوطرف آن ريسمانی را گره زده بودند‌، با خود داشتند‌.   چاه را ديدند‌.   و بعد يکی سوی ديگرشان ديدند‌.   و بعد گفتند‌:

- بسيار چقر است‌. 

و بعد همانجا کنار چاه دستارهای شان را از سر گرفتند‌.   لباسهای شان را کشيدند‌.   روی سينه‌های شان را پشم سياه‌رنگی پوشانده‌بود .   پاهای شان هم از پشم سياهرنگی پوشيده شده بود‌.   پنجه‌های پاهای شان بزرگ بزرگ و ترکيده بودند‌.   رنگ چهره‌های شان به طور عجيبی زرد ميزد‌.   يکی از آنان با سرعت ريسمانی را به کمرش گره زد و چون جانور‌چابکی درون چاه خزيد‌.   دل من ميلرزيد‌. 

ميترسيدم بيفتد‌.   دو نفر ديگر شان دو سر ريسمان را به دست گرفتند و سطل بزرگ را در چاه پايان کردند و هر چند لحظه بعد آن سطل را پر از گل‌سياه‌رنگ و تهوع آوری بيرون ميکردند‌.   يک‌بار‌ترسيدم‌.   به نظرم آمد که همان لحظه‌هرچه آب خورده ام مانند آن گل سياه‌رنگ بوده‌ است‌.   در روده‌هايم توفانی برپا شده بود و به‌نظرم می‌آمد که روده‌هايم از حلقم بيرون ميشوند‌.   در کنج حويلی نشستم و استفراغ کردم .   آن آدم‌های پشم‌آلود با خونسردی به من ديدند و با هم چيزی گفتند‌.   وحشتم بيشتر شد‌. 

يک‌بار آواز خفه‌يی از درون چاه آمد‌.   دو‌نفری که در دو طرف چاه ايستاده‌ بودند‌سراسيمه شدند‌.   پدرم را صدا زدند‌.   با عجله چيزهايی گفتند‌.   پدرم هم سراسيمه شد‌.   مرد ‌همسايه ‌ما را صدا کرد‌.   مرد همسايه ما هم سراسيمه شد‌.   يکی از آن‌دو هم درون چاه خزيد‌.   پدرم و مرد همسايه از يک انتهای ريسمان گرفته بودند و مردی که سينه پشم‌آلود داشت به تنهايی انتهای ديگر ريسمان را گرفت‌.   همه شان نفس نفس ميزدند و يک صدا به صورت رعب انگيزی فرياد ميزدند‌:

- الهی خير‌.  .  .   الهی خير‌.  .  . 

مادرم چادرش را پوشيده بود و با آن همه تنش را پوشانده بود‌.   قرآن را در دست گرفته و نزديک چاه ايستاده بود‌.   قرآن را باز کرده‌ و انگار آن را به کسی در آسمان نشان دهد‌‌، به سوی آسمان ميديد و ميگفت‌:

- تو خودت خير کن الهی خير، الهی خير‌. 

من ميلرزيدم‌.   آواز مادرم با آواز پدرم با آواز مرد همسايه و با آواز مردی که سينه پشم‌آلود داشت آميخت‌.   آواز الهی خير‌، الهی خير در حويلی کوچک ما طنين رعب‌آوری داشت‌.   مادرم همچنان قرآن را باز گرفته بود و دستانش و با آن تمام چينهای چادرش ميلرزيدند‌. 

يک‌بار در برابر چشمان از حدقه برآمده ما مرد دومی که در چاه خزيده بود ‌بيرون شد‌‌، روی شانه اش شی عجيب و ترسناکی قرار داشت‌.   چند لحظه‌بعد پی‌بردم که آن شيی عجيب و ترسناک که گل سياه همه جايش را پوشانده بود‌همان مرد اولی بود که ريسمان را دور کمرش گره زده بود و چون جانور چابکی درون چاه خزيده بود‌. 

او را کنار چاه خواباندند‌.   به آهسته‌گی نفس ميکشيد‌. 

مادرم دو سطل را گرفته بود و همان‌طور با چادريش و با روی پوشيده آب می‌آورد و رويش می‌انداخت‌.   پدرم‌، مرد همسايه‌ و آن دوی ديگر‌، او را مشت و مال ميکردند و همه شان مرتعش سوی آسمان ميديدند و انگار کسی آن جا بود يک صدا ميگفتند‌:

- خودت رحم کردی.   الهی شکر .  .  .   الهی‌شکر.  .  .   تو‌.  .  .   تو

پلکهای مرد جنبشی کردند و چشمانش نيمه باز شدند‌. 

نميدانم چی چيزی در باز کردن چشمان آن مرد بود که مرا ترساند‌.   فريادی زدم و از چادری مادرم محکم گرفتم و ديگر چيزی نديدم‌. 

بعد‌ها هر بار وقتی مادرم اين حادثه را به‌طور حيرت‌انگيزی ‌با جزئيات آن به کسی قصه ميکرد‌در آخر می‌افزود‌که آن‌روز من بيهوش شده بودم‌. 

وقتی در آن لحظه در پته صندلی ‌مادرم گفت‌ که چاه و دلو برايم ميسازد وحشت کردم و بازوی لاغرش را با هر دو دستم گرفتم و گفتم‌:

ـــ‌نی‌‌،‌نی‌، چاه نساز. 

تصاوير وحشتناکی در ذهنم خانه کردند.   به نظرم آمد که مادرم در آن چاه‌، در آن چاهی که ساختنش را از مادرش آموخته است‌‌، خواهد افتاد‌.   به نظرم آمد که من هم در آن چاه که مادرم ساختنش را از مادرش آموخته است‌، سرنگون خواهم شد و در يک لحظه به شی سياه‌رنگی تبديل خواهم شد‌.   لرزه ام گرفته بود‌.   مادرم با مهربانی گفت‌:

- چرا؟ خنک خورده ای‌؟

و لحاف را تا شانه‌هايم بالا کشيد و باز گفت‌:

- چاه بسيارآسان است‌. 

همان‌طور که دندان‌هايم به‌ هم ميخوردند‌گفتم‌:

- نی‌ يک چيز ديگر بساز يک چيز ديگر‌. 

مادرم با درمانده‌گی گردنش را کج کرد و گفت‌:

- خدايا من که چيز ديگر ياد ندارم‌. 

بعد مثل اين که متوجه رنگ‌پريده‌گی من شد‌.   دسشتش را به سينه اش زد

و گفت‌:

- ترا چی شده تب کرده‌ای‌؟

و دستش را روی پيشانيم گذاشت‌.   بالشتی زير سرم گذاشت و گفت‌:

- تو آرام بخواب‌، من يک چيزی ميسازم‌. 

با آواز خفه‌يی که انگار از قعر چاه ميبرآمد با تضرع گفتم‌:

- چاه نساز‌ی.   خو‌. 

خو گفت و به کار مشغول شد‌. 

پلکهای من سنگين و سنگينتر ميشدند‌.   حرکات مادرم در نظرم به‌تأنی‌تر می‌آمدند‌.   به نظرم می‌آمد که همه چيز در اتاق در هوا‌، در حال پرواز است‌.   روزنامه‌های خاک‌گرفته‌، کاسه سرش‌، قيچی‌، کلوله‌تار‌، همه چيز‌.  .  . 

انگار از فاصله دوری شنيدم که مادرم گفت‌:

- صبح به خير وقت بيدارت ميکنم که پای پياده مکتب بروی‌، در سرويس کاردستيت ميشکند‌.  .  . 

* * *

فردای آن شب هنوز تاريکی بود که مادرم مرا از خواب بيدار کرد‌.   وقتی چشمم را باز کردم ، چراغ روشن بود و روی صندلی چاه کوچک و سپيدی با دلو آن ميدرخشيد‌.   با يک جست از جايم برخاستم‌ و ذوقزده به لمس کردن چاه پرداختم .   زبانم بند شده بود‌، زيباتر از آن چيزی نديده بودم‌.   مادرم روی سطح مربع شکلی قسمت استوانه‌يی چاه را جا داده بود و بعد دوکنار آن استوانه دوپارچه کاغذ کم عرض مستطيل شکل را روی‌به روی هم سرش کرده بود و انتهای آزاد کاغذها را با مهارت سوراخ کرده بود و يک چوب نازک جاروب را بريده بود و از شگافها گذشتانده بود‌.   بعد تاری را چندلا تابيده بود‌، يک انتهايش را در چوب نازک جاروب گره زده بود و در انتهای ديگرش دلو بسيار کوچک و سپيدی را که با ظرافت دل‌انگيزی ساخته بود بسته بود‌.   از بقايای کاغذهای کاغذ‌پران برادرم تريشه‌های سبز‌رنگ و باريکی بريده بود و به دور چاه سرش کرده بود‌.   و اين‌طور دور چاه را سبزه‌‌دل‌انگيزی پوشانده بود‌.   من ذوقزده و با احتياط با نوک انگشتانم هرجای چاه را لمس ميکردم و در دلم مادرم را تحسين ميکردم . 

مادرم نمازش را خواند‌، روی دو زانو روی جاينماز نشست و دو دستش را به ستونهای سقف با دقت دوخت و انگار کسی آن‌جا بود که از او چيزهايی خواست‌. 

بعد آمينی گفت هردو کف دستش را به رويش ماليد‌.   همانطور که جاينمازش را با دقت جمع ميکرد‌گفت‌:

- تو هم ان‌شاءالله کامياب ميشوی‌. 

و من به خاطر اين که مبادا افتخار ساختن اين چاه و دلو به کسی ديکر تکيه کند‌، نوک پنسل را با آب دهانم تر کردم و نامم را بسيار ناشيانه و با احتياط روی دلو چاه نوشتم‌. 

از فرط شادی چيزی از گلويم پايين نرفت‌.   چای ناخورده لباسهايم را پوشيدم ، بکسم را به پشتم انداختم‌، تخته مشقم را زير بغل گرفتم و در دست ديگر بلند و دورتر از تنم کاردستيم را گرفتم‌ و از خانه برآمدم .   مادرم تا دم در از پشتم آمد و آخرين توصيه‌هايش را برای محافظت کاردستی به گوشم خواند‌. 

هنوز آفتاب نبرآمده بود و کوچه‌های تنگ و تاريک کابل تنگتر و تاريکتر مينمودند‌.   شهر هنوز کاملاً از خواب بيدار نشده بود‌.   يگان رهگذر که تازه از حمام برآمده بود و بخار از سر و رويش بلند بود با تعجب به من و کاردستيم ميديد‌.  

مکتب ما از خانه بسيار فاصله داشت‌.   هر روز اين فاصله را با سرويس طی ميکردم‌.   اما آن روز انگار در هوا راه ميرفتم‌.   کوچههای پر پيچ و خم را با خوشحالی زير پا گذاشتم‌.   وقتی به مکتب رسيدم نگهبان تازه از خواب بيدار شده بود و روی دراز چوکی شبيه دراز چوکيهای صنف ما نشسته بود‌، پارچه نان خشکی را روی زانويش گذاشته بود و گيلاس چايش را کنار خود روی چوکی گذاشته بود‌ و هر چند لحظه بعد پارچه بزرگی از نان را تاب ميداد و در دهانش ميگذاشت و بالايش با تأنی چای مينوشيد‌.   اين نگهبان پيرمرد لاغر و بدخلقی بود.   وی به رغم اين که در زمستان و تابستان لباسهای کلفت و پشمی ميپوشيد‌هميشه سرفه ميکرد‌ و با چوب دراز و کج و معوجی که در دست داشت گاهی به جان ما ميافتاد‌.   همه ما از او ميترسيديم .   اول متوجه نشد‌.   انگار همه حواسش را روی طعم نان خشک و چای شيرينی که در دهانش قرار داشت متمرکز ساخته بود‌.   يک‌بار سرش را بلند کرد‌.   چشمان کوچک و پر‌آبش را پا پشت دست ماليد نگاه خيره و آميخته با تعجبش را به من دوخت‌، جويدن نان را متوقف ساخت و با دهان پر غريد‌:

- خيريت است دختر‌؟ شب خوابت نبرده بود‌. 

و شروع به سرفه‌کردن کرد‌. 

ترسيدم‌.   دلم لرزيد‌.   به نظرم آمد که با چوب کج و معوجش به جانم ميافتد‌.   پس پس رفتم و با لکنت زبان گفتم‌:

- به خاطر اين‌.  .  .   خراب ميشد‌.  .  .   پياده‌.  .  . 

نگاه‌های خشم‌آلودش توانايی خاتمه دادن به جمله‌ام را از من سلب کرد‌.   به سرعت پشتم را سويش گشتاندم و در راه آمده شروع به دويدن کردم‌.   از پشتم فرياد زد‌:

- بيا‌!

افسون شده بودم‌.   چون شيی کوکی سويش رفتم .   نزديکش ايستادم‌، سرم را بلند کردم و سويش ديدم‌.   از پايان چهره‌اش نمای وحشتناک داشت‌.   سويم بد‌بد‌ديد و غريد‌:

- برو درون مکتب گم ميشوی‌!

و با شدت شروع به سرفه‌کردن کرد‌.   چشمان‌کوچکش از حدقه برآمدند‌. 

با قدمهای لرزان از در مکتب داخل شدم و کنار دروازه روی چوکی شکسته‌يی لرزان نشستم .   فضای مکتب غم انگيز بود‌.   پنجره‌های شکسته و خا‌ک‌آلود‌درختان خشک و عريان و نيمه عريان و باغبان پيری که به درختی خشک تکيه داده‌نشسته بود و دو زانوی لاغرش را در بغل گرفته بود و انبوه برگهای خشک را چنان تماشا ميکرد که انگار وظيفه داشت‌تمام روزهای سال را در گوشه‌يی بنشيند و آمدن و رفتن فصلها را تماشا کند دلهره و ترس را در آدم بيدار ميکرد‌.   شروع به لرزيدن کردم .   از سرما يا از ترس نميدانم .   انگشتانم از سرما بيحس شده بودند‌، بآنهم کاردستيم را با انگشتان سرما زده‌ام محکم گرفته بودم‌‌تا تک تک شاگردان پيدا شدند‌ و فضای غمزده و سرمازده مکتب را با غريوشان انباشتند‌. 

زنگ زده شد‌.   به صنف رفتيم‌.   معلم رسم‌و‌کاردستی به صنف درآمد و پشت ميزش قرار گرفت‌.   به نظرم غمزده ‌و عصبانی آمد‌.   چشمانش پنديده بودند‌.   انگار گريه کرده بود‌.   جثه ‌کوچکش به نظرم کلان آمد‌.   خلاف هميشه جراب نيلونش را از دستکولش بيرون نکرد و شروع به دوختن آن نکرد.   کاغذهای دراز و کوتاهی را کشيد و شروع به خواندن نامهای ما کرد‌.   نميدانم چرا ترسيدم‌.   نام هرکی را ميخواند او بايد ميرفت با کاردستيش کنار ميز روبه‌روی معلم قرار ميگرفت و کاردستيش را بهش نشان ميداد‌.   نميدانم چرا آن روز هرچند لحظه بعد فرياد ميزد و ما را دشنام ميداد‌. 

نام مرا خواند‌.   مانند فنری از جايم کنده شدم‌.   چاه و دلو را گرفتم و دويده رفتم رو‌به رويش قرار گرفتم .   قدم کوتاه بود و به سختی اشيای روی ميز را ديده ميتوانستم .   آواز تپيدن دلم را ميشنيدم‌.   دندانهايم به هم ميخوردند‌.   کاردستيم را با افتخار بالا گرفته بودم‌ تا کاملتر ديده شود‌. 

يک‌بار معلم رسم و‌کاردستی با آواز زيری فرياد زد‌:

- اين چيست‌؟

با آوازی که انگار از قعر چاه ميبرآمدگفتم‌:

ــ چاه و دلوش‌.  

معلم رسم و‌کاردستی به تقليد از من گفت‌:

- چاه و دلوش‌.  .  .   تا بگويی کاردستی همه تان ميدويد و چاه ميسازيد و دلوش‌.   .   .   مغزهای تان سنگ شده است‌. 

چهار طرفم را ديدم‌.   مادرم را ميپاليدم‌.   ميخواستم در آغوشش خود را پنهان کنم .   مادرم آن‌جا نبود‌.  

گريه‌آلود گفتم‌:

- سبزه هم دارد‌. 

باز فرياد زد‌:

- سبزه‌هايش را چی کنم‌.   در سبزه‌هايش خودت بچر تا سير شوی‌.   اين چاه هم کج است‌.   ميبينی يا نی‌؟

به عمق دشنامش پی نبردم‌.   به چاه خيره شدم‌‌، اما هيچ کجای آن به نظرم کج نيامد‌همان‌طورسپيد دل‌انگيز بود‌.  

معلم رسم‌و‌کاردستی آن را از دستم قاپيد و به کنج صنف پرتاب کرد‌.   شايد هم برای تبريه خود گريه‌آلود گفتم‌:

- مادرم ساخته‌!

- مادرت بد کرد‌!

ضربه اش کاری بود‌.   اشک در چشمانم خانه کرد‌. 

انگار دمه و غباری در صنف به‌يکباره‌گی پايين شد‌.   هيچ چيز را به‌صورت مشخص ديده نتوانستم‌.   انگشتان دستانم را با نيروی عجيبی در مشتم فرو کردم‌.   بلاتکليف و لرزان ايستاده بودم‌.   اشکهايم روی گونه‌هايم سرازير شدند‌که باز فرياد زد‌:

- معطل چی استی برو‌!

سوی کنج صنف رفتم‌.   چاه به يک پهلو افتاده بود‌و نيمه نام من روی دلو معلوم ميشد‌.   چاه را با احتياط گرفتم‌. 

وقتی خانه آمدم به مادرم چيزی نگفتم .   مادرم چاه را با رضايت و احتياط از دستم گرفت و روی رف چوبی خانه ما آنجا که اسناد مهم و معتبر مانند تذکره‌يی‌، عريضه‌يی‌و يا رسيدی را قرار ميداد‌، گذاشت‌.   روزها گذشتند‌.   يک روز در مکتب نتايج امتحان را دادند و من گريان و سر‌افگنده‌ خانه آمدم‌. 

مادرم دويده نزديک آمد و پرسيد‌:

- کامياب شدی‌؟

گفتم‌:

- نی‌. 

- ناکام شدی‌؟

گفتم‌:

- ها

- ناکام چی شدی‌؟

سرم را پايين کردم و بی‌اختيار گفتم‌:

- ناکام فارسی‌. 

مادرم با تعجب گفت‌:

- ناکام فارسی‌؟

- ها‌. 

با سرزنش و عتاب گفت‌:

- هر روز که ميخواندی‌.  .  . 

و با تقليد از من ادامه داد‌:

- گَر بَه سوی خاک ما - دشمن ناپاک ما‌.  .  .   بی‌فايده آخرش هم ناکام شدی‌. 

مادرم راست ميگفت‌.   اين ترانه را از وقتی برای‌مان درس داده بودند‌هميشه بلند بلند ميخواندم‌.   و از آن لذت ميبردم نامش‌«‌ترانه‌استقلال‌» بود و از آن بسيار خوشم می‌آمد‌.   نميدانم از آن به خاطر خود ترانه خوشم می‌آمد يا به خاطر تصوير پسرک خوش قد‌و الايی‌که با خوشحالی بيرق سه‌رنگ افغانستان را به دست گرفته بود و انگار سوی ما ميديد و اين ترانه را ميخواند‌:

گَر بَه سوی خاک ما

دشمن ناپاک ما

پيش آيد يک قدم‌

ميکنيم پايش قلم

گر به سوی خاک ما

دشمن ناپاک ما

تيز بيند يک نظر

ميکشيم چشمان او

ميکشيم چشمان او

و وقتی بيشتر از آن خوشم می‌آمد که همان‌طور که تنهايی کوچک و لاغر خود را زير لباس سياه مکتب کوچک و کوچکتر ميساختيم‌ و آب بينی خود را پرسر‌و‌صدا بالا ميکشيديم و در جستجوی بيحاصل دستمال بينی جيبها و بکس خود را بررسی ميکرديم و يک‌صدا بُلند اين ترانه را ميخوانديم‌ و چهار ديوار صنف خود را با آوازهای زير خود به لرزه می‌آورديم و صنف را از پاهای قلم شده نامرئی‌کسانی که يک قدم در خاک ما پيش می آمدند و از چشمان کشيده شده نامرئی کسانی که سوی خاک ما تيز ميديدند‌، می‌انباشتيم‌.   شايد هم در آن زمان بی آن که خودمان بدانيم عشق به وطن را تجربه ميکرديم و پرستيدن آن را می‌آموختيم و به خاطر همين اين ترانه را حق و‌ناحق‌ و به‌جا و بيجا ميخوانديم‌. 

از همين سبب مادرم متعجب بود که من ناکام فارسی شده ام .   مادرم خواندن و نوشتن نميدانست‌ و تمام مضمون فارسی به نظرش در همان ترانه‌يی که من هميشه ميخواندم خلاصه ميشد و هيچگاه ندانست که آن سال من در رسم‌و‌کاردستی ناکام شده بودم‌‌، نی در فارسی‌. 

آن شهکار معماری مادرم ‌، چاه و دلوش را ميگويم ، سالهای سال رف چوبی خانه ما را مزين ساخته بود‌، اما آن ترانه را هنوز هم گاهگاهی با اندوه بی‌ثمر و حسرت ناتوانی زير لبم زمزمه ميکنم و به نظرم می‌آيد که آوازم از قعر‌چاهی می برآيد‌، از قعر همان چاه‌که مادرم ساختنش را از مادرش آموخته بود و شايد هم مادرش از مادرش‌. 

پايان

کابل ۲۸ عقرب
۱۳۶۴