قادر مرادی

عطر گل سنجد و صدای چوری ها( 3 )

بازهم احساس می کنم که خشمگین هستم . هم خوشحال و هم خشمگین . هم ذوقزده وهم حیران . وحشتزده و مضطرب ،عطر گل سنجد حالم را بیشتر دگر گون می سازد . آن چه که همیشه از آن بدم می می آمد . حالا تمام فضای اتاقم را اشغال کرده است . این عطر همان عطری است که پدرم یک عمر به خودش می پاشید . پدرم یعنی عطر گل سنجد . عطر گل سنجد یعنی پدرم .طوری به نظر می رسید که قبلا کسی این جا در اتاق من آمده است . آن هم کسی که به جانش عطر گل سنجد پاشیده است و بعد این آدم از کوزه ء آب اتاق من آب نوشیده است و شاید هم بوتلک عطر او میان کوزه ء آب من افتاده است . شاید جسد خون آلود پدرم برای چند لحظه زنده شده و به اتافم آمده بود . اما چگونه چنین چیزی ممکن بود ؟ و از همه مهمتر این که پدرم به اتاق من چه کارداشت ؟
در آن لحظه احساس کردم که خشمم نسبت به مسرتم قوی تر است . بازهم احساس می کنم که خشمم نسبت به مسرت و خوشحالیم قوی تر است . در مورد پدرم فکر می کنم . بیطاقت می شوم . بیقرار . نمی خواستم پدرم را کسی بکشد . دلم نمی خواست پدرم را کس دیگری بکشد . می خواستم بالاخره لذت و غروری که از کشتن پدرم دست می داد ، به من تعلق بگیرد . اما می بینم که این لذت و غرور را کس دیگری از من ربوده است . احساس کردم در میدان زنده گی ناکام شده ام . به خیالم می آید از امتحانی که به خاطر آن زنده گی می کردم ، ناکام و سر افگنده بدر شده ام . شاید من یا یک نیرو و حس ناشناخته در درون من بود ، که می خواست روزی من پدرم را بکشم و این لذت و غروررا کمایی کنم . همان لحظه متوجه این گپ شدم . در حالی که هیچگاه به فکر نیفتاده بودم که روزی من پدرم را بکشم . اصلا یک بار هم چنین فکر و خیالی در ذهنم خطورنکرده بود .
عصبانی و خشمگین ، درحالی که عطر گل سنجد سخت اذیتم می کرد ، روی بستر دراز کشیدم . ناگهان دیدم - صبح که ازکوچه به خانه برگشتم - دیدم با حیرت ، پهلوی بستر خوابم کارد کلانی افتاده است . کارد کلانی که تیغه اش تیزو برنده بود . خون در تیغه اش خشکیده بود . مثل همان کارد خون آلودی بود که صبح پهلوی جسد خون آلود پدرم دیده بودم . یاهم همان کارد خودش بود . کارد را برداشتم . روی تیغه ءبران آن دست کشیدم . خونش خشکیده بود . یک باردلم شد که خون خشکیده را بلیسم و مزه ء آن را بچشم . اما پیش از این که به این کار دست بزنم ، یادم آمد که شاید این همام کادریست که دوهفته قبل ، چهارده روز پیش ، روزی مادرم که با زن کاکایم به شهر ، به شفاخانه رفته بودند ، در برگشت آن را خریده و آورده بودند ، برای آشپز خانه .
از حیرت شاخ می کشیدم . نمی دانستم چه کنم . به خودم گفتم که شاید اشتباه می کنم . شاید این کارد مشابه همان کارد مادرم ، مشابه همان کاردی باشد که پهلوی جسد پدرم افتاده بود . در همان لحظه به یاد عبدل دیوانه افتادم . کاردی که همیشه او باخودش داشت . همین گونه یک کارد بود . اما کارد عبدل ، کارد کهنه ، زنگزده و تقریبا فرسوده بود . صبح امروز که اورا در کوچه دیدم ، کاردش به دستش بود . اما از لحاظ شباهت ، این کارد ها با هم دیگر مشابه بودند . کاردی که در اتاق من پیدا شده بود ، کاری که پهلوی جسد پدرم ، کارد که مادرم و زن کاکایم دوهفته قبل - چهارده روز پیش - زمانی که از شفاخان بر می گشتند ، خریده بودند و کارد کهنه ء عبدل همه باهم مشابه بودند . نمی دانم مادرم و زن کاکایم چرا کارد کلان و نوی را خریده بودند . در حالی که در آشپزخانه کارد های قابل استفاده داشتیم . شاید هنگامی که چشم های شان به تیغه ء بران و تیز کارد های کارد فروشی افتاده بود ، از تیغه ء برنده ء آن ها خوش شان آمده بود . شاید این رفت و آمد های دوامدار آن ها به شفاخانه ء شهر بالاخره باعث شده بود که تیغه های بران کارد ها آن هارا جادو کنند و به سوی خود بکشانند و به همین لحاظ شوق خریدن کارد به دل شان چنگ زده بود . شاید آن ها هر روز تقریبا هر روز که می رفتند و می آمدند ، در مسیر راه به این کارد ها نگاه می کردند و هوس خریدن آن ها در دل های شان بیشتر جان می گرفت . چنان که یک زمانی ، وقتی که من طفل بودم ، همچو کششی نسبت به کارد های پیرمرد کارد فروش پیدا کرده بودم وقتی آن روز مادرم کارد را آورد ، گفت :
- هر روز که من این کارد را می دیدم ، دلم می شدم بخرم .
زن کاکایم گپ اورا تایید کنان گفت :
- من هم هر روز دلم می شد این کارد را بخرم .
نمی دانم چرا ؟ شاید در ضمیر ناخود آگاه مادرم و زن کاکایم حس گنگی برای انجام یک جنایت ، برای کشتن کسی و شاید هم برای کشتن پدرم وجود داشت که آن را به سوی کارد تیز و بران می کشاند . شاید تیغه ء بران و تیز کارد این حس نهفته در درون آن ها را بر می انگیخت تا آن ها کارد ی را باخود داشته باشند که بالاخره چنین کرده بودند . مشابه بودن کارد ها در دلم واهمه افگند . نمی دانم چرا در آن لحظه تکان خوردم و نسبت به خودم شک پیدا کردم . نشود که من پدرم را با این کارد کشته باشم . باعجله کارد را زیربسترخوابم پنهان کردم . با این کار اندکی احساس آرامش برایم دست داد. به نظرم آمد که جنایت بزرگی را از نظر دیگران پنهان کرده ام . در آن لحظه پس از آن که کارد را زیر بسترم خوابم پنهان کردم ، هیاهویی در درون گوش هایم پیچید . ناگهان مقابل چشم هایم مردم محله ، ریش سفیدان ، ریش سیاهان همه و همه ظاهر شدند . مثل یک جمعیت مردم که در برابر قصر پادشاه جباری مظاهره می کنند ، با صدای بلند تکرار می کردند :

- پت نکن ، ما دیدیم ترا ، ما دیدیم ! ترا که با کارد پدرت را کشتی ، پت نکن ما دیدیم !

از این کابوس وحشتناک ترسیده و وارخطا از جایم بلند شدم . صدا ها و جمعیت مردم گم شدند . صدای شرنگس چوری ها از بیرون بلند شد . وارخطارفتم ، ببینم که پشت در کیست ؟ کسی نبود . از کوزه یک جام آب گرفتم و نوشیدم . آب ، یعنی عطر گل سنجد ، عطر گل سنجد یعنی آب . دلم بد شد . استفراغ کردم .

***

در گذشته ها وقتی که گرمی از حدش می گذشت و مردم به توبه و نماز روی می آوردند ، دل آفتاب نمی سوخت و بیشتر گرمیش را نثار ما می کرد . مادرم در همچو روزها می گفت :

- در کدام جای خون ناحق می ریزد . گناه زیاد شده است . این گرمی غضب خداست .

و من به مادرم می گفتم :

- ما خو خون نریختانده ایم ، گناه ما چیست ؟

مادرم می گفت :

- همین طور است . دیگران گناه می کنند و ما جزای آن را می بینیم .

حالا بازهم به یاد همان گپ های مادرم افتاده ام . مثل این است که امروز، روز پر گناهی است . امروز ، روزیست که از زمین و آسمان گناه می بارد ، آتش می بارد و همه جا را پخته و نا پخته را می سوزاند . در صحن حویلی ، آدم ها گرد آمده اند و عجله دارند تا زود تر تا بوت پدرم را به قبرستان ببرند . من آب می نوشم . آب ، یعنی عطر گل سنجد . عر ق می ریزم و نمی دانم چه کنم . به نظر می رسد که امروز باز درکدام نقطه یی از جهان ما ، خون ناحق ریخته می شود که گرما وجبر آن را ما می کشیم . به خیالم می آید که امروز از همان روزهایی است که دیوانه های محله ء ما برای چند ساعتی به حال آمده اند . شاید هاجر یک ساعت قبل از من . زیرا او یک ساعت قبل از من متولد شده است و عبدل شاید چندین سال قبل از من ..... نمی دانم چنین محاسبه یی را چه کسی برایم آموخته است . اما در هر حالت به یادم است که هاجر یک ساعت قبل از تولد من به دنیا آمده است . او در هر کاری یک گام ا زمن جلو تر خواهد بود و روی همین ملحوظ او ، قبل ازمن به دیوانه گی روی آورد و بعد من به دنبالش .

هوا سوزنده و نفس گیر است . نعش اگر بیش از این معطل شود ، می گندد . شاید نعش پدرم از هر نعش دیگر متفاوت است . شاید نعش او درهمان وقتی که زنده بود ، به گندیدن آغاز کرده بود که این قدر دیگران از گندیدن نعش پدرم وارخطا هستند و شاید هم پدرم در زمان حیاتش به گندیدن آغازیده بود و به همین لحاظ همیشه به جانش عطر گل سنجد می پاشید .

از درون حویلی گاه گاهی صدای گریه ء زن ها شنیده می شود . شاید در میان آن ها مادرم هم باشد که می گرید . شاید آن ها نه به خاطر مرگ پدرم ، بل به خاطر احترامی که دیگران - مردم محله ء ما - به پدرم داشتند ، گریه می کنند . شاید هم گریه های شان دروغین و نمایشی است تا بتوانند مهم بودن شخصیت پدرم را تبارز دهند . اما مادرم دردلش خوش است که بالاخره از چنگ او رهایی یافته است و شاید هم به خاطر این گریه می کند که بسیار دیر از چنگ او رهایی یافته است و شاید هم به عمر از دست رفته و به هدر رفته اش می گرید که در سایه ء پدرم سپری کرده است و شاید هم به خاطرنجات از عطر گل سنجد و یاهم به خاطر بدبختی هایی که بعدا به سراغش آمدنی بودند ، می گریست . در غیر آن مر گ پدرم به مقایسه ء مصایب زنده گی مردم محله ء ما و روزگارتلخ و خونبار ما یک واقعه ء بسیار کوچک و پیش پا افتاده و عادی بود . به خصوص این که کشتن و کشته شدن از سال ها به این طرف مانند طلوع و غروب آفتاب موضوع عادی و روزمره یی بودند که دیگر مردم محله ء ما کاملا با آن ها عادت کر ده بودند . در سال های اخیر ، شدت گریه ها و عزا داری های مردم ما بسیار کم شده بود . همه پذیرفته بودند که کشته شدن به جزء از سرنوشت شوم آن ها مبدل شده است . زیرا من از روزگاری که دست راست و چپم را می شناسم ، پیرمردان محله ء ما جوان به گورستان می برند و زن ها مویه سر می دهند و هیچ شام وصبحی نیست که صدای ضجه و ناله ء آن ها از درون چهار دیواری های گژدم پر و گلی محله ء ما شنیده نشود . هیچ روزی کوچه ها ما خالی از مشایعت کننده گان تابوت جوانی نبوده است و به این گونه با هر طلوع و غروب آفتاب ، زن های جوانی مردان شان را به گور می سپارند . مادر ها شاخ نبات های شان را ، و تعداد بچه ها دختر های خردسال برهنه پا و ژولیده حال کوچه های ماکه در جستجوی کاغذپاره ها سرگردان اند ، بیشتر می شوندو یک گروه دیگر به گروه های قبلی افزوده می شود و پدرم چند بوتل دیگر از عطر سنجد می خرد .

من پسر سوم پدر هستم . همه می دانند که من پسر سوم پدرم هستم . پدرم اولاد زیاد دارد . حساب دیگران را نی دانم . پدرم سه پسر بزرگ دارد . من پسر سوم پدرم هستم . برادر بزرگتر از من ریش دراز و انبوهی دارد و گاه گاهی می آید . با ما نیست . با ما زنده گی نمی کند . کار وبارش را هم من نمی دانم . همیشه که می آید و اورا می بینم ، ریش سیاه و انبوه و هرگز اصلاح ناشده اش را با شانه یی شانه می زند . چشم هایش مثل دوکاسه ء پر ازخون است . مثل این که بسیار آدم کشته باشد . همیشه قهر و خشمناک است وقتی اورا می بینم ، فورا به ذهنم می آید که او هر گز در زنده گیش لبخندی نزده است . برادر بزرگتر از او ، پسر اول پدرم ، آدم قد بلندیست . من اورا اول ها نمی شناختم . اورا در گذشته ها هیچ گاهی ندیده بودم . او در گذشته ها به خانه ء ما نمی آمد . غایب بود . پدر و مادرش را ترک کرده بود . پدرم ، یگان وقت که درمورد او گپ می زد ، اورا آق پدر می نامید . اما در این سال های اخیر پیدا شده بود . حالا گاه گاهی می آمد ، به دیدن مادرم . پدرم با او همگپ نبود . آن ها به همدیگر سلام نمی دادند . او هر بار که می آید ، می بینم که رنگش پریده است . زرد و زار ، مثل کسی که یک عمر سو د خوری کرده باشد. مادرم می گفت که این بچه اش مکتب خوانده است . حالا که او می آید ، بسیار نومید و پریشان به نظر می رسد . مثل قمار بازی که تمام دار و ندارش را و حتی سمرقند و بخارایش را به یک دوباخته باشد . از گذشته هایش نادم و پشیمان به نظر می رسد . مثل کسی که جیبش را کیسه بر زده باشد و یا بعداز بیست وپنج سال فهمیده باشد که اودر این همه مدت فریب خورده است . اوبر خلاف پدرم و برادر دیگرم ، ریشش را پاک می تراشد و هنوز هم که می آید ، ریشش مثل عبدل دیوانه ،همیشه پاک و ستره تراشیده شده است . پدرم و برادر بزرگتر ازمن که هردوعاشق عطر گل سنجد اند ، از او بسیار متنفر ند . همیشه که گپ او به میان می آید ، پدرم با نفرت فریاد می زند :

- از آق پدر ریش کل خدا ناشناس گپ نزنید !

در این وقت ها مثل یک قمار باز پاک باخته می آمد . پدرم برایش روی خوش نشان نمی داد . اما او فقط به دیدن مادرم می آمد و پس می رفت . با من هم همگپ نیست . می داند که من آدم گپ نیستم . من اصلا به همه ء آن ها بیگانه هستم . آن ها هم بامن بیگانه . من با آن ها یادم نیست که گاهی گپ زده باشم . ا زآن ها مانند عطر گل سنجد پدرم بدم می آید و ازدیدن شان بیزارو گریزانم .

حالا که پدرم را می برند قبرستان ، از هردوی آن ها خبر ی نیست . من هم نیستم که پای تابوت پدرم را بگیرم . همه می دانند که من کجا هستم . حالا هم که تابوت را می برند ، از دوبرادربزرگ من می پرسند . کسی از من نمی پرسد . مثل این که من مرده باشم :

- او خو از جمله ء معاف شده گان است .

در دنیا شاید کمتر کسی پیدا شود که از مرگ پدرش متاثر نشود . من نه تنها در مرگ پدرم غمگین نشده ام ، بل احساس راحتی هم می کنم . احساس می کنم ابر سیاهی که در صحن حویلی ما ، در فضای کوچه و محله ء ما از سال ها به این طرف سایه افگنده بود ، اکنون برداشته شده است . هنوز هم برداشته نشده است . همین که پدرم را به خاک بسپارند ، این ابر سیاه کاملا برداشده خواهد شد . جالبتر از همه این که من در چنین روزی ، پس از سال ها به حال آمده ام و آن چه را که درخودم گم کرده بودم ، دوباره یافته ام . دلم از شور و هیجان یک عشق مرموز ودرد دلباخته گی شیرین می تپد . همه چیز به یک سو ، روز عید ، نگاه گرم و عاشقانه ء او .... در لباس نمی گنجم که فردا که امروز است ، با نگار خود مبارکباد می گویم .

***

صدای بچه ها و دختر های خردسال از مسجد نزدیک خانه ء ما بلند است :

- بی زبر به ، بی زیربی ، بی پیش بو ، به بی بو ... تی زبر ته ، تی زیر تو ، تی پیش تو ، ته تی تو ... !

همیشه که این صداهارا می شنوم . برایم خفقان دست می دهد . دلتنگ می شوم و دلم می خواهد با عجله از اتاق بیرون بدوم . از حویلی بیرون بدوم . با پاهای برهنه ، میان کوچه بدوم ، بدوم تا این دلتنگی کشنده و خفقان آور رهایم کند . این صدا ها همیشه روی دلم نوعی غصه و دلهره ء زهرناکی را می پاشند . نفسم می گیرد . آن گاه زود زود نفس می کشم و میان کوچه ا می دوم .

بوریا به نظرم می آید . یک کوزه ء سفالین سرخرنگ که بر سرش جام سپید المونیمی چرکینی گذاشته اند و پکه ء برقی خاکزده ء پیری ، خرت خرت کنا ن با بی حوصله گی در سقف مسجد در چرخش است . همیشه از دیدن این پکه به خیالم می آید که این صداها همه چیز پکه را مکیده اند . به نظرم می آید که پکه آخرین نفس هایش را می کشد و می گوید که دیگر نمی تواند بچرخد . خسته شده است . از پا افتاده است . صداها دلش را آب کرده و جگرش را خورده اند . می میرد ، خرت ، خرت ، خرت ...

روزهایی یادم می آیند که من هم در قطار سایر بچه ها نشسته بودم و درس می خواند م :

-قاف زبر قه ، قاف زیر قی ، قاف پیش قو، قه قی قو ...!

و بوی عطر گل سنجد که فضارا فرا گرفته بود . حالا چنان از این صدا ها بدم می آید که دلم می شود بروم با یک پارچه سنگ بر فرق معلم بکوبم که بمیرد و بعد پنجاه ، شصت دختر و پسر بی مادر و بی پدر را که در آن جا گرد آمده اند ، از قفس آزاد کنم و بعد با یک سنگ پکه ء سقف را نیز بزنم تا خاموش شود و از این فضای خسته کننده و دلگیر و از چرخیدن تحمیلی برای همیشه نجات یابد . به بچه ها و دخترک ها بگویم که بروید ، دیگر آزاد هستید . بروند بهتر است . بهتر است تا ازکوچه ها و پس کوچه ها ، از میان خاکروبه های پاکستانی ها ، کاغذ پاره های چتل و چرکین را جمع کنند و ببرند و بفروشند و بایک ، دو اتانیس که از فروش آن به دست می آورند ، شربت نیشکر بنوشند تا دل های تفزده ء شان کمی سرد شود . پدر ها ، رفتید به جنگ مقدس ، شمارا بردند ، کشاندند به جنگ ... قهرمان ها ، در مقابل سرخ ها ، کجا یید . پدر ها ؟ قهرمان های معرکه ء خون و آزادی که هنوز رادیو ها و روزنامه های دنیا از نام شما تجارت می کنند و سیاست می فروشند . من می روم ، بچه ها و دختر های معصوم و خرد سال شمارا از قفس آزاد می سازم ، می ترسم . در این کارهم کسی از من سبقت جوید و مرا از لذت و غرورانجام آن محروم بگرداند .

صدای گریهء زن ها ، آن جا ، درون حویلی به خاطر پدرم نوحه سر داده اند . دلم می خواهد بروم ، به مادرم تبریک بگویم . شاید مادرم با گریه ء المناکی در جوابم بگوید :

- خانه آباد بچیم ، تو هم از عطر گل سنجد خلاص شدی !

در میان این گریه ها ، گریه ء دیگری را هم می شنوم . ها گریه زن کاکایم است . کاکایم از جمله ء قهرمانان رفته به آن دنیا است .مادر هاجر را می گویم . نمی گرید . چیغ می زند . آن ها در حویلی کوچکی که پدرم پهلوی حویلی خودش ساخته است ، زنده گی می کنند . کاکایم سال های قبل در جنگ با روس ها کشته شده است . حالا زن کاکایم ، یعنی مادر هاجر چیغ می زند . نه به خاطر مرگ پدرم ، بلکه اتفاق دیگری رخ داده است که حتمی رخ می داد و این اتفاق با مرگ پدرم در یک روز مصادف شده است .پ

پدرم از چندین ماه به این طرف به مادرم می گفت :

- یک چاره کنید .

مادرم و زن کاکایم از چندین ما ه به این طرف می رفتند و می آمدند. اما مثل این که چاره نمی شد که باز پدرم اصرار کنان به مادرم می گفت :

- زن ، اورا یک چاره بکن . رسوا می شویم .

ومادرم وارخطا تر از زن کاکایم و و حشتزده تر از پدرم می شد و رنگش زرد می پرید و با ناتوانی می گفت :

- چه چاره کنم ، چه چاره ... ؟

حالا امروز که پدرم مرده است . زن کاکایم می زاید . کم اولاد داشت که دیگری هم به دنیا می آید . از درد زایمان می نالد و چیغ می زند . شاید تنهاست و شاید هم مادرم ، مرده ء پدرم را در میدان رهاکرده واول رفته باشد و دایه ء محله را بالای سر زن کاکایم حاضر کرده باشد . امروزپدرم را دفن می کنند و امروزطفل دیگری به دنیای ما وارد می شود . در این لحظه باردیگر هاجر به یادم می آید . زن کاکایم ، چیزهای زیادی از کاکایم به یاد ندارم . اما روزی که اورا آوردند و پس بردند ودفن کردند ، یادم است . مثل این که من هم به قبرستان رفته بودم . مثل این که شب اول عید بود که اورا آوردند . پدرم همان روز درنطقی که سر گور کاکایم در قبرستان ایراد کرد ، گفت که کاکایم راست به بهشت رفت . پدرم ملا امام مسجد کوچه ء ما بود . بچه ها و دخترک هارا درس می داد . مردم محله به او بسیار احترام داشتند . از باشنده گان کمپما کمتر کسی یافت می شد که اورا نشناسد . آدم سر شناسی بود . اما من نمی دانم چرا همیشه خیال می کردم که مردم اشتباه می کنند و پدرم به آن همه احترام و محبت نمی ارزد .

حالا وقت کم مانده است که از شانه های کوچه ء ما بار سنگینی را دور کنند . کوچه ها ما ساعتی بعد ، جشن بزرگی خواهند داشت ودلم می شود که من هم شاد وخندان به کوچه بروم و با کودکان خاکزده و ژولیده حال بپیوندم و همه برویم از میان خاکروبه های پاکستانی ها کاغذهای چتل را جمع کنیم ، بفروشیم و پولش را شربت نیشکربنوشیم .

دراین لحظه هایی که زمان بردن تابوت پدرم نزدیکتر می شود ، بهتر است در باره ء چیزها دیگری بیاندیشم که لازم است . گویا فرصت کمی باقی مانده است ودیگر هرگز چنین فرصت مناسب برایم میسر نمی شود .

****

بر می خیزم . از زیر بستر خوابم همان کاردی را که صبح امروز در اتاقم پیدا شده بود ، می گیرم ویک باردیگر آن را ورانداز می کنم . این کارد از کیست ، خدایا ؟ از کجا شده است در اتاق من چه می کند ؟این کارد مانند همان کاردی است که دوهفته قبل مادرم از شهر با خودش آورده بود .این کارد مثل همان کارد خون آلودی است که صبح امروزپهلوی جسد خون آلود پدرم افتاده بود . این کارد مثل همان کاردی است که عبدل دیوانه همیشه آن را با خودش دارد و توسط آن همیشه روی زمین نقش و نگارهای درهم و برهم رسم می کند که معنایش را غیر از خودش کس دیگری نمی فهمد . باردیگر عطر گل سنجد اذیتم می کند . به خیالم می آید که این بار بوی عطر گل سنجد از کارد می آید . می ترسم و با عجله کارد را دوباره زیر بستر خوابم پنهان می کنم. دلم کمی آرام می شود . خاطرم جمع می شود . مثل این که جنایت بزرگی را از نظر دنیا پنهان کرده ام . جنایتی را که گویا خودم مرتکب آن شده ام .

پدرم را کشته اند و یاهم من کشته ام . شاید فراموش کرده باشم . اما هر چه هست ، حالا جسد پدرم را به قبرستان می برند . دفن می کنند .امروز همین لحظه ، زن کاکایم می زاید . هنگامی که پدرم را کشته اند ، زن کاکایم که مادرم از شفاخانه برگشتند و جسد خون آلود را دیدند . درد زایمان در تن زن کاکایم آغازیافت . دوید به خانه اش رفت . مادرم وارخطا از این که مرگ پدرم را به دیگران اطلاع دهد ، دویده رفت ، دایه ء محله ء مارا سربالین زن کاکایم حاضرکرد . مخفیانه و بسیار با احتیاط و شاید یک تا ا ز انگشتر هایش را به دایه داد که از این راز به کسی چیزی نگوید . به کسی نگوید که مادر هاجر طفلی به دنیا آورده است . در گذشته ها هم مادرم بسیار می کوشید که مادر هاجردر انظاردیگران بسیار ظاهر نشود . زیرا شکمش روز به روز کلانتر می شد . مادرم ، بعدا دیگران را خبر کرد که بیایند . مادرم یک زن عجیب است . کدام یکش را پنهان کند ؟ بعد برایش گفتند که هر کس شوهر اورا کشته باشد ، باشد . اما موضوع باید از مردم پنهان نگهداشته شود . مردم باید ندانند که پدرم را کسی کشته است . به مردم گفته شود که پدرم به مرگ طبیعی خود از دنیا رفته است .

امروز ، یک بچه ء دیگر ، پسرکی و یا دخترکی ، به جمع پسرکان و یا دخترکان محله ء ما افزوده می شود . به جمع آن هایی که از کوچه ها و پس کوچه ها ، از میان خاکروبه های پاکستانی ها کاغذپاره های چتل باطله را جمع می کنند و صاحب یک ، دو اتانیس می شوند و با آن شربت نیشکر می نوشند . نمی دانم چندین سال قبل هم ، همین گونه یک حادثه در حویلی ما رخ داده بود . اما از آن حادثه همه مطلع بودند . مانند این حادثه پنهانی نبود . در آن سال ، هاجر طفلی زایید . نامش را قاسم گذاشته بودند . حالا او هم می تواند مانند دیگر بچه ها از میان خاکروبه ها کاغذ های بیکاره را جمع کند . هاجر شوهر نکرده طفل به دنیا آورد . زن کاکا یم که بیوه است و شوهرش سال های قبل به شهادت رسیده است ، طفل به دنیا می آورد . اما راز این گپ را مادرم می داند . من می دانم . پدرم می دانست . درهای بسته و پرده های خاموش خانه ها می دانند . ما می دانیم و پرده ا ودرهای بسته .

در این لحظه نوعی دلسوزی نسبت به زن کاکایم که از درد زایمان می نالد ، برایم دست می دهد . زنک چه عذابی می کشد . می خواهم بروم ، نزدش . اما چوری های لک لک شیشه یی اش یادم می آیند . صدای چوری ها در گوش هایم شرنگ شرنگ کنان طنین می افگند . سراپایم را نفرت فرا می گیرد . بدم می آید و نمی خواهم بروم و این صدای شوم نحس را بشنوم .

***

های های ، زنک از درد زایمان از دنیا می رود . پدرم را می برند . لحظه های گرم و آتشین ظهر ، زمین و آسمان را گداخته است . شرنگ شرنگ چوری ها به گوش هایم می آید . بوی عطر گل سنجد حالت تهوع به من داده است . آب که می نوشم ، خیال می کنم بوتلک عطر گل سنجد پدرم را کسی میان کوزه ء آب من افگنده است . کارد زیر بستر خوابم مرا صدا می کند و می گوید که نمی توانم پنهان کنم . آفتاب را نمی شود با دوانگشت پنهان کرد .

های های .... ، زنک از شدت در زایمان می میرد . مردی مرده است . طفلی به دنیا می آید ، مادری چیغ می زند و صدای شرنگ شرنگ چوری هایش در فضای اتاقش طنین می افگند . دایه بالشتی را روی دهان زن می گذارد که صدایش بلند نشود . زن بالش را دندان گرفته است و چیغ می کشد . زن های دیگری با مادرم در آن طرف ، جیغ زنان گریه می کنند . مادرم شاید به این علت بیشتر هیاهوی راه انداخته است که کسی صدای چیغ و فریاد مادر هاجر را نشود . دایه می گوید :

- خوب است که دیگران هم گریه می کنند و صدای گریه ء مادر هاجر را کسی نخواهد شنید . اگر هم بشنوند ، خواهند گفت که عزاداریست .

های های .... ، زنک زیر درد زایمان است . پدرم در میان تابوت خفته است . از کفن و تابوتش بوی عطر گل سنجد بی می خیزد . همه از شدت گرمی به ستوه رسیده اند . می خواهند زودتر مراسم تدفین پایان یابد . می گویند :

- معطل نکنید ، مرده آزار می بیند .

می خواهم بگویم که چرا نمی گویید که هوا کشنده است . چرا نمی گویید که ما چندان به این آدم اخلاص نداشتیم . حالا که هم این جا آمده ایم ، روی زمانه سازیست . یک روز ، سال های قبل ، یک موتر جدید کاغذ پیچ مقابل خانه ء ما می ایستد . مردی از میان موتر فرود می آید . پیراهن سفیدش چنان دراز است که تا به بجلک پایش می رسد . مر د چهلتار پوشی است که در زنخش چند تار سیاه ریش دارد . ریش بزی ، چاق و فربه است . سپید رنگ ، گویا رویش را آفتاب ندیده باشد .

زن کاکایم دم دروازه ء کوچه ایستاده است . با چادرش اشک هایش را می سترد . می گرید . من هم آن جا هستم . پدرم هاجر را که در آن وقت که شاید نه سال عمر داشت ،بغل می کند ، رویش را می بوسد ودرداخل موتر مرد چهلتار پوش می گذارد . موتر سپید رنگ و کاغذ پیچی است . من غرق تماشای موتر هستم . در پشت موتر یک سیم دراز مخابره نصب است . روی نمبر پلیت موتر نوشته شده است :

- اسلام آباد و چند عدد ....

زن کاکایم گریه می کند . و هاجر که میان موتر نشسته است ، حیران حیران سوی هر کس نگاه می کند . مثل پرنده یی که در قفس انداخته باشندش . شایدنمی فهمید که اورا کجا می برند . پدرم زن کاکایم را تسلی می دهد . : گریه نکن ، وبال دارد . قهر خدا می آید . این مرد آدم بسیار نیک و مبارک است .دوست ما و شما غریب هاست . او از روی دلسوزی هاجر را می برد . او تنها س ، بسیار پیسه دارهم است . هاجر درخانه ء او خوب می خورد ، خوب می پوشد . تو کدام یک از این یتیم هارا می توانی نان بدهی ؟ روزگار سخت آمده است . هاجر در خانه ء او کار می کند . هر وقت مرد عرب پس به ملکش رفتنی شد ، هاجر را برایت صحت وسلامت می آورد . او آدم خور نیست که هاجر را بخورد . در دنیا دختر وزن قحط نشده است . مرد عرب ازروی دلسوزی هاجر را می برد . برای توهم پول می دهد . پسان ها هم به تو کمک خواهد کرد . همین آدم یک وسیله است برای تو . غم نخور ، جگرت را خون نساز.

و صدای هق هق گریه ء زن کاکایم بیشتر می شود . مرد چهلتار پوش به او نزدیک می شود . یک بسته پول به پدرم می دهد وبر سر زن کاکایم دست می کشد . با محبت . پدرم که پول ها دردستش هستند ، با او خداحافظی می کند . زن کاکایم گریه کنان دوان دوان به درون حویلی می گریزد . هاجر میان موتر است . مرد عرب هم به موترش بالا می شود .درهای ها موتر را می بندد . موتر ، اسلام آباد و سیم مخابره ، تایر اضافی و پنج گیلنه . همه حر کت می کنند . خاک بادی از زیر تایر های موتر به هوا بلند می شود . موتر میان گرد و خاک گم می شود . می رود ، می رود و ناپدید می شود . ما می مانیم و خاک ها ی که سوی هوا می روند و کم کم نا پدید می شوند . مثل این که هاجر هم خاک شده و به هوا رفته و گم شده باشد . هاجر را بردند ، کاکا ، دخترت را بردند . دختر ک زیبا و قشنگت را فروختند ... تو کجا هستی کاکا ، پدرم اورا فروخت . مادرش خوش نبود . من بودم که از پشت کلکین ، از پشت در ها ، صدای زن کاکایم و پدرم را شنیده بودم . آن مرد چهلتار پوش مدت ها بود که تقاضا داشت تا هاجر را ببرد . تا اورا بخرد . از پدرم خواسته بود تا هاجر را ببرد . پدرم قبول داشت . اما زن کاکایم نمی خواست که چنین کاری صورت گیرد . پدرم می کوشید که اورا به هر شکلی که می شد ، راضی سازد . این مرد یک آدم نیک و مبارک است . از خاطر ما و شما ، خانه و جای خودش را رها کرده و در این ملک ها آواره شده است . از خاطر ماو شما . در خانه کسی ندارد که کارش را بکند . هاجر نوکریش را می کند . از خانه ء او نگهداری می کند . خوب می خورد ، خوب می پوشد . دلم به تو می سوزد . تو کدامش را کلان می کنی . تو کدامش را نان می دهی ؟ یک تا نی ، دوتا نی ، نام خدا یک درجن . مرا که می بینی در غم خودم مانده ام . به کی برسم ؟خیر است . کمک خارجی ها هم حالا کم شده می رود . چاره چیست ؟ناشکری نکن . خوش باش که هاجر خدمتگذاراین طور آدم معتبر و پولدار می شود . می بینی که بسیاری هاهمین کار را کرده اند . این آدم از بین صد ها دختر ،هاجر را خوش کرده است . ازاو خوشش آمده است . هروقت که به ملکش رفتنی شد ، هاجر مارا پس می آورد .

و زن کاکایم : دلم نمی شود ، بسیار خرد است . ساده است . طفل معصوم را دیده و دانسته چطور به یک آدم بیگانه بدهم ؟

و بعد صدای شرنگس چوری ها ، صدای تکان خوردن چوری های زن کاکایم ، مثل گذشته ها ... زن کاکایم بعداز آن بعدازآن که یک و نیم سال از شهادت کاکایم گذشت ، این چوری هارا پیدا کرد . یک روز پدرم مخفیانه این چوری هارا برای او آورده بود . و بعد صدای چوری های زن کاکایم ، شرنگس ... و صدای گرفته و آهسته ء پدرم :

- چرا ، صبر کن . در این روزها بسیار خوشم می آیی .

و زن کاکای با صدای دگر گونه :

- دست نزنید ، نکنید ، خوب نیست . کسی می آید . کسی می بیند . این بچه ء دیوانه ء شما همیشه این جا و آن جا مثل دزد ها می گردد .. . خوب نیست ... واخ شما سیر ی ندارید ...

و سکوت ، سکوت هر دو. گاه گاهی صدای تکان خوردن چوری ها ، پرده ها آهسته آهسته می جنبند . صدای نالش زن کاکایم :

- بس است . خوب نیست . کسی می آید . کسی می بیند . شب بیایید . حالا خوب نیست . روزروشن و این کار ها ...

صدای پدرم شنیده نمی شود . تنها صدای تکان خوردن چوری ها ، صدای تیز تیز نفس گرفتن پدرم ، صدای نالش های زن کاکا :

- احتیاط کنید ، بچه می شود ، می ترسم .

و پدر باصدای خفه :

- از همان دوایی که آورده ام ، بخور...

تنفس سریع ، صدای تکان خوردن چوری ها و پرده ها آرام آرام می جنبند .

***

های های ... زنک زیر درد زایمان می میرد . پدرم را به قبرستان می برندو یک روز هاجر را پس می آورند. هاجر مارا پس می آورند . من اورا که می بینم ، نمی شناسم . تنها چشم هایش به نظرم آشنا می آیند . اندامش لاغر ، باریک و بلند شده است . برخلاف آن چه که پدرم می گفت ، لاغر و ضعیف و مثل یک گل پژمرده و چمبلک شده . تنها شکمش کمی چاق به نظر می آید . رنگش مثل تفاله های نیشکر زرد کاهی شده است . حیران حیران به هر کس نگاه می کند .در چهره اش یک حالت عجیب دیده می شود . نه محبت ، نه خشم ، نه حیرت ، و نه لبخند و نه گریه . یک حالت عجیب و مرموز . همان لحظه که می بینم ، به خیالم می آید مردکه ء چهلتار پوش تا که توانسته است خون هاجر را مکیده و نوشده است و تفاله ء هاجر را پس آورده است . نمی دانم چرا ، از دیدنش تفاله های چوب نیشکر یادم می آیند که شیرینی اش ر ا کشیده اند و تفاله اش ر دور افگنده اند . از دیدنش می ترسم . راستی هاجر راچه شده ؟ به خیالم می آید که مردکه ء چهلتار پوش سراپا زهر بوده و هر چه زهر داشته است ، به هاجر منتقل کرده است . به هاجر گفته است که اورا بچوشد ، اورا بمکد تا زهر وجود اورا مکیده مکیده بگیرد . هاجر نیست . چهار تا استخوان خشک و خالی . چشم هایش فرو رفته ، حیرتزده ، گپ نمی زند . گنگ شده است . مادرش زار زار می گرید . به موهایش چنگ می زند . پدرم می خندد و می گوید :

- چرا گریه می کین ، هاجر را صحت و سلامت پس آورده .

مادرم از ترس دست به گوش هایش برده و توبه می کشد :
- آه خدایا ، دختر ک را چه کرده اند .

هاجر حیران حیران به مادرش و گریه ها و داد و فریاد او نگاه می کند . به من نگاه می کند . به مادرم نگاه می کند . شاید هنوز نتوانسته است مارا به یاد بیاورد . مرا می بیند . نزدیکم می آید . از جیب پیراهنش یک قرص کلچه ء روغنی را بیرون می کشد . به من می دهد . حیران می شوم . کلچه را از او می گیرم . آیا او هنوز هم خیال می کند که من طفل هستم ؟هنگامی که کلچه را به من می دهد ، در چشم هایش دوسه قطره اشک نمایان می شود . شاید روز هایی یادش است که برایم از خانه اش کلچه هارا پنهانی می آورد . من خیال می کنم که خرد می شوم . کودک می شوم . طفل می شوم . از خودم بدم می آید . خیال می کنم هاجر با این کارش ، با اهدای این کلچه ء روغنی به من ، مرا برداشته و به زمین زده است . دوان دوان به کوچه می روم . مگر موتر سپید رنگ نیست . موتری که روی نمبر پلیتش اسلام آباد نوشته شده بود . رفته است . مرد چهلتار پوش هم نیست . مثل این که گپ مهمی به خاطرم گشته باشد . می دوم . دوباره به درون حویلی . کلچه ء هاجر به دستم است. می روم و به شکم هاجر نگاه می کنم . نمی دانم چرا پدرم مرا با سلی می زند . می افتم . روی خاک ها ، کلچه هم روی خاک ها می افتد ، روی زمین و به خاک آلوده می شود .

ناگهان هاجر جیغ می زند . همه سوی او می دوند . هاجر به جان پدرم حمله برده است . لباس های سپید پدرم را را با دندان ها و ناخن هایش پاره می کند . به ریش سیاه پدرم چنگ می زند . مادر م و زن کاکایم شتابان اورا از پدرم جدا می کنند .

های های ... ، زنک زیر درد زایمان می میرد . پدرم را به قبر ستان می برند . هاجر به بام بالا شده است و مثل گر گ ها زوزه می کشد . هاجر هیچگاه عادت نداشت که ظهر ها به بام بالا شود و زوزه بکشد . اما امروز ظهر ، پدرم را که می برند ، نمی دانم او از غم و یاشادی به بام بالا شده و مثل گر گ ها قوله می کشد.

تابوت را می برند . دیگران دوان دوان از عقب تابوت می روند . هاجر ناله می کشد . صدای زن ها کمی آرام می شود . صدای زن کاکایم دیگر نیست . مثل این که مرد و یا این که طفلش به دنیا آمد . هاجر ، ببین ، اورا می برند . پدرم را می برند . تو یک ساعت قبل از من تولد شده ای . . هاجر ، من می دانم ، کلچه ء تو هنوز در کنج اتاقم افتاده است و قاق شده است . داکتر ها قبول نکردند که طفل درون شکم مادر ترا بکشند . اصلا دل مادرت هم نمی شد که طفلش را در شکمش بکشد . کوشش و تلاش مادرم نتیجه نداد ند .حالا طفل به دنیا آمده است هاجر ، ببین ، اورا که تو کشته ای ، به قبر ستان می برند . حالا می دانم که بعداز کشتن پدرم ، وقتی که من به کوچه رفتم ، تو کارد ی را که با آن پدرم را کشته بودی ، آوردی و در اتاق من افگندی و بوتلک عطر سنجد پدرم را هم میان کوزه ء آب من انداختی . تو ، تو هاجر ، با همان کاردی که مادرم و زن کاکایم دوهفته قبل از بازار خریده بودند ، اورا کشتی . اصلامن می کشتمش . من ، من ، من ، هاجر .می دانم ، می دانم که پدرم را امروز خانه را خلوت دیده بود و به جان تو حمله برده بود . به رویت عطر گل سنجد پاشید . ترا در بغل گرفت و تو آن گاه با کارد اورا کشتی .

***

امروزعید است ، عید قربان . شاید عید قربان باشد . در حویلی درونی ما هیاهوی برپاست . بدون آن که به آن جا بروم ، می دانم چه خبر است . دوبرادرم آمده اند که در مراسم جنازه ء پدرم شرکت کنند . اما جنازه ء برده اند و این دوبرادر با هم یخن به یخن شده اند و یک دیگر را دشنام می دهند . زنان از ترس جیغ می کشند و گریه می کنند . مادر م فریاد کنان می خواهد آن هارا از هم جدا سازد . برادر هایم خشمناک به یک دیگر دشنام می دهند :

- از دست شما ملک ویران شد !

ـ آفرین به شما ، دست و روی خون پر مارا شما شستید !

وصدای فیر گلوله ها ، صدای جیغ مادرم ، برمی خیزم . بی اختیار جای نمازم را هموار می کنم . دورکعت نماز می خوانم و بعد سوی زیر خانه به راه می افتم . از گهواره ء قدیمی، سرمه دانی را می گیرم و دوباره بر می گردم . روز اول عید قربان است . باید چشم هارا سرمه کرد . بعد کارد کلان خون آلود را اززیر بستر خوابم برمی دارم . به کوچه می رسم . هاجر سر بام است . صدایش بلند ، مث گر گ ها زوزه می کشد . سرمه دانی را در جیبم می گذارم . می بینم موتر سپیدرنگی خاکباد کنان از کوچه می گذرد . در پشتش یک سیم مخابره ، یک پنج گیلنه ، یک تایر اضافی دارد و روی نمبر پلیتش اسلام آباد نوشته اند .

من بی اختیار می دوم به دنبال موتر ....

پایان . پشاور . جوزای ۱۳۷۵



نوت : این داستان از مجموعه داستانی به نام رفته ها بر نمی گردند گرفته شده است که در سال ۱۳۷۶ خورشیدی در پشاور به تیراژ یک هزار نسخه ازسوی چاپخانه کتابخانه دانش چاپ و انتشار یافته است