نادر نادرپور

 

خطبه نوروزي


 

شگفتا! نخستين شب فرودين
بزاد از پسين روز اسفند ماه،
حريق شفق، ققنس سال را
ز نو، زاد در خرمن شامگاه


 

ازين شب كه بوي زمستان در اوست
نيايد بهاران نو، باورم
الا اي درختان تاريك شب!
من از روح باران پريشان‎ترم!


 

شما لرزه‎هاي تن خويش را
فرو مي‎تكانيد در هم هنوز،
من اما، ز سوز زمستان دل
نيفشرده‎ام ديده بر هم هنوز


 

الا اي درختان تاريك شب
شما در نخستين دم كائنات ـ
زمين را به زير قدم داشتيد،
زميني چو پايان شطرنج، مات


 

شما چون سياهي به هنگام فتح
به هر گام، بيرق برافراشتيد
ولي چون به گوش آمد آواي «ايست»
همه، پاي خود در زمين كاشتيد


 

چو در پيش تقدير زانو زديد
شما را جهان دست ياري گرفت،
شما چاره را در سكون يافتيد
مرا دل، ره بيقراري گرفت


 

شما را سكون گر دل آسوده كرد
مرا بيقراري، مرادي نداد
زمين چون مرا مست خورشيد ديد،
به نامردي‎ام بند بر پا نهاد


 

هم اكنون شما در پسين روز سال
من اندر نخستين شب فرودين ـ
درختيم، اما، يكي بي‎بهار
يكي، گل برآورده از آستين


 

بگوييد تا صبح ارديبهشت
برآيد ز آفاق تاريك من،
مگر بركشد غنچه آفتاب
سر از شاخساران باريك من
               
                    

چهارشنبه 17 حمل  1384