حميرا نکهت دستگيرزاده





بر دامنم آویز



آخرین منجی منم

با خون من بود

که صدای خودرا

بر هستی آویختی



نخسین سروش منم

سبز ترین نغمه ها را

ازکشتزار درود چیدم

وگوشوار لطیف ترین خواب تو کردم




آخرین منجی منم



و اینجا

ستاره های ترا پاسبانم

نه ناز پروین

و نه سرود زهره را

دستانی به دسیسه توانند ستد




در من آویز



با نخستین گریه ات به مادر

پناه جستی



نخستین نگاه عطش آلودت

در نگاه زنی تعبیر یافت




آخرین پناه منم

آنجا

که فلاخن صدایت را

پر از سنگ تردید من کردی

زندان تو بود

نخستین آزادی منم



در من آویز

وا گذار

خستگی را

در زلال هماوایی من

همان سان که وحشت شب های تیر و باروت را

در شره شره خیال ها

به بامداد صدای من

وصبح تلخ جنگ را

به بهارانه لبخند من

می فریفتی



گیسوی من

گریز گاه خواستنی ست

ناگزیری هایت را



به من پناه آور

امن بازوان مرا دریاب



تکرارموهبتِ" اعتیاد انسانی به انسانی دیگر"

جریان نا منتهی دوست داشتن



و خود را به زندگی رها کردن


بازوان من

بوی نان تازه میدهند


خاک را

به بوی باروت آلودی

و عادت سبز رویش را

از زهدانش ستردی

از این دست که تویی

دلتنگ ات میکندخویشتن تو

با من از فرار

چه پرو بال هاست



پرواز در ته نگاه من است

چشمانم را به تومی بخشم

من در چشمت خزیدم



آنگاه که در نخستین دیدار

نخستین نگاه را

بر من گشودی

تو چشمانم را

عطش آلود نوشیدی



من در چشم توام




سکوت میکنی

جنگ میروید



خون من است که میریزد

از تن هر که

در هر جنگ

در هر جا




حیف اش نکن



آبشار خنده هایت را

بر دوش شبزدگی رها کن

و چراغ واژه های نشاط آلودت را

فرا راه چشمداشت من

بیاویز

خونم را بر خاک مپسند




در من پناه جو

من آخرین منجی ام



کوچه ء گیسوانم

پر از عطر وسوسه هاست

وهنوز

از صدای گام های تو روشن است



دو گام آنسو تر

خورشید

سفره شاد باش گسترده است

رسیدن مان را.



18-09-2006