دکتور اکرم عثمان

ناقوس ها كماكان صدا مي دهند


در منطقهء بود و باش ما ، یك كلیسای قدیمی وجود دارد كه وقت و ناوقت ناقوس هایش به صدا درمی آیند و آدم را به چرت می اندازند.
دنگ دنگ ناقوس ها در یكشنبه ها نگران كننده نیستند ، چه ترسایان منطقهء ما را به عبادت فرامی خوانند. آنان هم عادتاً همان جا جمع می شوند و به سبك خود شان خدا را یاد می كنند. امّا ، اگر ناقوس ها بی هنگام و خارج از وقت مقرر ، سروصدا بكنند معنایش این است كه از گرد و نواح خانهء ما ، یك نفر قالب تهی كرده و جان به جان آفرین تسلیم كرده است.
تا حال ناقوس ها برای سه نفر از همسایه های پایین و بالای اپارتمان ما نیز واویلا كرده اند. از جمله برای " ابراهام سون " همسایهء در به دیوار ما كه دو سه هفته پیش چشم از جهان پوشید.
او مرد جالبی بود. نه سال پیش در نخستین روزهای اقامت ما در این اپارتمان كه سخت احساس تنهایی و دلتنگی می كردیم و دروازه های زمین و آسمان بر روی ما بسته بودند او اولین سویدیی بود كه روزی زنگ دروازهء ما را فشار داد و به مناسبت سال نو یك گلدان گل سرخ هدیه كرد. آشنایی ما از همین جا شروع شد. به زودی باهم صمیمی شدیم و همدیگر را دریافتیم. گاهی باهم قهوه می خوردیم ، گاهی چای و گاهی هم بی خوردن چیزی ، باهم قصه می كردیم و عرض و طول دنیا و مافیها را با مقیاس های متفاوت مان می سنجیدیم.
او پیش از وقت بازنشسته شده بود. می گفت كه در تصادمی پای راست و ستون فقراتش صدمه دیده و بعداز آن به تجویز و توصیهء داكتر ، سبكدوش و خانه نشین شده است. از آن به بعد می لنگید و با یك چوب زیربغل راه می رفت . مدعی بود كه مهندس ساختمان است و ده ها خانهء خرد و كلان شهر ما با نقشهء او آباد شده اند. همچنان ادعا می كرد كه چند سال كارمند ادارهء همبسته گی بوده و فاصلهء بین مهاجرین و سویدی ها را كوتاه تر كرده است.
در رستهء دكان های این محل مسكونی یك دكان كهنه فروشی وجود دارد كه جای عجیبی است. در همان روزهای اول آشنایی ، ابراهام سون مرا به آنجا برد و گفت : تو كه نوخانه هستی از این جا هر آنچه لازم داشته باشی می توانی به دست بیاوری.
همان بار اول كه پس و پیش داخل كهنه فروشی شدیم ، او دو سه بار نفس های عمیق كشید و با هیجان پرسید : محمد! آیا در این جا چیزی تازه ، هوای تازه به دماغت نمی خورد؟
در این شهر دوستان و آشنایانم نام عریض و طویلم را تلخیص كرده اند و مرا فقط " محمد " صدا می زنند. با تعجب جواب دادم : كهنه فروشی و چیزی تازه !؟ هرچه می بویم و می بینم همه غباراندود و بی رنگ و بو هستند.
پاسخ مناسب یا نامناسبم ابراهام سون را جا به جا میخكوب كرد. چوب زیربغلش را به میز لقیده و رنگ و رو رفته یی تكیه داد ، دست سنگینش را بر شانهء چپم گذاشت و چنان حیرت بار و خلنده به طرفم دید كه گفتی " عاقلی اندر سفیه می نگرد ! "
بعد از آن ، بار دیگر نفس های عمیق كشید و ادامه داد :برای من هیچ جا حیرت افزاتر از كهنه فروشی نیست. من در این جا همزمان هوای چندین زمانه را تنفس می كنم و در یك چشمزدن از قرن حاضر به قرن نزدهم می روم و از آن قرن به قرن های دور و دورتر . چنین سیر و سفری هوش و حواس بیدار می خواهد. در این جا آدم های عادی تمام چیزها را كهنه و ناكارآمد می بینند ، امّا از كهنه تا كهنه است. بعضی چیزها كهنه گی ندارند. بعضی چیزها زیر آفتاب و باد و باران روزگار رنگ و رخش می گیرند و بعضی چیزها در مرور سال و ماه به قوام می رسند و صاحب اصل و نسب می شوند. در مغربزمین شراب كهنه از چنین مزیتی برخوردار است. غواص ها و جوینده گان كشتی های غرق شده را هیچ چیزی به اندازهء یافتن یك خم شراب كهنه خوشحال نمی كند. شنیده ام كه در مشرقزمین مردم برنج باریك را چندین نسل در ظرف های سفالین نگهمیدارند تا از درون پخته شود.
ابراهام سون باز به راه می افتد و من هم دنبالش می كنم. از جمع كتاب های كهنه ، انجیل ورق زردی را كه پوش چرمی و چین و چــروك خورده اش گواه عتیقه بودنش بود با اجازهء مالك مغازه برمی دارد و ادامه می دهد : این كتاب مقدس چهارصدسال پیش به خط خوش عابدی كه اسقف " كلیسای ابسالا " بود، خطاطی شده و ا ز آن پس صدها نفر ، خدا و عیسای مسیح را در میان برگهایش جستجو كرده اند و آرامش یافته اند. این كه این كتاب بی نظیر چگونه به اینجا رسیده داستان درازی دارد كه به گفتن می ارزد. نمی دانم چندمین نواده اش در دفتر خاطراتش آورده است كه جد دوازدهم یا سیزدهمش به خاطر سردی هوا یا دلیل دیگری از " ابسالا " به جنوب كوچیده و انجیلش را نیز با خود به این شهر آورده است. آن انجیل چون گرانبهاترین یادگار و سرمایهء خانواده ، از نسلس به نسلی به ارپ رسیده تا این كه آن را آخرین وارپ آن دودمان كه زنی تنها و بی اولاد بود بالای صاحب این دكان به قیمت گزافی فروخته است.
چند قدم جلوتر می رود و شپویی را كه از پارچهء چهارخانه و ضخیمی ساخته شده بود بر می دارد و بر سرش می گذارد. با لبخند می پرسد : می بینی كه یك سرمو نه از سرم بزرگتر و نه كوچكتر است.
می گویم : حقیقتاً چنین است.می گوید : دو زمستان پیاپی ، من این كلاه را سر كردم ، سرانجام دلم را زد و آن را در ردیف دیگر لباس های ازكار افتاده ام به كهنه فروشی مركز شهر كه صاحبش یكی از آشنایانم بود دادم. چندی بعد آن كلاه را بر سر پیرمرد نحیف و بیماری دیدم كه به مشكل راه می رفت و چند بلاك دورتر در همین منطقه می زیست. مدتی است كه او را ندیده ام و شكی ندارم كه مرده است. در این جا اسباب خانهء مرده ها را عموماً به كهنه فروشی های وابسته به كلیساها انتقال می دهند.
این كلاه بدون شك چندین سر را كهنه كرده و عرق پیشانی آدم های زیادی را چشیده است. حالا بعد از چندین سیر و سفر باز بر سر من نشسته است. آیا خنده دار نیست؟
جلوتر می رویم و به ماشین خیاطی زنگ زده یی می رسیم كه چرخش از فرط استعمال ساییده شده بود.
اين بار ابراهام سون فقط به طرفم مي بيند و چيزي نمي گويد. سپس چشم ما به يك پيراهن عروسي خوشدوخت و جديد مي افتد كه در داخل پوش پلاستيكي و شفاف از كوت بندي آويزان بود. ديدن آن پيراهن سوال هاي زيادي را در آدم برمي انگيخت.

چرا و چگونه آن پيراهن به اين جا رسيده است؟ آيا قامت رساي يك عروس زيبا را آراسته است يا اين كه پيش از شب زفاف ، كليسا ، ساز خودش را براي او نواخته است؟

سپس به رديف عينك هاي از كار افتاده مي رسيم كه ديگر هيچ چشمي پشت ذره بين هاي شان نمي درخشيد.

همينطور موبل هاي گرانقيمت و ارزانقيمت ، تخت خواب هاي كهنه كه صاحبان شان را به خدا سپرده بودند ، گرامافون هاي سينه سوخته ، راديوهايي كه عقربه هاي شان بارآخر خبرهاي راست و دروغ بي بي سي و يا صداي امريكا را به گوشِ گرانِ شنونده هاي شان رسانده اند و جعبه يي از قلم هاي قوچاپ و "مون بلان" كه درد دل شاعران ، پؤوهشگران و نويسنده گان نامدار و گمنامي را بيرون ريخته اند و ده ها و صدها چنين چيزهاي سخنگو و حتي اسرار آميز.

ابراهام سون ديگر چيزي نمي گويد ، گفتي خود در آن اقيانوسِِ حال و هوا ، غرق شده و چون خسي ته و بالا مي رود.

چند روز بعد ابرهام سون از دور صدايم زد : محمد! محمد! بيا كه برايت قصهء تازه يي دارم.

درنگ كردم و گفتم  : هردو گوشم در اختيارت ، بفرما چه مي گويي.

با اشاره به بوت هاي نسواري رنگش كه تازه به پا كرده بود ، گفت : اين بوت ها را از كهنه فروشي خريدم. فروشنده در توصيف آن ها گفت كه از بس ثابت و سالم هستند آدم را تا گور مي رسانند ! از او پرسيدم آن ها را از كجا به دست آورده است، جواب داد : پرسيدن ندارد ، صاحب اولش همين هفتهء گذشته عمرش را به شما بخشيده است. خنديدم و فوراً قيمت بوت را پرداختم. بدين گونه ابراهام سون هر هفته و ماه يكي دو قصه يا نكته يي شنيدني برايم داشت كه بعضاً منقلبم مي كرد.

يكي از صبح ها زنگ دروازه به صدا درآمد. پشت در ابراهام سون را بسيار ناراحت و آشفته يافتم. پرسيدم : چي شده ، چي اتفاق افتاده ؟

جواب داد : برادر جوانم سكته كرده ، بايد به خاكش بسپاريم . براي مراسم خاكسپاري به يك نكتايي كاملاً سفيد ضرورت دارم.

چون نكتايي سفيد نداشتم عذر خواستم. گفت : پروا ندارد. من زياد پابند اين مراسم نيستم. هنگام وداع گفت : نپرسيدي كه برادرم چه كار مي كرد ؟

پرسيدم : چكاره بود ؟

جواب داد : كهنه فروش بود !

اتفاقاً همزمان زنگ هاي كليساي كهنهء منطقهء ما به صدا درآمدند : دنگ دنگ دنگ دنگ...

VVVVVVVV