دکتور اکرم عثمان

در چهار راه روزگار

ما یك جمیعت كوچك تصادفی هستیم كه بی قول و قرار و بی ارادهء قبلی ، هر روز از بام تا شام ، جمع میشویم و از خردترین تا بزرگترین مساءلهء عالم را با زبان بی زبانی ! گز و پل میكنیم.
ما نه یك حزب سیاسی ، نه یك انجمن ادبی ، نه یك گروه مذهبی ، نه یك سازمان "فراماسیونی" هستیم كه در قرن نزدهم باب و بازار داشت ، بلكه گروهی بی برنامه یی هستیم كه نه هدف دراز مدت ، نه میان مدت و نه كوتاه مدت دارد. ما چند تا انسان معمولی ، یك معجون مركب هستیم ، كه تنها وجه مشترك ما ، آدم بودنِ ماست و مشابهت عام اندامهای ما ، در غیر آن هیچ چیز ما به طور مشخص به همدیگر نمیخواند ، نه ساختمان سر و صورت ما ، نه پوست بدن ما و نه قد و قامت ما. چشمهای عضو چینایی كه بی انظباط ترین آدم ماست به حدی مورب و تنگ است كه بیشتر به درز گندم میماند تا چشم یك بنی آدم . او گونه های برآمده ، بینی پقر یا پـهن ، قدی كوتاه و سری گرد دارد كه زینت بخش آن شپوی لگنچه مانند است. او چشم چراترین مرد جمیعت ماست. وقتی كه زن یا دختر خوش آب و رنگی از مقابل ما میگذرد ، تقریباً نیم خیز میشود و با همان چشمان كینی گك ! چنان او را می لیسد كه گفتی چشمهایش زبانچه های چسپناك و لعابدار دارند.
دو نفر از جمیعت ما كه زن و شوهر هستند هرروز دیرتر از دیگران به جلسه حاضر می شوند اما به تلافی مافات ، آخرین دونفری می باشند كه دل از مجلس میكنند و راهیی خانهء شان می شوند. مرد این جفت جالب ، قوی هیكل ، چهارشانه و قد بلند است. او هم شپو سر میكند ، ولی شپویش كوچكتر از شپوی دوست چینایی ماست و این تفاوت میرساند كه سرهای آن دو نفر معكوساً متناسب با اندامهای شان هستند.
مدتها گرفت تا فهمیدیم كه آن زن و شوهر از " بوسنی " آمده اند. وقتی كه به دروازهء تالار میرسند برعكس آداب معمول ، مرد چند قدم پیشتر از زنش وارد می شود و همسر او زار و نزار با گردنی كج و شانه های پایین و بالا و فرو افتاده ، مردش را دنبال میكند. هر دو مثل چرسی ها گیچ و گول به نظر می آیند و هریك در عالم خود هستند.
یك جوانك خوش سیمای " كُرد " هم داریم كه فقط یك پا دارد و پای دیگرش را چوب زیر بغل جبران میكند. او منتظر است كه سازمان خیریهء شهر ما برایش یك پای مصنوعی بسازد تا با استفاده از آن بار دیگر به جبهه برگردد و با تركها بجنگد. او از " پیش مرگهای " سپاه " عبدالله اوجلان " است كه چهار- پنج سال در خطوط اول نبرد ، با دشمن پیكار كرده است. قصه میكند وقتی شانزده ساله بود به پارتیزانهای اوجلان پیوست و اكنون كه بیست و دو ساله است كماكان این پیوستگی و تعلق خاطر ادامه دارد.
روزی پرسیدمش : پایت را چگونه از دست دادی ؟
جواب داد : در " دیار بكر " كردستان تركیه باری خبر آمد كه مهاجمان ترك بر قریه یی حمله كرده و بر مردم محل كه اكثراً پارتیزان بودند تلفات سنگین وارد كرده اند. ما " پیشمرگها " خود را به آنها رساندیم و تركها را عقب زدیم ، ولی از بخت بد ، گلولهء یك توپ در چند متری من منفجر شد و پایم را از زانو به بالا قطع كرد. دیگر نفهمیدم بر سر م چه آمد. وقتی كه به هوش آمدم دیدم كه در خانهء ناشناسی مربوط به حزب " پ . ك .ك " هستم مرد خانواده تقریباً لادرك بود و گفته میشد كه از دو سال به آنطرف در مرز بین عراق و تركیه با قشون ترك كلاویز است. زن خانواده در گرماگرم جنگ به جاده میدود و مرا كشان كشان به خانه اش میكشاند. همو داكتر می آورد و مرا از مرگ نجات میدهد. چند ماه بعد به كومك دوستانم به ایران آمدم و یك موسسهء مددكار سویدنی مرا به اینجا منتقل كرد تا صاحب پای مصنوعی شوم.
" سلیمان " عضو دیگر گروه ما ، شم اقتصادی عجیبی دارد ، با این كه هر ماه از ادارهء سوسیال مددمعاش میگیرد ، سرگرم فعالیتهای دیگری نیز است. از جمله سیب و تركاری و ساجق و شیرنی های رنگارنگ میفروشد و مبلغ كلانی كمایی میكند. او هر شامگاه با سبد بزرگ سیب و تركاریهایش دروازه های منطقهء مسكونی ما را رنك میزند و با سماجت عجیبی متاعش را عرضه میكند. هرگاه صاحبخانه یی از خریدخودداری كند سر دعوا و مرافعه را میگیرد و به زبان تركی چیزهای ناشایستی میگوید. شبی من هم با چنان دعوایی ناخوانده مقابل شدم. با این كه چند تا سیب و مقداری تركاری از او خریدم ، اما راضی نشد و با كمی نارضایتی چیزهایی گفت كه نفهمیدم. به زبان سویدنی ازش پرسیدم كه اهل كجاست و از چه مملكتی آمده است. با آه و اندوه جواب داد مپرس ! هرگز مپرس !
تعجب كردم و فهمیدم كه از حرفه اش خجالت میكشد و كسب و كارش را دون شاءن كشورش میداند. و آشنایی ما با همین پیشامد نامیمون سر شد. یك روز دیدم كه او نیز به جمیعت ما پیوسته و در گوشه یی نشسته است. در آن روز هم خریطهء سفید رنگ شیرینی هایش با او بود و تكری سبزی ها و سیب هایش را پیش پایش گذاشته بود. این بار او سلام كرد و صلاح ندیدم كه گفت و شنود چند شب پیش را به رخش بكشم. بعد از سلام متقابل ، پهلویش نشستم و دور انداخته پرسیدمش چه شد كه این طرفها آمده است. جواب داد از كسی شنیده ام كه جوانكی از كردستان تركیه ، به تركها اهانت كرده است. آمده ام كه او را ادب كنم و سزایش را كف دستش بگذارم . هنوز جوانك " كـُرد" نیامده بود و او همان جوان معیوب را انتظار میبرد. پرسیدمش : در این صورت معلوم میشود كه تو ترك هستی ؟
جواب داد : به ترك بودنم افتخار میكنم.
پرسیدمش : آن شب چرا ناراحت شدی ؟
جواب داد : خودم ترك هستم ، اما رفتار و كردارم به تركها نمیخواند.
پرسیدم : چرا ؟
باز كمی جدی تر گفت : یكبار گفتم كه مپرس !
همین امتناع و اخطارش كنجكاوی مرا برانگیخت و بر آن شدم تا حتماً دریابم كه سلیمان ، واقعاً كیست و چه میكند.
پرسیدمش : آیا در مورد آن جوانك كرد چیزی میداند ؟
جواب داد : چیزی نمیدانم ، فقط میدانم كه دشمن سرسخت ما تركها است.
برایش توضیح دادم كه او جوان بی ترسی است و او از پیش مرگهای اوجلان بوده است.
پرسید : این جا چه میكند ؟
جواب دادم : منتظر است تا پای مصنوعی برایش بسازند و باز برگردد به جبهه.
با تعجب پرسید : به جبهه ؟!
جواب دادم : آری ، به جبهه .
با حیرت گفت : ولی من مرد جنگهای جبهه یی نیستم و فقط جنگهای سربازار را یاد دارم و در ضمن از ترس مرگ از خدمت سربازی فرار كرده ام.
گفتم : در این صورت انصاف نیست كه با او دست به گریبان شوی.
گفت : درست میگویی. حق به جانب اوست.
با همین مصاحبهء كوتاه ، سلیمان نیز عضو غیر ثابت جمیعت ما شد ، زیرا كه كار داشت و نمی توانست كه هر روز كنار ما بنشیند و حاضری بدهد.
ما دو نفر ایرانی و یا ایرانی نما هم داریم ، كه با هم برادر هستند و هنگام جنگ عراق با ایران ، یا جنگ ایران با عراق ، فرار كرده اند و هی میدان و طی میدان ، خود را به این جا رسانده اند. نام برادر بزرگتر " آرمیا " است و نام برادر كوچكتر " یوشیه". آرمیا ، چون قاف نی ! لاغر و باریك اندام است و یوشیه، مانند یك چاتی ! چاق و سنگین وزن. آنان از آشوریهای ایران هستند و گاهی كه غم و غصهء شان به غلیان می آید ، با دریغ و درد میگویند : هزار افسوس كه ما وطن خود ما را نداریم !
میپرسم : ایران چی ؟ مگر ایران وطن تان نیست؟
آرمیا كه هوشیارتر است جواب میدهد : ایران اول وطن فارسهاست، بعد از آن وطن آذربایجانی ها یا تركهای ایران ! پس از آن وطن سیستانی ها ، بلوچها و آخر سر وطن یهودی های ایرانست كه هم پولدار اند و هم صاحب نفوذ. با این تقسیمات چیزی برای آشوریها نمی ماند كه به آن بنازند و دل پر كنند.
اما عضو ایرانی ـــــ ارمنی ما كه اهل " رضاییه " است و نامش " یوناتان " میباشد ، به دهان آنان میزند و میگوید : این دو تا عقل ندارند ، ایران جای بدی نبود . ما دو سه هزار سال در آنجا زاد و ولد داشته ایم و گوشت و پوست و رگ و ریشهء ما از آب و هوا و نان و نعمت ایران ساخته شده است. چه بد كردیم كه به این جا آمدیم و هیچ و پوچ شدیم. این جا فرش و ظرف ، آسانسور ، تهویه و مركز گرمی و اپارتمان رهایشی بسیار خوب داریم، اما هرچه میكوشیم با آنها انس نمیگیریم. مثل این است كه از داشتن شان خجالت میكشیم. میدانی چرا؟
جواب میدهم : خوب نمیدانم.
توضیح میدهد : شكی نیست كه در ایران تبعیض بود ، اما طعنه نبود. بالآخره در ردیف آخر ، ما را ایرانی و خودی میدانستند ، اما در اینجا با هر خوشخدمتی و خوشرقصی ما را به چشم نژاد پست و نجس می بینند كه نظم زندگی شان را مختل كرده ایم و گدای آب و نان شان هستیم.
میپرسم : مگر كسی به تو چیزی گفته و هتك حرمت كرده است؟
جواب میدهد : نه با زبان و خط و كتابت. بل كه از ایما و اشاره و طرز نگاه كردن شان به كله سیاه ها این نكته را دریافته ام. در صورتی كه در ایران با دو تا آجُر و جُل و پلاس بسیار كهنه ام ، احساس امنیت و فراغ خاطر میكردم و میدانستم آنچه دارم به خودم تعلق دارد و عاریتی و خیراتی نیست. و همین احساس را وطن داشتن یا حب وطن میگویند كه به آدم شخصیت و هویت میدهد.
آرمیا می پرسدش : آقای وطنپرست ! اگر ایران حقیقتاً وطنت بود چه بلا میخواستی كه به این جا آمدی ؟
یوناتان جواب میدهد : غلط كردم. لعنت بر ما كه می گفتیم لعنت بر شاه !
آرمیا طنز آلود میپرسد : منظورت كدام شاه است ؟ آریا مهر یا آریاننگ !؟
سپس كنایه آمیز می افزاید :
آن پارسا كه ده خرد و مال رهزن است
آن پادشاه كه مال رعیت خورد گداست!
یوتان جواب میدهد : همان شاه اگر مرغ میخورد استخوانش را به سوی ملت می انداخت ، ولی اربابان جدید ما ــــ آخوندها ـــــ مرغ را با استخوانش یكجا میخورند.
آرمیا میگوید : دیگر این حرفها به درد اینجا نمیخورد. دیگر ایران برای ما یك خاطرهء دور و یك افسانه است. چشم گدا باید به لب نانی باشد كه به سویش پرتاب میكنند. اكنون خوب و بدِ صاحب كرم را بیش و كم پول خیراتش تعیین میكند.
برای این كه مباحثه به جاهای بسیار باریكتر نكشد خطاب به طرفین میگویم : نومید نباید باشید ، ان شاءالله كه در آینده تمام كارها در ایران روبه راه خواهد شد.
آرمیا با پوزخند میگوید : آری در دوویست سال دوم سلطنت آخوندها!
یوشیهكه تا آن وقت ساكت بود ، دستی بر شكمش میكشد و خطاب به من میگوید : محمد آغا ، شكر به كلامت ! به موقع به داد ما رسیدی! به خاطر تغییر حال خاطره یی از یك رانندهء تكسی افغانی دارم كه به صد قصه می ارزد ، میخواهی برایت بازگو كنم ؟
میگویم : با كمال میل. بفرما كه مشتاق شنیدنش هستم.
حكایه میكند : دو سه سال از هجرت افغانی ها به ایران میگذشت و یگان هموطن شما ، صاحب دكان و كسب و كار و تاكسی شده بودند.
باری سوار یك تاكسی شدم كه لحن و لهجهء راننده اش به تهرانی ها نمیخورد. پرسیدمش اهل كدام شهرستان است. سرد و خشك جواب داد : "افغانی هستم ".
بعد از آن از من پرسید كه نامم چیست. جواب دادم : " یوشیه" . پرسید : " چی چی از سر بگو ! " . شمرده شمرده گفتم : یو ــــ شی ــــ یه . من مسیحی و آشوری هستم . در این وقت در قرب و جوار بیابانهای تهران پارس رسیده بودیم. راننده بی محابا ترمز كرد و خشمگنانه امر نمود كه زود پیاده شوم. گفتم : چرا ؟ من كه چیز بدی نگفتم.
گفت : تاكسی را نجس كردی ! كافر لعین !
پس سرم را خاریدم و پیاده شدم. چند قدم دورتر ، روبرگرداندم تا بدانم كه چرا حركت نمیكند. دیدم كه به شدت صندلیهای ماشین ( موتر ) را جارو میزند ، تا كثافات تن یك كافر را بروبد.
خیلی كم می آیم و داستان تلخش را با خنده یی ساختگی یا زوركی بدرقه میكنم. پوشیه به چشمهایم خیره میشود ، تا درجهء تاءثیر قصه اش را بر سیمایم بخواند. سپس میپرسد : محمد آغا ! شما چی ؟ از ما بدتان نمی آید ؟
جواب میدهم ا كنون ما سرنشین یك كشتی هستیم ، همكاسه و همپیاله شده ایم، باید همدگر را دوست بداریم.
به قناعت میرسد و میگوید : صد البته.
ما یك عضو ناخراش و ناتراش دیگر هم داریم كه نمیدانم از كدام دانگ دنیا آمده است. او عضو دایمی جمعیت ماست. نامش را نمیدانم. پوست صورتش همرنگ دیگهای مسی است. روزها در آفتاب می ایستد تا سرخرنگتر شود. شاید شنیده است كه زنهای اروپایی مردهای گندمگون را دوست دارند. مانند اشتر سپل پای است و تابستان و زمستان بوتهای بدقواره و بدساخت ساقدار میپوشد كه از فزط كلانی به قبر اشتوك میماند .
او یك چانته چرمی و یك كرتی چرمی هم دارد كه بی توجه به گرما و سرما از هردو استفاده میكند. چانته اش همیشه پر است و نمیدانم چه چیز ارزشمندی دارد كه مایل نیست هیچ وقت آن را از خود دور كند، با این حال دلش بایسكلش! یا سرش و گردنش!
موهایش چرك و خرمایی به نظر میرسند و گرداگرد آنها را مانند زنها دراز مانده است. كاكل هایش را رو به بالا شانه میكند و مابقی را افشان رها میسازد تا " سیاه سر " جماعت را در آن دامها به دام اندازد ولی فكر نمیكنم كه كسی به او توجه كند. با آنهم هیچ حادثه یی در این دیار فرنگ بعید از احتمال نیست. از قدیم گفته اند كه هیچ مهره یی بی جوره نمی ماند!
از جانب دیگر زنها هم ذوق و سلیقهء خاص خود شان را دارند. شاید كم نباشند زیبا رویانی كه از چنان چپرغت! و دبنگی ! خوش شان بیاید و برایش سر بشكنند.
هفتهء گذشته چند سانتی متر زلفهایش را كوتاهتر كرده بود ، اما سلمانی بی انصاف یا ناشی ، گرداگرد ، یالهایش را با قیچی زده بود و آدم گمان میبرد كه برای اتن سه چكه ! آمادگی گرفته است. به هر رنگ ، ما همگی منسوبان جمیعت تصادفی ! چون آن عضو برجستهء ما ، عیب و نقصی داریم كه خود نمی بینیم. باید كسی ما را به ترازو بكشد و آیینه را مقابل ما بگیرد.
اگر خدا گردنم را نگیرد تصور میكنم كه كاكل این جوان موخوره! پیدا كرده و از ترس تاس شدن موهایش را كوتاهتر كرده است و الا تا "خر سیاه عر نمیزد ! " و "خط گلیم نمیرفت ! " به گفت تاجیكها " سرتراش خانه ! " تشریف نمیبرد.
هزار نام خدا ، ما چنین جمیعتی هستیم. با تمام هیچكاره بودن ، قبر همدگر را نمیكنیم . به خاطر رسیدن به مقام رهبری ، توطیه و دواندازی نمیكنیم. ایدیولوژی ، برنامه و اساسنامه یی نداریم كه به آنها بنازیم و خود را انقلابی و دیگران را مرتجع و منحط بدانیم. راه و رسم ما در یك جمله خلاصه میشود : هرچه پیش آمد خوش آمد. یا به قول رودكی :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
كه جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده تنگدل نباید بود
وز گذشته نكرد باید یاد
یا به گفت حافظ:
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین
كین اشارت ز جهان گذران ما را بس
فكر نكنید كه جنجال به همین جا پایان میگیرد. زاهد نمایی ما از سر ناچاریست. گربه ، وقتی زاهد میشود كه موشی به چنگش نمی افتد. ما همچنان چنگ و دندان تیز خود را داریم و پیرترهای ما كه دیگر دستهای شان میلرزند و دندانهای شان یا می لقند و یا به درك واصل شده اند ،  در درون شان! چنگ و دندان تیزتر از جوانها دارند. مگر آدمی چیزی غیر از این بوده میتواند؟ منطق وجودی دین و ایین ، قوانین و قاضی و تنبیه و زندان این است كه دندانهای این موجود شریر را كُند كند. در غیر آن اگر انسان بالفطره خوب میبود ، دنیا گل و گلزار میبود و نیازی به جمیعت ما و دیگرجمیعتهای هیچكاره و هركاره نمیبود.
یك عضو گریز پا هم داریم كه در گذشته نامش " رحمت " بود و حالا شده است " یوهانس ! " او قبله بدل كرده و سُندر كلیسای پروتستانت سویدن را بر پیشانی خود مالیده است! چون بیشتر اوقاتش صرف تبلیغ دین مسیح میشود به ما كمتر میرسد. در گذشته بسیار تند و تیز و انقلابی بود و از " ماو تسی دونگ " تبعیت میكرد ولی یك روز مژده داد كه عیسای مسیح به دادش رسیده و خشونت و شدت عمل را در او كشته است.
آن مسلمان پریروز ، ماوییست دیروز و مسیحی امروز پا را لچ كرده است كه ما را هم كلیسایی بسازد و سلیمان سیب فروش در رابطه به او میگوید : " چه دلاور است دزدی كه به كف چراغ دارد ! "
می پرسمش : منظور ؟
جواب میدهد : این كه او قبله بدل كرده ، به خودش مربوط است ، اما چرا میخواهد دین و آیین ما را بدزدد؟!
سلیمان چند روز در جلسات ما حاضر نشد و آوازه افتاد كه سگ صاحبخانه یی هنگام سرقت سیب پایش را چك انداخته و كارش به زد و خورد با صاحبخانه و بالآخره پولیس منطقه افتاده است. چندی بعد وقتی كه دوباره حاضر جلسه شد ، علت غیبتش را پرسیدم. بدون پرده پوشی توضیح كرد : اوایل شب از باغچهء یك خرپول سویدنی چند تا سیب میگرفتم كه به دام افتادم.
گفتم صلاح نبود كه به خاطر چند دانه سیب خودت را به اصطلاح شاخك ! نشاندی و برایت درد سر خریدی .
جواب داد:كارم عین عدالت بود. سلیمان ، محتاج چند دانه سیب است و آن دیگری دهها درخت سیب دارد كه بلااستفاده گذاشته تـــا مــــهــاجــریـــن تماشـــــایــــــــــــــش كنند و حسرت بخورند. به همه حال هرچه باشد از " یوهانس " بهترم ، چه او ایمان مردم را میدزدد و من سیب شان را.
در یكی از جلسات ما پیر مرد بوسنیایی میندانداری میكرد و میگفت : دنیا به دور پول میچرخد. اگر خون ما از نفت میبود ، غربی ها زودتر از این به داد ما میرسیدند و دهها هزار كشته نمیدادیم و خطاب به من میگوید : آقای افغان ! آیا متوجه هستی كه خون شما هم از نفت نیست ورنه جنگ و دعوای تان این همه طول نمیكشید !
حس میكنم كه واقعاً همدرد هستیم و سخنش سخت بر دلم مینشیندو كارگر می افتد.
شگفت انگیزتر این كه هنگام دایر بودن اجلاس ، ما گرد یك میز نمی نشینیم ، بل كه در چوكی های باغی كه مربعی را تشكیل میدهند قرار میگیریم. به این صورت پشت به همدگر داریم و روی ما در چهار جهت مختلف است.
چند ماه پیش جلسات ما ایستاده برگزار میشد تا این كه به مسوول مجتمع مسكونی ما شكوه بردیم و او هم دستور داد در "هالِ" چند فروشگاه بزرگ كه محل تجمع ما آواره ها یا قضازدگان فلك! بود چند تا چوكی را به همان شكل بگذارند تا از بام تا شام و بی نوبت و بی آجندا و بی رإیس بنشینیم و دعای سر دولت خطاپذیر و پناهنده پذیر را بكنیم.
یون شاپنگ
7 جولای 2000
***

برگرفته از شمارهء 17 آسمایی مورخ مارچ 2001