شــــــيـمـا غـفـو ری

پيدا ی نا پيدا

اهدا به آنانيکه با لب خاموش زنده گی ميکنند
و با دل پر عـقـده راهی ديار عــــدم ميشوند

 

آه را گفتم که فريادی به رنګ سـاز شو

عقده را گفتم که همت کرده روزی باز شو

آه گـفـتــا: بـهر تـقــريـرم فـنـونی لاز م است

عقده گفتا: سر رشته در ميان از من گم است

در روان دردمندان عقده و آه خفته اند

با طناب بی زبانی و خموشی بسته اند

آه از خـود آگـهـی فــر يــاد موزون ميشود

عقده از کاويدن جان رود جيحون ميشود

شکوه درد بی صدا را ترجمانی ميکند

ناله بعد عقـده ها را ياد دهانی ميکند

درد احساس است، غوغا نيست، گر گويا نشد

عقده مکنون است، پيدا نيست، گر او وا نشد

 

ماربورگ، جرمنی ۲۹/ ۱۱/ ۱۹۹۹