بيرنگ كوهدامنى





گريبان خدا ، دست يزيد

كس نخندد نفسى باز چه عيد است اينجا
نى دگر مژده و نى نقل و نبيد است اينجا
خون هر شاخه چكد روى زمين فصل تبر

قد شمشاد و سپيدار خميد است اينجا

قفل شب وا نشود صبح نيايد هرگز
دست هر رهگذرى گرچه كليد است اينجا
سال ها شد كه زمين فصل زمستان باشد

نامه، از سوى بهاران نرسيدست اينجا

خبر صلح نخوانى كه دگر كهنه شده 

خبر تازه همان جنگ جديد است اينجا
نام فرهنگ چه آرى به زبان شرمت باد

همه فرهنگ تو «فرهنگ عميد» است اينجا
سوى خورشيد چه سان خنده زند سبز شود؟

گل بابونه كه در سايهء بيد است اينجا

زير باران سعادت به لبم جان آمد

همه روزان خدا ، روز سعيد است اينجا

خبرى هست كه مرغان چمن كوچ كنند

رنگ رخسارهء گل سخت دريد است اينجا

فوج بيداد هوج آرد و هجرت بايد

برگ از باد و گل از برگ شنيدست اينجا

خرقه و كردهء زاهد نبود مانند آن

هر كه را نامه سياه جامه سپيدست اينجا

بكند كافر و اسلام شهادت دعوا

حيرتم كشته ، ندانم کى شهيد است اينجا

روزگارى است عجايب كه ندانى سر او 

در گريبان خدا دست يزيد است اينجا

از چه مانيم در اين خانه و غم با كه بگوييم

نى اشارت نه بشارت نه نويد است اينجا

شب ما نبود صبح خداى پى در پى

روز بيداد شداد است و شديد است اينجا

ماندنت بهر چه باشد ، چه توانى كردن

چه خيالى ، چه هوایی ، چه اميد است اينجا؟

كنج زندانم و روزن نه پديد است افسوس

روزگاران رهایی چه بعيد است اينجا

 

***
 

از   مجلهء  آسمایی- سال  2001