فاروق ثواب

تابو- مادری که شاهد زندهء يک سده است

گفت و شنود ويژه با بی بی تابو

* مادری که تاریخ زنده یک قرن است
* او چهارده حکومت رنگارنگ را دیده
* او بیش از 517 تن اولاد نیکو کاردارد

بی بی تابو در کنار فرزندش داکتر محمد رفیق و نواسه اش

مادری که تاریخ زنده قرن آشوبه ها است، جنگ های اول و دوم جهانی در زمان او اتفاق افتاد. او شاهد جنگ سوم افغان و انگلیس است. حالا از بام تا شام به خصوص در زمستانها وقتی نواسه ها و کواسه ها رخصتیها و تعطیلات فصل سرما را سپری میکنند، مادر کلان مثل راویان گاهی در پیتو و افتو و گاهی سر صفه و زمانی در پته صندلی، قصه ها و افسانه های اغتشاشات دوره امانی را تا منازعات سه دهه پسین افغانستان با خوشمزه گی هایش هی میدان و طی میدان گفته، بازگو میکند و برای نواسه ها از بغل جیب پیراهن کمرچین و بقچه دستمال گل سیب، بر سر تخته سنگ صندلی، توت و چهارمغز و کشمش میریزد، چای سبز و سیاه هیلدار دم به دم میرسد و خاله تابو، با ناز و خرام نوازشگرانه مثل و متل و افسانه و سی سانه، گفته به اخلاف خویش درس عبرت و عزت میدهد. مروت، وفاداری ، صداقت و سایر ارزشهای عالی انسانی را تلقین مینماید.


صد سال و اندی بیشتر غنی قصاب، یکی از کاکه های شهیر و نامدار کابل قدیم که در ده افغانان زندگی میکرد، نام دخت نوزاد نازنین خود را در مراجعه به قران پاک ، با توجه به آیه مبارکه ( تابو و اصلحو . . . ) بی بی تابو، نهاد و نامهای دو دختر بعدی را نیز هم قافیه تابو ساخت و آنها را بی بی رابو (رابعه) و بی بی زبو (زینب) نامید. او از نداشتن پسر که گویا وارث اصلی افتخارات پدر میباشد تا دم مرگ رنج برد. هروقت میگفت که دختر مال مردم است، لذا به استقبال تولد پر میمنت دختران فیرهای شادیانه نکرد و محفل شب شش نیارا ست و برای مادرشان گردنهای خروس را زیر پلو ننمود. خانم را با لعن و طعن، ماده پشت گفت و خفت. باور نداشت که روزی و روزگاری دخترش، تابو در میان مردم به القاب شاه بوبو، بوبوگل، خاله جان و دختر غنی قصاب مشهور و با لقب مادر ممتاز مفتخر میگردد و شف و شمله پدر را بلند میسازد.
این قلم بعد از مصافحه و معرفت با بی بی تابو از او در باره سن و سال اش پرسیدم. با لبخند ملیح مادرانه چنین جواب داد:
شما میدانید که این سوال برای زنان خوشایند نیست، ولی من به آن جواب میدهم. در زمان ما برای دختران تذکره نمی گرفتند که حالا عمر ما تثبیت و معلوم می بود. اگرکسی نام دختر را می پرسید، می گفتند مستوره است. همینقدر به یاد دارم که طفل شش، هفت ساله بودم با پدر خود رهسپار جلال آباد شدم ، به باغ سراج العماره رفتیم. پدرم بحیث قصاب دربار در سفر و حضر با امیر حبیب الله خان شهید همراه و در رکاب خدمت او بود. من تشنه بودم، چایجوش دود زده را داخل حوض آببازی کردم تا آب بگیرم. امیر دید، قهر شد. پدرم هیچ نگفت فقط آب حوض را برای شناوری امیر تبدیل و تازه کرد و باعث آرامش خاطر او گردید. حالا شما حساب کنید که من چند ساله هستم ؟!
بی بی تابو به پرسش دوم که چقدر درس و مکتب خواندی ؟ این طور جواب داد:
مثل دیروز به یاد دارم که امان الله خان و ملکه ثریا که چادرکی به سرداشت، در ساحه سرچوک آمدند، مردم سراجی، رکاخانه، بارانه، باغ علیمردان و شور بازار جمع شدند. شاه و ملکه به نوبت در باره حقوق و آزادی زنان و درس و تعلیم برای دختران صحبت کردند. امان الله واقعاً یک پادشاه معارف پرور بود. مردم را تشویق می نمود تا دختران خود را شامل مکتب سازند. امان الله خان عاشق پیشرفت ملت و ترقی مملکت خود بود. او شبانه از آشیانه غربا و فقرای شهر خبرگیری ، مواظبت و غمخواری می نمود.
من در مکتب سردارمحمد جانخان واقع ساحه عاشقان و عارفان شهر کابل درس میخواندم، کلان دختر بودم ، نو صنف سه شده بودم، شاگرد لایق صنف خود هم بودم، آوازه شد که امیر امان الله خان دخترهای مکتب را به زور ترکیه روان میکند تا در آنجا تحصیل کنند و داکتر شوند. خواهران و مادران بیچاره این سرزمین مظلوم را تداوی کنند، اما پدرم به خاطر رفتن من به ترکیه بسیار وارخطا و مضطرب شد. چون شریک دسترخوان دربار بود، از خوف و ترس سرکار که مبادا بر او خشم گیرد، خانه ده افغانان را ترک و تخلیه کرد و ما را از شهر به ده فرار داد و به ده خدایداد کوچ کرد تا آخر در آن قریه مسکون و زمینگیر شدیم. بچه سقاء که به پادشاهی رسید ، سوار بر اسپ به ساحه ده خدایداد آمد و چند نفر را گرفتار کرد. چندی بعد وقتی که سقوط کرد. از نغاره خانه که در ساحه چهار راهی پشتونستان موقعیت داشت، اعلام شد که او را در پایان تپه مرنجان به توپ می بندند، همه رفتیم و دیدیم.
خلاصه از درس و مکتب دور و محروم شدم. کس به اشک و آه و فغان گرم و سردم گوش نداد و توجه نکرد. با سپری شدن ایامی چند، جبر روزگار سرنوشت مرا با مردی که دو برابر من عمر داشت، گره زد. والدین آنرا نصیب و قسمت و کار قلمزن دانستند. آنها به اتفاق هم، مرا به شوهر دادند و عروسی کردند. زندگی ما رویهمرفته خوب بود. خداوند چهار دختر و سه پسر عنایت کرد. دخترک اول ام فوت نمود. پسر دوم به نام محمد شفیع هم سال 1359 در راه جهاد شهید شد. پسر کلانم محمد شریف ملک ده خدایداد است. شوهرم محمد گل خان که شغل تیکه داری تعمیرات را داشت، 53 سال قبل در جریان کار ساختمانی تعمیر موجوده وزارت مالیه از خوازه افتاد و به خاطره ها پیوست. سرپرستی خانه، مراقبت اولاد و نظارت از باغ و زمین به عهده من قرار گرفت. متکفل و نان آور خانواده شدم. مادر بودم ، پدر هم شدم. پشت سیالی و شریکی و همچشمی های خود و بیگانه نگشتم، دو چوری طلا و سایر زیوراتی که داشتم، دل بالا فروختم، برای بچه ها بکس و لباس مکتب، قلم و کتابچه تهیه نمودم. همه را به سر و ثمر رساندم، تعلیم یافته ساختم که یکی آن همین محمد رفیق جان پسر پس کرکی ام میباشد . او حالا 55 سال عمر دارد، او را به مقام و منزلت داکتری رساندم. حالا از سالیانی است که با او یکجا زنده گی میکنم. شکر خدا، ده ها تن را که سر و رو شان میبوسیدم کلان شدند، دستهایم را میبوسند و برایم خدمت میکنند.
خاله تابو که در زمان زمامداری امیر شهید (حبیب الله خان) تولد یافته، چهارده حکومت رنگارنگ را دیده، بیش از صد سال عمر کرده، حالا هم با روحیه مطمئن و استوار، نماز های پنجگانه را قضا نمیکند، خواب و خوراک منظم دارد، ماشاء الله خوب صحبت میکند، گپ ها را میشنود، آدمها را می بیند و میشناسد، خود را آفتاب میدهد. از عصا و عینک استفاده نمیکند. در راه رفتن، دست فرد و پای دیوار گرفتن را عار میداند. او با خوشبینی بازهم امیدوار و آرزومند ادامه زنده گی است. اشتراک در عروسی آخرین نواسه و کواسه را از آرمان های نهایی خود میداند. او میخواهد به کف دست هر کدام آنها خینه بگذارد و برای شان حنا بیارید و آهسته برو بخواند.
داکتر منیژه نواسه اش از آلمان برایش یک طوطی شکرگفتار روان کرده که برای او سرگرمی خوب و جالب است. طوطی گک او را روزانه ده ها بار خاله، خاله صدا میکند. خاله تابو، قد و وزن متوسط داشته، در کار و زندگی پیرو اعتدال بوده، از افراط و تفریط بیزار بوده، بدخواه کس نبوده، از بدگویی و بدبینی و غیبت نفرت داشته، به هرکس دعای خیر و برکت نموده، اکثر دوستان به او ارادت دارند. خوابهای او را مصداق حقیقت می پندارند. به خوابهای او باور دارند و آنرا خوشبینانه تعبیر میکنند و فال نیک میگیرند. نواسه ها و کواسه ها و اقارب، نوزادان شان را تا روز چهل به حضور او می آورند، دعای خیر و عافیت میگیرند و یک پارچه لباس بی بی را به عنوان توتکه و تبرک برای نوزادان خویش میبرند. از او در باره دارایی و ملکیت اش پرسیدم که از دارایی های منقول و غیر منقول چه دارید؟ گفت: زنان در افغانستان بجز خانواده کدام ملکیت دیگر ندارند. خانواده هر آنچه دارد، از زنان و مادران است. من از دارایی های منقول ، شکر ایمان دارم. و از غیرمنقول بیش از پنجصد اولاد نیکوکار ، نیک صالح و نیک عمل و تعلیم یافته دارم که همه اهل کسب و کار و کمال اند. همه آنها گلهای دست پرورده این باغبان قامت خم گشته است. سوم یک صندوقچه گلمیخی قدیمی دارم که در آن یک جلد قران کریم قلمی با تسبیح سنگی، یادگار شوهرم، یکجوره لباس کمخاب زری عروسی که شوهرم از هندوستان برایم خواسته بود و کلاه پسر شهیدم میباشد. چیز دیگر ندارم. پشت میراث پدری نگشتم و هشت یک میراث شوهر را نیز به پسران خود بخشیدم.
در باره حال و احوال زندگی فعلی خاله تابو پرسیدم. او از پسر خود داکتر رفیق و خانم او (مادر محمد شفیق جان) که شب و روز در خدمت او هستند، به خوبی و نیکی و دعا یاد کرد که خدمات صادقانه و مراقبت مسوؤلانه آنها در صحت و سلامتی و طول عمر من نقش و اثر داشته، آنها لباسهایم را وقتاً فوقتاً عوض میکنند. به سر و وضع من میرسند وغذای مناسب حالم را آماده میسازند. خاله تابو سیب و گوشت را بسیار خوش دارد. شیر غذای دایمی صبحانه او است. حافظه او عادی و نارمل است، زبان اش لکنت، دستها و پاهایش رعشه ندارد. او این همه را از التفات پروردگار و خدمت و محبت خانواده عزیز خویش میداند، به خود میبالد و میگوید:
تا نکند حبیب، چه کند طبیب. من شکر از سایه و ثمر نهال هایی که به دست خود پرورانیده ام، برخوردار هستم. اولاد، ثروت واقعی است. من آنچه داشتم برای آنها ذخیره و پاسره نکردم ، در تعلیم و تربیه آنها مصرف کردم، حالا هرکدام شان گل و خزانه است.
وزارت امور زنان به منظور قدردانی از مقام رفیع همچو مادران بزرگوار، به ریاست جمهوری دولت اسلامی افغانستان پیشنهاد نموده است تا بی بی تابو را به لقب مادر ممتاز جمهوری اسلامی افغانستان مفتخر سازند. این وزارت در صدد آن است تا در آینده با استفاده از سهمیه های دولتی که به وزارتها عنایت میشود، همچو مادران معزز را به زیارت بیت الله شریف اعزام نماید و دعای انها را که مایه ثروت و سر فرازی است، کسب نماید.
در فرهنگ ملی ما خدمت و حرمت بزرگان واجب است.
فرزندان این آب و خاک، غرور و وقار افغانی خود را در اخلاص، ارادت و خدمت به والدین و بزرگان نهفته میدانند، آنها را قدر کنند و بر صدر نشانند و از اوامر و هدایات شان اطاعت نمایند. افغانها خدمت والدین را عشق و عبادت میدانند و معتقد اند که جنت، زیر پای مادران است.
افغانهای پناهنده اروپا و امریکا را نشاید که تحت تأثیر محیط های متمدن غربی، اصلیت و افغانیت خود را فراموش کنند و والدین پیر و رنجور را به مؤسسات خیریه مراقبت کهنسالان برانند. بگذارید خانواده ها به دور بزرگان جمع و جور باشند.
بزرگان با تجارب گرانبهای شان برای خانواده ها غنیمت اند. آنها در زنده گی بخصوص در ایام عرفه و عید و عروسی نقل مجلس و شمع بزم خانواده ها اند، نور و محبت میبخشند.