رسیدن به آسمایی :05.07.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :06.07.2008
 

منصور سایل شبآهنگ

زنده شدن ، دیگر شدن
 


شش ساله بودم در هفت ثور آن سال که .......
و هفتاد و هشت ساله شدم در هشتم ثور چارده سال بعد
کودکی ات را چنین می دزدند و
جوانی ات را
ترسهایم را کجا پنهان کنم ؟
ترسهایم را به کی بگویم که از من نترسد ؟
ترس های بسیار با علایم ِ گوناگون :
مثلا ً همینکه کتاب حافظ را
در زیر بالش ِ قلبم پنهان کرده ام
همینکه از خواندن ِ این شعر سعدی : بنی آدم ..........
اعضای بدنم می لرزند
همینکه در سماع ِ مولانا دزدکی می رقصم
همینکه شبنامه ی رباعیات خیام را شبانه سر می کشم تا ته
همینکه دامن گـُـلدار تو را چتری می خواهم برسرم از هراس ِ سنگسار ِ تگرگ
همینکه بعضی وقتها کارهای پنهانی می کنم با خودم ؛ با تو ؛ آشکارا
همینکه برهنه از خانه بیرون نمی آیم
همینکه شرابخانه را شفاخانه نمی گویم
همینکه در مقابل ِ قطار ِ جنایات نمی ایستم
همینکه یک اندازه بی حسی را برای زنده بودنم نگه داشته ام
همینکه در آغاز هر بهار و زمستان بیدی می شوم
همینکه در مسابقه ی سرخ گاوانی هفت پا ؛
همینکه در مقابله ی گاومیشانی هشت پا ؛
همینکه در هجوم برودت ِ جدی سرمای قطب ِ شمال ؛
تکه تکه از شش جهت می شکنم
همینکه در عبور از هر پلی می چرخد سرم
همینکه سرچرخی ِ پل ِ چرخی دارم
و در اعماق ِ گودالی از کابوس های زنجیره یی می افتم :
که بارانی بررویم تف می ریزد
که لبخندی گوشت ِ جانم را چک می زند
که انبوری ناخن هایم را می کشد
که دندانهای تا مغز ِ استخوانم می رسند
که زبانی لعنت آباد ِ کیر و کــُسش را نشانم می دهد
که انگشتی؛ مردمک ِ چشمهایم را در چشمهایم ؛ در کاسه ی چشمهایم فرو می کند
که آهنی؛ شقیقه ام را شق می کند
که لگدی؛ خایه هایم را می ترکاند
که تشنگی ام را در چاه ی چونه آب می دهند
که شکم ِ گرسنه ام را با سرب ِ داغ پر می کنند
که تیل داغم می کنند
که دستی؛ طناب ِ دور ِ گردنم می شود
که ماشینداری می غرد :
تنها از چلوصاف ِ سینه ی کثیف ِ تو
این خاک ِ کثیف تر را می توان غربال کرد!
که بمب ِ خوشه یی
کنگینه ی سرخ ِ تاکستانم را می سوزاند
که از پشت ِ پنجره در باغ
مرگ را می بینم
که نارنجی ناگاه منفجر می شود
که پایم را در راه ی چشمه گم می کنم
که انگشتانم هنگام ِ چیدن ِ شگوفه ی پرواز می کنند
که در تلاش ِ زنده ماندن ؛ همنفسان ِ بی نفسم را تنها می گزارم
در گورهای دسته جمعی
مجرم ِ بی گذرنامه ی دور جهان می شوم
که لاشه ام را ریگستانهای دور پنهان می کنند
که جسد ِ بیچاره گی ام را
برتخته پاره ی مرده شور ِ امواج می گزارم
به سوی آرامگاه ی بی آرامی
تا کوسه های نکیر و منکر
دندان های آتشین ِ شان را در جگرگاهم فروبرده پرسند :
تو چه گناهی کاشتی که خدا برتو چنین سخت گرفت؟
تو چه اعمال ناشایسته ی داشتی که کودکانی برآب خفته ات را
جذر و مد این دریا گاهواره بست ؟
تو چگونه شیطانی که دیوانه نشدی؟
وقتی که در روز روشن ستاره دیدی
و دستی از صورت ِ سرخ ات گذر کرد
تا آیینه ی شکسته ی روح ات را جیوه زند
و پرده ی گوش ات را بدّرد
تا دیگر گذرگاه ی هیچ میلودی محبتی نتواند باشد
تو چگونه جانوری که آدم نشدی ؟!
وقتی که قلم را در لای انگشتان ِ باریک ات می گزاشتند تا قلم شوند
و املای غلط ِ شکنجه را
با آستین ِ تسلیم
از صفحه ی نمناک ِ چشمهایت پاک کنی!
اینکه گوشهایت لانه ی زهرناک ترین ماران جهان شدند
از چه کسی انتقام گرفتی ؟
از کدام کرختی بی عاطفه؟
در کجا ، از کدام گزنده یی نام گرفتی ؟
و من :
باور کنید آقایان، دوستان ِ مستنطق
من می ترسم از خدا
از خدای تان
از همه ی خدایان دنیا
چرا که اینان همیشه قربانی خواسته اند
و از خیلی چیز های دیگری هم می ترسم
از میهنم
از مادر
از رفیقم
از همسایه ام
از برادر
از پدر
از شما می ترسم
از خود ِ خودم می ترسم
از تکرار تاریخ
از فاجعه ی که تکرار می شود:
از آدمی که قابیل
از قابیلی که آدم
از چنگیزی که تیمور
از تیموری که چنگیز
از دزدی که شاه
از شاهی که دزد
از ظالمی که مظلوم
از مظلومی که ظالم


و حتا از معشوقه ام می ترسم
همینکه نمی توانم به حرفهایش گوش دهم تا به آخر
همینکه نمی توانم تمام ِ حرفهایم را برایش بگویم
همینکه او را گم کرده ام
در بازار ِ مسگری دنگه دینگ دینگ، دنگه دینگ دینگ،دنگه دینگ
قدت بلند اس....
ابرویت کمند .....
و در جستجویش تنها در رختخواب ِ خانه با زیر نافم برمیخزم
تا شاخم را در شگافش کنم
شگافش کنم
تا بر تشنگی تمام خواهش ها،امید ها ،اندوه ها و ترسهای عریانش
دو سه قطره آبی از غریزه ی کور بریزم
در ارضای تصرف ِ مطلق!
و اما همین سلطان ِ منزل ، برون از خانه
خود می ترسد ازسلاطین ِ دیگر و نام های تصویری شان با قاب ِ القاب :
از حضرت
از رهبر
از نابغه ی شرق
از امیر المومنین
از قهرمان

از شاگرد وفادار
از استاد کبیر
از قوماندان اعلی
از جلالتمآب
از علامه
از سید
از پیشآهنگ
ازسپهسالار
از ریس صاحب استخبارات
و بسیار دیگر که از بیم ِ جان ناگفته به !


محبوب گمشده ام !
آیا دوباره شجاعت ِ زنده شدن را خواهیم داشت ؟
هنر ِ دیگر شدن را؟
تا قدرت عشق جهانسوز ِ جهانساز را
با هم قسمت کنیم
و تورا با نام ِ کوچک ات آواز دهم
از گلوگاهی عاشقانه ی یک دل.
در کوچاندن ِ هراس همآواز من باش !
طلسم ِ فاصله ها را بشکن
با احترام و محبت ِ بلمقابل
که با هیچ خوف و خیانتی آلوده نیست!
شاید آنگاه
براستی یکدیگر را دوست داشته باشیم
برابر دوست داشته باشیم
به اندازه ی که خودمانرا دوست داریم
انسان های مهربان ِ جهانرا
خوبی های جهان را.