رسیدن به آسمایی :12.06.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :22.06.2008

 

شفیق نامدار

قدوس کل دستگیر شد

در شروع بهار سال 1371 بعد از فتح الفتوح مزارشریف بدست مجاهدین ، رزم آوران پیروزمند تمام دفاتر حکومتی را تاراج کردند. من نیز مانند هزاران تماشاچی دیگر به تماشای مجاهدین برامدم. دفتر کمیته حزب وطن و ولایت بیشترین مرکز جلب تماشاچیان بود. اطراف دفتر ولایت و کمیته حزب وطن پر بود از کاغذهای سپید و نوشته شده که  چون خیل لاشخواران گرسنه بر جسد گاو مرده فرود آمده باشند. کاغذها در مسیر باد میخزیدند و به پاهای تماشاچیان می پیچیدند و از چهره های زرد رنگ شان معلوم بود که احساس ترس و حقارت دارند- مانند مجرمینی که تقاضای بخشش را داشته باشند. حتما کاغذ های مهمی بودند و گناهان خود میدانستند- شاید دوسیه های محکمه های اختصاصی انقلابی بودند که هزاران تن را به کشتارگاه ها فرستاده بودند. چریک های تازه وارد هر یک از اموال غنیمت مقداری میبرداشتند و میرفتند. خوشم آمد که از ورق های وحشت زده و سرگردان یگان یگان تای شان را بردارم و از نظر بگذرانم :

- به نام نامی ح-د –خ - ا.....

- رفیق (پرشور)......

- ضد انقلاب محو شد...

و یک ورق کلان زرد رنگ که از همه بیشبر ترسیده بود به پای یک مجاهد خود را آویخت و مجاهد هم آن را با کراهت از خود راند؛ بعد آمد به بوسیدن پاهای من شاید تصور کرد من رحیم تر هستم. برداشتمش. یک شماره روزنامه ی «بیدار» بود؛ پشت و رویش کردم؛ دفعتاً یک عنوان درشت به چشمم خلید: «قدوس کل دستگیر شد».

کمی خود را گوشه کردم و زیر یک درخت آرام گرفتم.

به یاد آوردم که این روزنامه را یک وقت دیگر نیز دیده بودم. به تاریخ روزنامه متوجه شدم که درست سال 1362 بود. من آن زمان متعلم صنف هفتم مکتب بودم که یک روز ابرآلود خزانی یک مرد سرطاس با یک پسر جوان داخل صنف ما شدند. زیر بغل پسر جوان یک مقدار روزنامه ی بیدار بود و برای فروختن روزنامه به  بچه ها از معلم مان اجازت گرفتند. هر شماره دو افغانی قیمت داشت. چند نفر نخواستند بخرند. مرد سرطاس خشمگین شد :

- ضد انقلاب !

بچه ها ترسیدند :

- نی، نی ضدانقلاب نیستیم؛ اصلاً پول نداریم.

مرد سر طاس هشدار داد که جیب های تان را میپالم و از جیب هر کس پول یافت شد ضد انقلاب خواهد بود. آن وقت معنی ضد انقلاب را خوب مفهمیدیم . به هر ترتیب که شد معامله سر به راه شد و هر کدام مان صاحب یک یک شماره روزنامه ی بیدار شدیم. مرد سرطاس قبل از این که از صنف خارج شود کمی در مورد این شماره اختصاصی معلومات داد : عنوان درشت را روی صفحه نشان داده اضافه کرد که این شخص قدوس کل نام دارد و قبلاً  گادیوان بوده و بعدش ضد انقلاب شده و بعدش یک دختر فاکولته یی را به زور به خود نکاح کرده و ضمناً بیسواد هم بوده و...از صنف خارج شد.

از آن رویداد همه ما شگفتی زده شدیم و با ناباوری به تصویر  مردی که روی روزنامه چاپ شده بود خیره گشتیم. مرد نظر به نام و آوازه اش چهره برجسته یی نداشت. بروت های نامنظم، ریش کوتاه و چرکین و یک کلاه پوست روباهی به سرداشت و بالای گوپیچه زمستانی یک واسکت فراخ هم پوشیده بود. از چهره اش آن طور معلوم بود که برایش دستورداده باشند که مستقیماً به  کمره عکاسی نگاه کند و شاید هم عکاس گفته باشد که «پلک نزن» و کمی هم شرمنده و وارخطا به نظر میرسید.

آن روز معلم بیچاره از درس دادن دست کشید و به خاطری که ضد انقلاب معرفی نشود بچه ها را گذاشت به حال خودشان تا هر طور بخواهند در مورد آن رویداد مهم تبصره کنند-آخر معلم خودش هم میفهمید که ضد انقلاب یعنی چه.

در صنف ما دو سه تا بچه های «سازمانی» بودند و ما نمیتوانستیم در حضور آنان آزادانه صحبت نماییم. البته ماهم سیاست میکردیم- پیشروی آنان یک چیز میگفتیم و در خلوت چیزهای دیگر . زنگ تفریح نواخته شد و ما شش هفت نفر بچه های هم طبع خلوت کردیم و به جزییات موضوع پرداختیم:

- بیچاره کل دستگیر شد

- زنش  گیرش داده

- از «دیوالی میدان» دستگیر شد....

-  «دیوالی میدان» کجاست ؟

شاه محمد «مندوزی» گفت :

- من دیده ام یک قشلاق طرف دولت آباد است.

همه متوجه مندوزی شدیم:

- طرف دولت آباد؟

-هان طرف دولت آباد!

راستش بالای مندوزی کمی مشکوک بودیم به خاطری که کاکایش حزبی بود و موتر جیپ سوار میشد و بار ها به طور شوخی برایش گفته بودیم :

- مندوزی بچیم ماره ده گیر کاکایت نتی؟

- نی نی په کران کاکایم همرای ما خپه است؛ هیچ رفت و آمد نداریم...

روزنامه های بیدار برای ما به درد سر تبدیل شده بود. اگر آن را پاره میکردیم بچه های سازمانی و آن مرد سر طاس بالای ما مصیبت میاوردند و اگر به خانه میبردیم و یا در کوچه و بازار کسی به دست ما میدید گزا ش ما را به «کوه» میدادند که بچه فلانی «پرچمی» شده.

 پدرم نیز درست همین تحلیل را از وضعیت داشت و پس از آن که روزنامه را از نظر گذرانید به مادرم داد که به تنور بیندازد و به من هم توصیه کرد که چنین چیزهای خطرناک را با خود نیاورم زیرا « دیوار ها موش دارند و موش ها گوش دارند».

قصه ی این رویداد چند هفته طول کشید و هر روز ما شش هفت نفر بچه های هم طبع با هم خلوت میکردیم و گپ های تازه را میشندیم :

- کل تا به حال نام خود را به حکومت نگفته...

- کل نام خود را مرگ گذاشته...

- کل را زنش به گیر داده

- کل مرمی خلاص کرده بود وگرنی پدر کسی گرفته نمیتوانستش...

قصه ی گرفتاری قدوس دوسه هفته ی دیگر هم گرم بود. هر روز آوازه های تازه یی به گوش میرسید :

- کل زیر شکنجه جان داده

- کل را برده اند شوروی .....

- کل را انداخته اند زیر تانک ...

و کودکان برایش ترانه ساخته بودند : کل قدوس قومندان راکت مانده ده میدان - شوروی ره پیش کده تا بندر حیرتان

بعد از چند هفته آن رویداد تازه رو به کهنه شدن نهاد و روزنامه ها هم گم و دود شدند و به باد فراموشی سپرده شدند و دیگر هیچ...

***

مادرم تنور میکرد و یک سطل کاغذ های باطله را جمع کرده بود برای سوختاندن برای اتمام حجت برایم نشان داد تا مگر یگان کاغذ کار آمد در بین شان نباشد . سطل باطله را زیر و رو کردم در میان کاغذ ها چشمم به آن شماره روزنامه بیدار خورد که آن زمان از عقب دفتر کمیته ی حزب وطن با خود برداشته بودم . به مادرم گفتم بیندازیش به تنور چیز به درد بخور در بین شان نیست.

***

 کابل - 1383