رسیدن به آسمایی :12.06.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :15.06.2008

 

شفیق نامدار

از مزار شریف

«ر» 

یک عادت خوب دارم که هرگز دروغ نمی گویم ، و اگر تعریفی از خود داشته باشم «کسی که دروغ نمی گوید» است؛ ازینرو بیشترین مردم به گپ هایم باور می کنند و تا توان دارم می کوشم این نام نیکو را داشته باشم. تا یک آدمی که  در این دور و زمانه دروغ نمی گوید، ثبت خاطره ها گردد. این قصه یی را که برای تان روایت می کنم نیز امیداوارم دروغش نپندارید.

- کدام حرامی انگولک کد؟

- مالت ره هوش کو همسایه ره دزد نگیر!

البته «مال» در غند 91 پیاده معنی دیگری دارد و اینرا کسانی که به اصطلاح عسکری کده گی استند خوب می دانند که مال دریک قطعه ی عسکری یعنی چه ،  و میده مال یعنی چه؟

«ماما شاه محمد » که مسنترین سرباز قطعه است. از بخت بد پدرش در حین تذکره گرفتن چند سال خوردش سیاه کرده است. همین جعل سبب  شده تا ماما شامل دوره احتیاط گردد و ناگزیر به حساب یک کم چهل بیاید. ماما حین ریشخند زدن به دیگران دهنش را کون مرغی جور می کند و بالحن مخصوص ریشخندی به عسکر تازه وارد که «نوه کی » می گویندش خطاب کرد:

- بچیم اینجه غند 91 پیاده است ،  ایطور حرامی ها اینجه استند که خرنر ره « چیز» می کنند...

سرباز تازه وارد در نخستین ساعات وردش به قطعه عسکری در گردابی خروشان از ریشخندی ها و کلمات و اصطلاحات تازه افتیده بود:

مال ، میده مال ، خر نر را چیز کردن ، مالش را هوش کردن ، قروانه ، قراول ، پهره ، گزمه و ..و این گرداب هولناک یک باره او را به کام خود کشیده بود.

دو طرفه دهلیز تنگ و طویل اتاق ها بودند و بالای سر هر دروازه چیز هایی نوشته شده بودند: سلاح کوت ،  دیپوی اعاشه ،  دیپوی البسه ،  بطریه هاوان ، ریاست ارکان و ... چند تا نام دیگر که برایش بیخی بیگانه بودند.

به چهره ها می دید- چهره های کرخت ، چهره های جدی ،  چهره های پرداخت شده بارنگ دلزده گی و غم درونی. به لباس ها می دید - لباس های درشت ، لباس های خاکی با یخن های قور بسته با چرک و عرق . به موزه ها می دید - موزه های هیبتناک با کری های آهنی و سنگین .  محیط  را بیخی پر از خشم و خشونت ،  امر و اکراه و بی رحمی محض یافت.

- ریس صاحب ارکان ،  عسکرها مه ره آزار میتن ،  انگولک ...

- چپ نر ماده سینه ، دختر خو نیستی که تره آزار بتن ،  اینجه غند 91 پیاده است ،  لیسه ملالی خو نیست ،  اینجه ایطور حرامی ها استند که خرنر ره چیز می کنند ،  خوده ایقه لشم و لوشم نگیر ،  دیگه شکایت کده بودی جزایی استی زیر خیمه پورتایف.

خدایا روز اول عسکری که ایقه سخت اس ، سه سال عسکری ره چطور تیر خات کدم- هر سال سیصد و چند روز ، سه سال چند روز ،  چند عید ، چند نوروز ؛ غیر ممکن است ایجه میان این همه نرگاو عسکری کدن ، کاش می رفتم کوه همرای مجاهدین ، اینجه هم سلاح و جنگ است اونجه هم ،  اینجه هم پهره و گزمه اونجه هم ،  اینجه هم کشتن کشتن اونجه هم . اقلاً اونجه سرخود و دل خود خو استی ،  پیشتر ریس ارکان چه گفت: اینجه عسکری است لیسه ملالی خو نیست ،  به عسکری منطق نیست ،  دلیل نیست ، خواهش نیست ، «عسکریک شخص بی رتبه است».

پدرم راست می گفت کسی که عسکری نکده مردنشده ،  راست می گفت از پیش روی منصبدار و از پشت سر قاطر تیر نشو ،  راست می گفت تو واری آدم های ست و پست به عسکری گشنه میمانن ،  راست می گفت وقتی خورد ظابط با پوز موزه های عسکری زد به کونت باز میفامی که سلور گفته پنج را می گویند ،  راست می گفت شپش زیر تنبانت تعلیم قدم میره..راست می گفت...راست می گفت...

- بچه وطن ازیجه کده خانه خوب نیست!

- اگه عسکری سرت زوری می کنه بیادر خوردت را روان کو!

اوووف چقه عسکر های بی ادب و گستاخ ، اینجه یک فرهنگ جداگانه حاکم است ،  فرهنگ عسکری ،  در نخستین روز آمدنم این قدر شوخی های بی مزه- روز های بعد چه خواهد شد.

شعبه «تولی» روبه روی دروازه دهلیز قرار داشت و بسیاری روز ها ی تابستان دروازه را باز می گذاشتم به خاطر تهویه هوا ،  تمام رفت و آمد ها و گفت و شنید ها را زیر مراقبت داشتم ،  عسکر بچه ها نیز برایم احترام داشتند ولی نه به قدری که مانع شوخی های بی پرده شان گردد ،  مخصوصاً ماما شاه محمد خو سر «شهنواز تنی» هم ری نمی زد:

- کاتب صاحب ای مکتوب ها از کجا آمده؟

- از قول اردو.

- خی «ق» اش «چ» .

من هم جوابشان را می دادم و روز گذرانی می کردم.

عسکر تازه وارد روبه روی پهره دار سلاح کوت نشسته بود و مانند کبوتری که میان خیل یی از شاهین های وحشی گیر مانده باشد مظلوم و آسیب پذیر می نمود ، بیشتر به یک طعمه می ماند تا به یک عسکر.

گاهگاهی که از کار های شعبه فارغ می شدم می پاییدم اش و هر لحظه برایم جالب تر می شد ،  به خاطری که یک هفته پیش داستان «غازی» ها را نوشته بودم و در آن داستان شخصیتی آفریده بودم که عیناً به همین سن و سال و حال و هوا بود ،  و در فاصله ی سی کیلومتر سرباز تازه وارد در صفوف مجاهدین می رزمید ،  او هم به کبوتری می ماند که در میان خیلی از شاهین های بیباک گیرمانده باشد و بیشتر به یک طعمه می ماند تا یک مجاهد. او هم غرق در گردابی خروشان از اصطلاحا ت و فرهنگی بود که برایش تازه گی داشتتند: کمیته ،  پرتله ،  کمین ،  پرچمی ، سموچ و..

به خود گفتم شاید این عسکر تازه وارد همزاد و همروزگار همان شخصیت «غازی» هاست و نمی داند که همزادش سی کیلومتر دورتر چه می کشد و به چه می اندیشد: کاش می رفتم عسکری ، اینجه هم پهره و گزمه اونجه هم ،  اینجه هم کشتن کشتن اونجه هم ،  اینجه هم قومندان و سرگروپ اونجه هم ، باز هم عسکری خوب است حد اقل هر ماه خو یک دفعه میری شهر ،  میری خانه ،  میری پیش همصنفی هایت ،  میری سینما ،  فلم «بغاوت» هیچ یادم نمی ره ،  رانهای لچ « هیمامالنی » همیشه پیش چشمایم است ،  اینجه تا ببینی ریش است و ریش است و ریش است ؛  اگر یگان چکر « ترکمن آباد » رفتی خو نور علی نور ،  «سایره چلو» ،  نوش جان « تسلیمی » ها ،  ای قومندان ما خو تسلیم شدنی هم نیست ، میگه روزه خود ره با نمک افطار نمی کنه ،  عزراییل چه پروای بچه مردم را داره یک زن داشت یکی دیگه هم گرفت ،  ما بیچاره ها خاک خورده خو استیم ، کاش تسلیم شوه بریم شهر ،  بریم خانه ، بریم سینما ، بریم ویدیو کرایه کنیم ،  بریم ترکمن آباد . بریم ...بریم..

باز صدای ماما شاه محمد بلند شد:

کاتب صاحب ای نوه کی ره پیش خود به دایره تولی بگی ،  دوازده پاس است یگان تکت رخصت موخصت خط کشی کنه ،  یگان لپ و جپ . همچنان که داخل دهلیز طویل و تاریک به طرف کاغوش اش میرفت به قافیه هایش ادامه داد:

لپ و جپ ، خپ و چپ ،  تپ و تپ ...ههه ههه هو..او میری گیت وهی...

ریس ارکان حینی که به جیپ بالا می شد دستور داد:

نوه کی را پهره آخر بگیر!

و به نوه کی هشدارداد:

هوش کو به پهره خوات نبره ،  ایجه ایطور حرامی هایی استند که خرنر ره...

و دروازه جیپ را محکم زد و عسکرها کری های بوت های شان را به هم زدند.

و ظاهراً بعد از رفتن ریس ارکان جنب و جوش به جان عسکر ها می افتید ، مانند کرم هایی که در باتلاق به چنب و جوش بیایند ، بعضی ها تکمه های جمپر عسکری را باز می کردند ،  بعضی ها بالا تنه را می کشیدند ، از یگان گوشه و کنار دود چرس بلند می شد ،  یگان گوشه و بیشه کمپل قمار و میده بازی گسترده می شده ،  از سی ده اش پیش و چهل افغانی دو دوو همی طور گشنه بازی ها. و غالباً من و چند کاتب دیگر به اتاق نوکریوال کرمبورد می کردیم.

پهره سوم از ساعت 8 شب تا 10 شب بود ،  یک گزمه بالای پهره دار ها کردم و مهر و لاک سلاح کوت را نیز معاینه نمودم بعد به کاغوش ها سر زدم ، عسکر تازه وارد همچنان روی تخت خواب نشسته بود ، او را موقتاً به کاغوش انظباط ها جا داده بودند. برای آن که به دیگران ابراز جرأت نماید سگرتی را آتش زده بود و از دم زدنش چنان معلوم بود که تازه کار است و هر دم سرفه اش می گرفت و شش هایش به دود عادت نداشتنند و واکنش نشان می دادند. گفتمش بخواب پهره ی تو آخر شب است.

- به بیدار خوابی عادت دارم ،  هرشب یک فلم می دیدم.

- فردا کارهای زیادی باید بکنی ،  خشره کاری ، میدان تعلیم ، پهره و....

- خوابم نمی آید.

پهره چارم و پنجم نیز بیدار بودم ،  سرباز تازه وارد هم چنان غرق در گرداب بیداری بود و یک بیداری هولناک او را به کام خود می کشید. تفنگ را از پهره دار قبلی تحویل گرفتم و برایش دادم و فهماندمش که به احدی من الناس اجازه ندهد داخل دهلیز گردد اگر شهنواز تنی هم بیاید ایستادش کند. و به جای خوابم  افتیدم.

صبح زود باید به نوکریوال عمومی راپور خیریت را می دادم :امشب پهره دار اخیر اسامی(ر) فرزند ..... سرباز جدیده با کلاشینکوف شماره 234760 و یک جبهه خانه و البسه مکمل فرار نموده به دشمن پیوسته است موضوع ذریعه راپور هذا به شما تقدیم شد.

نوکریوان کندک 3 غند 91 پیاده(  تورن عبدالحمید).

ماما شاه محمد از نخستین کسانی بود که از قضیه با خبر شد . همین که نصوار صبحگاهی اش را تف کرد دهن اش را کون مرغی نموده گفت:

- کاتب صاحب نوه کی سرقینی بار کد چای صبح پیش «معلم رزاق» است دیگه . و در امتداد دهلیز طویل و تاریک صدایش می پیچید : لپ و جپ ،  خپ و چپ ..ههه ههه هه...اومیری گیت اوهی...

البته نام سرباز  فراری را به خاطری برای تان نگفتم که کدام دوسیه و جنجال برایم پیش نشود اینهمه معاونیت سیاسی و امنیت و کشف و دیگه و دیگه ترخیص ام را بند نیندازند.

کابل- 1387