رسیدن به آسمایی:  03.11.2010 ؛ نشر در آسمایی: 04.11.2010

نورالله وثوق
 

راویان برده گی



..........

بالش اندیشه

سری از بالش اندیشه بردار

تکانی ده غرورت را به تکرار

نگاهت را شعوری تازه ی بخش

مشو هم بسترِ آغوشِ دیوار


.......

از جنسِ رویا

ببر کن جامه ی ازجنسِ رویا

رها شو در مسیرِ صبحِ فردا

سرِ چارراهی آیینه ی دل

چراغِ سبزِ سحرت را تماشا

.............

فکرِ خالی

من از این بی روالی می گریزم

ز هر چه فکرِ خالی می گریزم

جنوب و غرب هوشم گشته پامال

ز مرزِ بی خیالی می گریزم

..........

پرواز هوایی

من از اندیشه ِ شب رو سپیدم

که اورا در مسیرِ خود ندیدم

مسافر گشتم و دل بسته ام باز

به پروازِ هوایی امیدم

........

تار و نار

پرِ هوشم اسیرِ نازِ یاری است

اسارت را عجب جوشِ بهاری است

نه می لافم نه مبافم ولیکن

مرا با تارِ زلفی تاروناری است

.......

حوالی محبت

اگر پیدا نشد یارا نهانی

جوانی کن خدا را تا توانی

به هر سر در حوالی محبت

دری وا نه به رویِ زنده گانی

........

الفبایِ سحر

الفبایِ سحر را وانهادند

بسوی دفترِ شب پا نهادند

دوباره دال و دنگِ برده گی را

به دور گردنِ دلها نهادند

.........

زبانِ تازه

زبونی را زبانِ تازه بخشند

الفبا تا یا به هر اندازه بخشند

بر این بخشایشِ شان آفرین باد

ز بس زیر و زبر را سازه بخشند

..........

جوالِ سیم

دهانت را جوالِ سیم کردند

که نقشِ تازه ی ترسیم کردند

رقیبانت ازین میدانِ بازی

چه برق آسا که خود را سیم کردند

......

کلاه سمیخان*

سمیخان را سر از نو سر نهادند

کلاهش را چه زیبا پر نهادند

برایِ خانهِ خالیهای تاریخ

به دستِ سادهِ ی او در نهادند

..........

راویان برده گی

به مغزِ ما صدای میخ کفتند

به هر رسمی شده تا بیخ کفتند

من و تو برده گی را راویانیم

به گوشِ خسته ی تاریخ کفتند

.....

پانوشت

1:  سمیخان - سمیع خان

در زبان عامیانه ضرب المثلی است که برای چاخان می گویند سمیخان عجب کلاهی دارد

.............


پنج شنبه

13/8/1389