رسیدن به آسمایی: 25.03.2010 ؛ نشر در آسمایی: 27.03.2010
 

داستان داکتر گریگ و "سه پیالهء چای"
ترجمهء پروین پژواک
2010-03-09

Gultori Schoolگریگ مورتنسون موسس و رییس هیات اجراییهء موسسهء غیر انتفاعی "انستیوت آسیای مرکزی" و بنیانگذار "پول سیاه ها برای صلح" می باشد. او مولف یکی از پرفروش ترین کتاب های نیویارک تایمز "سه پیالهء چای" است که بیشتر از ٢.١ ميليون نسخه به فروش رفته است. در این داستان ما می خوانیم که چگونه یک کوهنوردی غیرموفقانه به او کمک نمود تا در نقاط دوردست پاکستان و افغانستان به ساختن مکاتب بپردازد. اینک او با همسر و دو طفلش در مانتانا زیست می کند.
همانگونه که گریگ به صورت واقعی وجود دارد، اطفال کورف نیز در این جهان زیست می کنند. کورف قریهء کوچک در منطقهء بالتیستان پاکستان می باشد که در شرق افغانستان موقعیت دارد. محصول عمدهء این منطقه زردآلو است. بیست و چهار نوع زردآلو با تمام سایه های نارنجی موجود در جهان در این مناطق شناسایی شده اند. کوه های اطراف قریهء کورف بخشی از سلسله کوه های قره قروم می باشد.
مکتب کورف اولین مکتبی است که در ششم دسامبر ١٩٩٦ افتتاح گردید. از آن زمان تا اکنون پنجاه و هفت مکتب دیگر چون آن در افغانستان و پاکستان آباد شده است. خانم جولیا برگمن کمک نموده است تا این مکاتب دارای کتابخانه باشند. معلمین برای تدریس مکاتب تربیت می بینند و اکنون بیست و چهار هزار شاگرد به این مکاتب می روند.
ماموریت مردی برای ترویج صلح... یک مکتب در یک زمان... ثبوتی است برای اثبات این حقیقت که شخصی عادی با ترکیب عالی از شخصیت و عزم راسخ به راستی می تواند جهان را دگرگون سازد!


www.gregmortenson.com
www.ikat.org
www.penniesforpeace.org
www.threecupsoftea.com
 

به صدای باد گوش بده!

ما اطفال کورف هستیم. ما در قریه ای بالای کوه های پاکستان زندگی می کنیم.
غذایی را که ما می خوریم، خانواده های ما کشت و جمع آوری می کنند. لباسی را که ما می پوشیم، مادران ما می بافند و می دوزند. ما خود بازی های خود را می یابیم و ما خود سامان بازی های خود را می سازیم. ما کتاب های خود را می خوانیم و ما با پنسل های خود می نویسیم. ما در مکتبی درس می خوانیم که به کمک خود ما ساخته شد.
پیش از این که مکتب ما ساخته شود، ما درس های خود را در فضای باز می خواندیم. ما با چوب ها به روی زمین می نوشتیم.

این پیش از آن بود که مردی بیگانه به صورت تصادفی به قریه ما راه پیدا کند.
او خنک خورده، گشنه و مریض بود. ما برای او چای، نان و جای خواب نزدیک آتش دادیم.
او به ما گفت که نامش گریگ مورتنسون است و پرستار می باشد. او از قارهء امریکا آمده بود تا در کوه های ما کوهنوردی کند، اما او راه خود را گم کرد.

هنگامی که او قوت خود را باز یافت، به ما کمک نمود تا مریضان ما خوب شوند. ما او را داکتر گریگ نامیدیم.
بعضی اوقات او با ما می نشست و ما را در درس های ما کمک می کرد. او می دانست که معلم ما فقط هفته سه بار پیش ما می آید، ولی ما هرروز با خود درس می خوانیم.

وقتی داکتر گریگ آن قدر خوب شد که به خانه خود برود، او از داناترین مرد قریهء ما حاجی علی پرسید چه کار خاص می تواند به عنوان تشکر برای مردم کورف انجام بدهد.
جواب حاجی علی به او چون چیستان بود. حاجی علی گفت: به صدای باد گوش بده!
داکتر گریگ چشمانش را بست.
از بالای قریه از زمینی هموار و بلند که ما در آن جا نشسته و درس خویش را می خواندیم، باد صدای ما را به پایین به راه باریک رساند.
داکتر گریگ صداهای ما را شنید.
او احساس نمود که باد سرد به صورت او وزید و او مقصد حاجی علی را فهمید.
کورف به مکتب ضرورت داشت. داکتر گریگ وعده داد که دوباره خواهد آمد و به ما کمک خواهد کرد تا آن را بسازیم.
ما به او دیدیم که قدم زنان دور شد تا آنکه در پیچ و خم کوه ها پنهان گشت.

یک سال بعد، ما متوجه مردی شدیم که در آن پایین پایین ها در باریکه راه قریه ما قدم می زد. او داکتر گریگ بود!
تمام ما به استقبال او پایین دویدیم.

او در سکاردو، در نزدیکترین شهر به قریه ما چوب، سمنت و اشیایی را که برای ساختمان مکتب ضرورت داشتیم، جمع آوری کرده بود. اما در بالای دریای برالدو، ما تنها ریسمان سیمی ضخیم با صندوقی خوردترک داشتیم که می توانست یک نفر را از این سوی کوه به آن سوی کوه انتقال بدهد. در آنجا پل وجود نداشت. بدون پل هیچکس نمی توانست مواد سنگین ساختمانی را به قریهء ما بیاورد.

پس همه اهل قریه با هم کار کردند تا از کوه ما تا کوه آن طرف دریا پل بزنند.
چندین ماه بعد داکتر گریگ و پدران و دوستان ما از پل تازه ساخته شده و قوی گذشتند، در حالیکه مواد ساختمانی را که ما برای ساختن مکتب خود به آن احتیاج داشتیم، بر شانه ها داشتند.
آن ها به راه خود رو به بالا ادامه دادند، تا آنکه به جایی رسیدند که ما کوهی از سنگ ها را یکی بالای دیگر کپه نموده بودیم، سنگ های را که از بدنهء کوه های خود بریده بودیم.

حاجی علی جایی را که که می خواستیم مکتب ما در آنجا باشد، دقیق نشانی کرد. مادران ما برای تر شدن سمنت آب آوردند. مردان ما برای ساختن دیوارهای صنوف سنگ را بالای سنگ گذاشتند.
ما با انگشتان کوچک خویش سنگریزه های کوچک نقره ای را میان سمنت تازه فرو بردیم تا دیوارها را محکمتر بسازیم. مکتب ما هر روز از زمین هموار به سوی آسمان قد می کشید. زمین همواری که ما بالای آن با چوب می نوشتیم.

بالاخره کارگران سقف مکتب را نصب کردند. آن ها از داکتر گریگ خواستند تا آخرین میخ را با چکش بکوبد.
کار مکتب ما به اتمام رسید!
وقت آن بود که جشن بگیریم.

ملای قریهء ما شیر تخی، مرد دانای قریهء ما حاجی علی، معلم ما حسین، داکتر گریگ که به وعده خود وفا کرد، جولیا زن کتابدار که برای ما کتاب آورد، مردان صنعت پیشه، مردان کارگر، مردان باربر، بزرگسالان کورفی، خوردسالان کورفی و حتی گاو و خر و بز و گوسفند همه به سوی مکتب تازه ساخت به راه افتادند.

ملای قریهء ما شیر تخی دعا خواند و مکتب را مبارک کرد.
ما با معلم خود حسین به داخل مکتب دویدیم. معلم ما اینک هرروز برای تدریس ما خواهد آمد.

ما اطفال کورف هستیم. ما در قریه ای بالای کوه های پاکستان زندگی می کنیم.
ما به زبان های اردو و انگلیسی می نویسیم. ما جمع و منفی می کنیم. ما کتاب های خود را می خوانیم و نقشه ها را دنبال می کنیم. ما در مکتبی درس می خوانیم که خود کمک نمودیم تا ساخته شود.
ما اطفال کورف هستیم. آیا شما صدای ما را می شنوید؟
به صدای باد گوش بدهید...