http://yakpul.blogfa.com/ 

 نشر در آسمایی :  22.12.2008

سمیع حامد


پل



گفتگو در گستره ادبیات - با سمیع حامد


چند ثانیه شعر


ماه

خروش ِ خشن ِ سیم برق

پشت ِ شیشه

مچاله میشود ماه

در مشت ِ شیشه



انتظار

آخرین مگس را

برون کشیدم از اتاق

دانه کردم انار ِ اشتیاق را

با غزلی عاشقانه

با خیال های ابریشمی لباس عوض کردم

ناگهان

نیامدی!



هموار



هموار کرده ام خویش را در مهتابی

گنجشک گنجشک گنجشک گنجشک

میخواند در باغ ِ همسایه

عشق عشق عشق عشق عشق



پرسش



آهو میزند دشت از ناسبزی

کجا میبری ابر ها را ای برباد؟



خسته

خسته ام از خمیازهء کفش ها

خسته ام از چتر ِ خزیده در خود

میترسم از کهنه شدن

چنین همین

از آیینه یی که تکرار کند مرا

میترسم



معلم



کوچکتر بودند از جهل ِ من

آموزگاران ِ تباشیرخوار ِ دولت

بی سواد میماندم

تاریخ اگر نبود

معلم ِخانه گی من



سنگفرش

فریاد گشتی

کوه ایستادم در برابر توفانها

تا گردانیم

سنگفرش ِ راه ِ خویش

سنگ در سنگ

تهی کردی مرا از من

برباد گشتی !



گمان

پریبانو!

هزار و یک شب رویای ترا دوتار زدم با هزار و یک شعر

هزار و یک شب

فال فردا را در آبگینه های افسونگر

خندیدم

هزار و یک شبنم

برون آمدم از چشم های شوق

تب شدی

تبسم شدی

از گمان برون آمدی اما

گم شدی!



آخ!

سبزان

بشارتی گذشت از بادامباغ ِ انتظار ما

آمد باران

اما



خودکشی کرد آنسوتر از خشکزار ما

بر سنگلااااخ!



عسکر



تنها گلوله ها و فرماندهان ما

دیدند همدیگر را

جنگیدیم

در دو سنگر

خاک مان کردند

در یک گورستان

آه اگر

بنویسند از روی کتیبه های گور ما

تاریخ شما را



سزاوار

دشمنم آنکه آبرون های ترا چنان در داد

که کورش کرد فوارهء دود

شش هایم ذغال گشتند

چه سزایی دوزخیتر از این

ترا نمیتوانم دید آخر!

ترا نمیتوانم نفس کشید آخر!

با این همه

هنوزم اگر سزاوار ِ سزایی دیگر

این من

آن

این

آن

این

آن

تو



روزنامه

با روزنامه یی که صبحانه

امیری

سرگرم میکند خود را

شب

فقیری

گرم میکند خود را






+ نوشته شده در یکشنبه یکم جدی 1387ساعت 16:2 توسط سمیع حامد | نظر بدهید

شاعری کشف ساختار است!


شاعرناب کسی است که میتواند به « کشف » خود « ساختار» بدهد. گفتم شاعر ناب زیرا از نظر من شاعری یعنی نیروی بهره گیری از کارکرد شاعرانهء زبان...ما میتوانیم هزاران شاعر داشته باشیم اما تنها

انگشت شماری میتوانند امکان های تازه یی به کار کرد شاعرانهء زبان بیفزایند و به اصطلاح زبان ویژهء خود را « کشف » کنند...مهم همین مکاشفه است ورنه ساختن زبان ویژه برای یک شاعر کارآزموده بسیار ساده است. بهتر است به جای زبان ویژه بگویم ساختار تازه...یعنی کار شاعر ناب

کشف ِ ساختار تازه است...

حتا آنانی که شاعر نیستند میتوانند « کشف » های شاعرانه داشته باشند اما این کشف مثل یک «تصور» است...تصور میماند ...فقط شاعر است که نیروی دگردیسی این تصور را به یک تصویر دارد...یعنی آن کشف را ( آن تصور را ) میتواند به ساختار ( تصویر ) تبدیل کند. پس بار دگر میگویم کار شاعر ناب کشف ِ ساختار است...فقط کسی که میتواند ساختار تازه بیافریند شاعر ناب است ورنه هیچ شکی در شاعر بودن او نیست...البته گاهی از آنجا که آماج هر شاعری شاعر ناب شدن است، برخی ها بی میل نیستند بگویند شاعر یعنی همان شاعر ناب...یعنی هر که شاعر ناب نیست شاعر نیست اما من میپندارم این چندان درست نیست...مثل این که هر که فن نقاشی را یاد دارد نقاش است اما نقاش آفرینشگر نه...مثل صد ویلن نوازی که در یک ارکستر مینوازند و از آنجا که فن ویلن نوازی را یاد دارند ویلن نواز گفته میشوند اما در بین شان فقط یک یا دو ویلن نواز هنرمند است...شاعر نیز چنین است...هر که فن شاعری را بلد است شاعر است اما فقط انگشت شماری شاعر هنرمند هستند...

اما شاید پرسیده شود هیچ شاعری نخواهد گفت شاعر ناب یا هنرمند نیست...چه کسی معیار را در دست دارد؟ که محک میزند ؟

میتوان گفت مخاطبان جدی اما بعد این پرسش پیش می آید که هر مخاطبی میگوید من جدی هستم...هر منتقدی میگوید من بر حقم ...

یگانه پاسخی که من دارم این است : زمان این را مشخص میکند...شاعران هنرمند هماره در دایرهء بحث باقی میمانند یعنی جز ادبیات تاریخ میشوند اماخوشبخترین شاعران در تاریخ ادبیات میخشکند...

البته یک پاسخ دیگر نیز میتوان داد : بیشتر شاعران هنرمند « استاد فن شاعری » نیز هستند...میتوان گفت که بیشترینه برضد استادی خود انقلاب میکنند...در بابر توانش ادبی خویش یاغی میشوند...پس جای تردیدی برای شاعران عادی باقی نمیماند.یا در برابر این انقلاب تسلیم میشوند یا میگویند: این شاعر دیوانه شده است...پیکاسو چه نقاشی های استادانه یی میکرد اما دیوانه شد و تصویر های در هم و برهم کشید!!!



گرافیست در برابر شاعر

زمانی تخییل را برترین عنصر شعر میدانستند و فرزند آن ،تصویر، را مهمترین مولفهء یک شعر خوب.

تصویر سازی ویژهء شاعری نیست. در تمام هنر ها ما با تصویرسازی روبه روییم...تنها مادهء کار تفاوت دارد : رنگ ، سنگ ، فلم ،زبان ، حرکت و ...اما هماره میشنویم یا میخوانیم که فلان فلم شاعرانه است یا بهمان نقاش با رنگ شعر گفته است. چرا ؟ شاید یک دلیل این است که از آنجا که در شعر با زبان سرو کار داریم و حتا نقاش و فلمساز هم با زبان فکر میکنند و بعد هم گفتن مثلا دریای آتش دو ثانیه وقت و دوسانت جا میگیرد اما تصویر کردن دریای آتش در یک فلم هزینه یی هنگفت نیاز داشته است،بیشتر این شاعران بوده اند که میان پدیده های دور و گاه کاملن بی ارتباط با هم پیوند های عجیب و غریب برقرار کرده اند و امروزه چنین تصویر هایی را در دیگر هنر ها نیز شاعرانه میخوانند.

اما در گسترهء ادبیات نیز معمول بوده است که گفته اندمثلا فلان رمان شاعرانه نوشته شده است...یعنی در آن با تصویرسازی ها و بازی ها و انبازی های زبانی نا متعارف رو به رو ییم.

گرافیک و پرداختن جلوه های ویژهء دیداری با کمپیوتر جهان شاعرانهء تازه یی را گشوده است که در آن

گذشته از تازه ترین تشبیه ها و کنایه ها و شخصیت بخشایی ها ، انبوهی از اسطوره سازی و استعاره

نیز زمینه دارد.



من میپندارم که شاعردیگر باید بپذیرد که برچسپ « شاعرانه » برای هنرهای دیگر دروغی بیش نیست.

حالا دیگر چنین خیالپردازی ها ( به ویژه در زبان ) مولفه یی شده است برای تمام هنر ها و دیگر کسی که تشبیه های تازه ساخت شاعری خوبی نیست تا ساختار متن او این تشبیه ها را تایید نکند. البته شاعر برای این که برای گرافیست ثابت کند که تصویرسازی متفاوت است، مجبور است در دوردست های ذهن و زبان به شکار برود و باردیگر همه را « غافلگیر » کند.

کار شاعر بسیار سخت شده است...حالا هر رمان مدرن را که بخوانی صد ها تشبیه و توصیف و استعاره و کنایهء تازه میبینی و حتا برخورد های تازه یی در پیوند با موسیقی زبان -که ویژهء شعر بوده است-مییابی.

آری، کار شاعر سخت شده است...شاید هم به همین دلیل است که برخی ها به سرایش در اوزان سنتی چسپیده اند تا کم از کم « مفعله » را چونان مولفه یی ویژه برای شعر برکشند. شاید!



چه سود از سرود

برخی ها میپرسند که سرود ها یا شعر/شعار هایی که میسازم چه دردی را دوا میکنند...میگویم :

هیچ دردی را دوا نمیکنند...فقط « اخ دل » را میکشند...شاید این « اخ کشی » کمی از رنج بکاهد اما ممکن هم است کار داروی بی حس کننده ( آناستیتیک ) را کند یعنی زخم درون را بی حس کند و بیمار بپندارد که شفا یافته است...

سرود های سیاسی اجتماعی هنگامی کارایی بیشتر دارند که در جامعه موجهای آهنگین و آماجمند سیاسی اجتماعی باشد...یعنی این سرود ها به زمزمهء آن موجها مبدل شوند یا گاهی به زنگ خطر برای آنها تا بیدارتر شوند...یک جامعهء بیدار جامعه یی است که در آن هیچ اندامی « غیر حاضر» نباشد...اندام ها همدیگر را تکمیل کنند...سرودپرداز و فعال سیاسی و فعال جامعهء مدنی همدیگر را تکمیل کنند...در غیر صورت انتقادی ترین شعر شیپور نواختن در گوش کر خواهد بود...

یک علت اصلی این که زورمندان افغانستان دربرابر طنز و کارتون ( حتا هجو خود شان ) واکنش جدی نشان نمیدهند و فقط میخندند این است که فقط طنزپرداز و کارتونیست « حاضر » هستند دیگران « غیرحاضر » هستند...بنا بر این آن طنز سبب نمیشود تا کسانی بشورند و بر فرق آن زورمند بکوبند یا آن کارتون سبب نمیشود تا قانون، مورد آن را پیگیری کند و مسوول را به سزا برساند...










+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم قوس 1387ساعت 16:58 توسط سمیع حامد | نظر بدهید

بهارش


بهارشی در من

وزید از نفس تو

شکست خلوت سردم ، شکوفه پیچ شدم

تبسمی...چه بگویم خدای من!...رفتی

دوباره هیچ شدم



تکیه

باز

کاشیکاری کرده است کوچه را

باران

لبریز از بغض و لذت

تکیه داده ام بر خویش



ناشناس

دگر کرد معما را

آنسان که حتا من و تو

نشناسیم همدگر را دیگر

خویش اما

کوچکترین تغییری نکرد

ظا ظا ظالم عشق!



بجنگل ای نهال!

هزار ابر آمد و نَمی نگشت مهربان

به تشنه های ریشه مان

دریغ از انتظار ِ ما!



بکوب با تمام ِ این توان ِ مانده ریشه های خویش را به عمق ِ خاک

بنوش آب های ناپدید را

بهار میتپد در استخوان تو

هنوز سبز مانده است جان تو

بجنگل ای نحال ِ زار ما!










+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم قوس 1387ساعت 18:52 توسط سمیع حامد | نظر بدهید

بازگشایی چند شگرد ادبی




در شب شعر من در سویدن که به مهربانی دوستان کلوب قلم افغانها - به ویژه دوستان دلپسند من رحیم غفوری ، همایون مروت و فرید اروند- برگزار شده بود و سعادتی بود سبز پس از سنگترین سال ها در زنده گی این خستهء شکسته، دانشجوی جوانی در بارهء شگرد های شعر منیزم پرسشی داشت که خواستم پاسخ خود را به آن مهرورز ِ پویشگر در پل نیز بنویسم. گزارش شب شعر و روز سخنرانی و ثانیه های شیرین دوستی را در وبلاگ مشت مینویسم. اینک فرآویزی بر شعر ِ منیزم:

منیزُم

( سرنامهء شعر از هم آمیزی من و هیزم ساخته شده است. من این شگرد را واژه آمیزی یا همامیزی واژه گانی نام داده ام. با این شگرد واژه گانی را که هماهنگی لفظی و گاه معنایی دارند با هم می آمیزیم تا واژه یی دیگر بسازیم. به گونهء نمونه برخی از واژه گانی که من در این سال ها ساخته ام :

فریادگار : فریاد -یادگار

شکوهسار: شکوه - کوهسار

آفتابشار : آفتاب - آبشار ( این واژه را بعد ها شریف سعیدی نیز به کار برده است)

شوکرانگبین : شوکران - انگبین

شمشادمان : شمشاد-شادمان



هنوز چیزی تازه ست زیر زبان هیزم

از زخم دیروز

در این بند همخوانی « ز» ها و « سین» در هماهنگی با « ها» در هیزم و هنوز ، پژواک ِ « سوختن هیزم - شاید هم هیزم ِ تر -» است .در این سطراز شگردی کار گرفته ام که خود آن را « آهنگ آرش » نامیده ام و گونه یی از آن، شگرد معروف آناموتوپوییا میتواند بود. در آناموتوپوییا ما با زنگ معنا در واژه رو به روییم ،مثل واژه ء تک تک به مفهموم در زدن.

نا گفته نگذارم که این شگرد با بهره گیری از همخوانی و هم آوایی برای فضاسازی نیز تفاوت دارد...آنجا که مثلا در شعر « دیانا» گفته ام:

دیدیانا غش کرد از خروش خدا خراشت

در این بند شین ها و خا ها و را ها باهم خروشی گلوخراش را تداعی میکنند...

( نا گفته نماند دیدیانا نیز بر بنیاد همامیزی واژه گانی ساخته شده است : دیدی دیا نا غش کرد...دیدی یا نه دیانا غش کرد...)

« تازه » بر بنیاد « چیز» و « زیر زبان » سخنی تازه است اما در پیوند با « زخم » تازه گی زخم دیروز را بازتاب میدهد. شاید نام این شگرد را بتوانیم ایهام تداعی بگذاریم. )



دریابی تا در من

( شاید بربنیاد هندسهء نحوی و بازتاب معنایی میتوانستم : نوشت « تا در من در یابی » و « تا در یابی مثل من » اما چنین نکردم. چرا؟

دریابی تا در من از این چرخش های ادبی بهره دارد:

۱. تا هم حرف اضافهء انتهانما است هم حرف ربط شرطی ( خواننده میتواند برگزیند)

۲. در من هم نمایانگر مثل من است هم بیان احساس من در برابر « سوختن هیزم » هم همامیزی من و هیزم و در کنار آن همامیزی حس من و مخاطب.

سیاهش را

سیاه صفت است اما اینجا:

۱. کارکرد اسمی دارد ( در برگ های پیشین صفت هنری و شگرد تبدیل را ببینید)

۲. کنایه است از دود



نفس بکش آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آهش را



در کتاب های نقد شعر برخی از موارد زیر نام « عیب ها » آورده شده اند. به گونهء نمونه در فصاحت کهن

مخالفت قیاس و تنافر حروف خلاف فصاحت واژه گانی و ضعف تالیف و تعقید مخالف فصاحت کلام است.

در شعر معاصر نیز کشش هر بند نباید نفسگیر باشد یعنی طول هر سطر باید بر زمان طبیعی دم و بازدم

استوار شود.

اما من درست پانزده سال پیشتر از امروز در یکی از کارگاه های خود که در خدمت دوستان همراهم شهباز ایرج ، صادق عصیان ، داوود ناجی و برهان ابدالی بودم دربرابر پرسشی از داوود ناجی گفتم :

به نظر من در شعر ما شگرد خوب و بد نداریم . خوبی و بدی شگرد ها را ساخت و بافت متن مشخص میکند مثلا اگر من بخواهم در جایی « کراهت » را تداعی کنم آگاهانه از « تنافر حروف » بهره میگیرم یا اگر بخواهم از زبان یک مجنون حرف بزنم از ضعف تالیف بهره میبرم...برای من هیچ واژه یی نمیمیرد زیرا هنگامی که بخواهیم از زبان مرده یی حرف بزنم یا فضا را مرگ انگیز بسازم از واژه گان مرده بهره میگیرم.

این غیر از بهره گیری از شگرد آرکاییزم یا باستانگرایی است.

دربرنامه یی در انجمن قلم شاعری با قاطعیت میگفت : دهان خون آلود آزادی ( نمیدانم از کی است ) یک ترکیب بسیار بد است...برایش گفتم هیچگاه نباید ترکیبی را از بافت جدا کرد و حکم به خوبی و بدی آن صادر کرد از کجا معلوم که بافت مثلا یک بافت طنز سیاه باشد...این فقط ساختار و بافتار متن است که میتواند یک «جسم اجنبی» را استفراغ کند. جسم اجنی در طب برگردان « فارن بادی» یا بدنهء بیگانه است...بدن ما در برابر بدنه های بیرونی واکنش نشان میدهد و میکوشد آن را دور کند ( دور کردن دود با سرفه ، مبارزهء خون با مکروب و ...)

در سطر بالا نیز آگاهانه شمار « آه آه » از طول تنفس بیشتر است تا سکرات هیزم را تجربه کنیم و دود را در گلو و شش های خود حس کنیم.

هنگام خواندن این شعر از دوستان خواهش کردم تا « آه آه » را با من تکرار کنند...در پایان نفس همه گرفت و مجبور شدند نفسی ژرف بکشند.

این ها بودند شگرد های کلیدی شعر « منیزم » اما باید بیفزایم که این شگرد ها نخست « بنیادینه» میشوند ...بعد در فرایند آفرینش سهم میگیرند...شگرد ها مرزبند ِ شعر نیستند در نثر نیز به کار میروند.




+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم قوس 1387ساعت 18:18 توسط سمیع حامد | نظر بدهید




منیزُم

هنوز چیزی تازه ست زیر زبان هیزم

از زخم دیروز

دریابی تا در من

سیاهش را

نفس بکش آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آهش را





اعتراف

لیچار خوار ِ ایزد و ابلیس

هم استخوان ِ خاک و زراستیم

تاریخ و من

فرزند های همدگر استیم



بهانه

هر بار که زخمی زدمت

باهزار زبان برگردان کردی

انگیزه ام را

تا بهانه یی بیابی

برای بخشایش

من اما منامن

جویدم جگر با جنونی جاودان

تا اخمی تازه

زخمی تازه

شایدپذیرتر از تو کسی نیست

بایدگذارتر از من

کسی بود نبود...



ساحل

تقویم دیواری ماه

ورق میخورد با غصه های بیقرار ِ من

بیخودترازمن دریاست

بیرون می اید از کشانِ خویش

و میبلعد ماهیچه های خویشتن را

تارام گردد



کرستون



کرستون ِ رستاخیز

میشکند زیربار گناه من

خجالت میکشد خدا از آفرینش سیاه من



با این همه

خوشبخت تر ازمن فرسته یی نیست، ماه من!

آخر

هزار بار ترا به بهشت میبرد

یک اشتباه من



لاادری

لال است این کلاژه

من دگر نمیشنوم

یا باد میبرد بشارت موعود را



صبور

سواد می آموزی از روی کتیبه های گورستان

پس از هر صاعقه در خیابان

تک میزنی گردها را از گریبان و مژگانت

و پشت «سودا » میروی

یتیم صبور ما!

گلوله نقطهء پایان تو نیست








+ نوشته شده در شنبه نهم قوس 1387ساعت 2:0 توسط سمیع حامد | نظر بدهید




بلبله


ای بلبل خوابیده در بُلبُله!

همسرایی خواهم

تا خام نماند

نشید ِ شوکرانگبین ِ من

خوف آجین

چون خبری پاورچین

خزیده است خموشی

آگُور به آگُور

استخوان به استخوان

بروبیم سکوت را و بکوبیم پا

بر هفت پشت ِ این گاهنبار ِ برعکس

بود اگر تابوت

باید اگر هرکز

خموشی تا من و تو شکسته

همسرایی خواهم بُلبُلانه

بخون ای شراب ِ قدیمی صاعقهء رگهایی مرا

خواجه تاشان عشقیم آخر



همین

برگشته ام از سرگذشتی سرگشته

در غروبی که یگانه پُل سقوط میکرد از

از

از

مجال من تکانه یی بیش نبود



زهی چابکسواری!

هلهله کردند همگنان ِ نگران ِ من

سرانجام

تکیه داده ام بر دیوار ِ آغاز

پنجره های خانه ام را رنگ تازه یی داده ام

پرده ها را نو کرده ام

آسمان اما

همچنان ابری ست






+ نوشته شده در جمعه هشتم قوس 1387ساعت 0:11 توسط سمیع حامد | نظر بدهید

دیدیانا


دیانا غش کرد

از زجر زایمان تو ای سترون ِ تاریخ

باستار و بیستار

منتظرند بر آستانه

با دسته های سلام و سنبل

تا نخستین گریهء خلف خونین خویش را

جشن گیرند با لبخندی دسته جمعی

هیاهو! ای آبستن از خویش! کمر راست کن

و بگو دروغ میگویی بگو بلند

دیدیانا غش کرد از خروش ِ خداخراشت

بگو دروغ میگویی هنوز فرصت اعتراف هست بگو راست کن کمر

هنوز فرصتی هست تا بکوبی

پرنیخ بسته بر شکمت را

بر چکاد ِ شوهران ِ دوالپایت

دیدیانا...






+ نوشته شده در سه شنبه پنجم قوس 1387ساعت 21:42 توسط سمیع حامد | نظر بدهید

در افت


همشکل ِ شک

نیم شکسته

آونگانم از داربست طلسمی هرگزگونه

در آب خواهم افتاد یا در آتش؟

ندانم

اما

تردیدی نیست

در اُفت






+ نوشته شده در یکشنبه سوم قوس 1387ساعت 21:42 توسط سمیع حامد | نظر بدهید

باید میدانیم!


مجالی هست با دم زدن

حالی نیست تا قدم زدن

همین که از مرگ میگوییم

یعنی : زنده ایم

فقط

باید میدانیم!






+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم عقر ب 1387ساعت 16:41 توسط سمیع حامد | یک نظر

تیزاب


تیزاب پاشیدند بر چشمهایت

تا ننگری

چقدر مردارند

حس میکنی کثافت روح شان را

اگر روحی دارند این سنگواره های کابوس




+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم عقرب 1387ساعت 13:27 توسط سمیع حامد | نظر بدهید
درباره وبلاگ