رسیدن:  19.03.2014  ؛ نشر : 20.03.2014 

عبدالله وفا
 

ای کاش با بهار....


ای باد صبحد م تو بیار قصۀ وطن

از لاله و شقایق و رعنا و یا سمن

از آن پر ندۀ که د فین گشته تا گلو

در ظلم جابرانۀ صیا د عهد شکن...

از کبک خوشخرام و از آن رودبار ما

از داغهای لاله و از ظلم اهر یمن

زورق شکسته ایم به گر داب زندگی

کو ناجی که گیرد دستا ن تو و من ؟

اقبا ل ما به چاه ظلما ت در شده

کو رستم تهمتن و کورخش و کو رسن؟

« هر کس برای مطلب خود دلبری کند»

هر یک به قول خویش بود دوست و یارمن

توفنده گرد با د حوا د ث ز پی فگند

قصر وسرای و خانه و هم دشت وهم دمن

گویند بهار آید و آی کاش با بها ر !

ناید صدای ضجه و زاری ز هر دهن !

گویند که باز صلح بیاید ؛ ولی د گر

ناید صدای پای ؛ شهیدان بی کفن

جانم ملو ل گشت و همه آرزو فسرد

بی روی پر فروغ تو ؛ ای مادر وطن

باز آمد م به درگه ات ای آستان خُر !

با عجز و با « وفا » چو فرها د کوه کن
 

ویانا - اتریش