05.2014 .18

 

عبدالواحد رفیعی  

هیجان پرواز

در چوکی شماره ی D کنار پنجره پسرکی با کلاه محلی دهات اطراف شهر به سرش نشسته بود ، پلاستیکی را که احتمالا لباس "بدل شویی" اش را داخل آن گذاشته بودند بغلش محکم گرفته بود. خوب که به سر و وضعش دقت می کردی فکرمی کردی می رود حمامی بگیرد و برگردد . در کنارش روی صندلی شماره E نشستم . در این لحظه مردی با عینکی دودی سیاه در چشم در حالی که دو سیم از دو گوش اش برآمده در روی شکمش رفته بود و کوله پشتی شبیه به کوله پشتی "اسپیشل فورس" به پشت اش بسته بود، از همان دور- دو ردیف مانده به صندلی های ما - نگاهی به "بوردینگ پاس" خود انداخت و رو به پسرک کناری ام صدا کرد : "جای من است، بلند شو". تکانی خوردم از جایم جستم . به پسرک گفتم بوردینگ پاس ته بده ؟ بوردنگ پاس اورا که نگاه کردم دیدم صندلی D است . بعدازلحظاتِ نفس گیرِجابجایی طوری شد که من وسط قرارگرفتم ، مرد عینک دودی کنار پنجره قرار گرفت و پسرک دست چپ ام نشست .

مرد عینک دودی با ریتم موزیکی که در گوشش پخش می شد در تن چاق و ناموزونش حرکات موزونی از خود بیرون میداد ، طوری که زانو و بازوان اش همراه با سر تراشیده اش به صورت هماهنگ تکان میخورد .

پسرک رو به من پرسید :

- تا کابل چند ساعت راه است ؟

گفتم :

- هنوز کابل نرفتی ؟

گفت :

- نه دفعه اولم است میرم.

گفتم :

- یک ساعت .

تعجبی همراه با هیجان برای یک لحظه در صورتش گل انداخت . وقتی طیاره حرکت کرد ، پسرک در حالی که دو بازوی صندلی را محکم چسپیده بود ناخود آگاه شروع کرد به خندیدن . آدم را به یاد کودکی می انداخت که برای اولین دفعه از حرکت مهیج اسباب بازی الکترونیکی اش به هیجان و شادی آمده باشد . همدم با حرکت طیاره هیجان نیز در وجود پسرک اوج می گرفت.

در حالی که از خنده غش می رفت ، از روی بازوی من سرش را دراز می کرد تا از پنجره بیرون را نگاه کند . در این حال اما مرد چاق خودش را به خواب زده بود و داشت با ریتم موسیقی گوشی اش، حرکات ریز رقص اجرا میکرد .

چون دیدم پسرک اشتیاق بیش از حد به تماشای بیرون را دارد گفتم :

- بیا عزیزجان تو جای من بشین که به پنجره نزدیک تراست و بهترمی توانی بیرون را ببینی ...

آخرین کلمات از دهنم بیرون نشده بود که پسرک ناگهان از جا جست و کمربندش طوری مانع جستن او شد که یک لحظه احساس کردم از کمربه بالا به سقف خورد و از کمر به پایین روی صندلی جا ماند . کمربندش را باز کردم و پسرک جای من نشست .

در جای جدید در حالی که بهتر می توانست فضای مملو از "ابر و باد و مه و خورشید و فلک" را ببیند، خنده ی سرمستِ ناشی از هیجانش پر رنگ تر شده بود . در این حال دم به دم  گاهی حتی با قهقه ی سبکی از روی بازوی مرد عینک دودی سرک می کشید به بیرون . چند دفعه که سرک کشید مرد عینک دودی بالاخره چشم بازکرد و در حالی که با گوشه ی یک چشم اش با حال خمار و غضب به پسرک نگاه می کرد، با کف یک دست آرام سر پسرک را تیله کرد سر جایش . دوباره چشمش را بست به برنامه رقص و موسیقی اش ادامه داد . پسرک در حالی که محو لذتِ تماشای مناظر ابرهای سفید بود ، چند بار دیگر که سرک کشید بالاخره مرد عینک دودی این بار با کف دست سر پسرک را محکم سر جایش تیله کرد و گفت : "یک لحظه آرام باش دیگه "...

لحظاتی دیدم که لبخند از لبان پسرک محو شد و حالتی در صورتش شکل گرفت که گفتی بیچاره گریه اش گرفته است . کم کم لبخند  باز در لبان پسرک پیدا شد و طاقت نیاورد و باز سرش را از روی شانه مرد عینک دودی پیش کرد به سوی پنجره . در این حال نمیدانم طیاره یک لحظه و به صورت ناگهانی اوج گرفت یا فرو رفت در دل هوا که پسرک قاه قاه منفجر شد و مرد عینک دودی در این لحظه با کف دست طوری که به کسی سیلی بزند، زد به کفِ سرِ پسرک و صدا کرد : «سرجات آرام بشین»

بعد درهمان حال با دو دست،‌ بازو و سر او را محکم پس زد - طوری که تنه ی پسرک چسپید به تنه ی من و  در آن حال گفت : « بیرون چی داره ؟ آسمان ندیدی ؟»

 مرد عینک دودی با عصبانیت پرده ی پنجره را کشید پایین طوری که ترق صدا کرد و در میان دهانش گفت : «چی مردمای بی فرهنگی». و باز خودش را زد به خواب،‌ در حالی که پسرک چسپید به صندلی اش و نتوانست لحظات فرود طیاره را در میدان هوایی کابل ببیند .
پایان
26 ثور1393