رسیدن: 20.04.2012 ؛ نشر : 24.04.2012

نوشته و نقاشی از پروین پژواک

ابر، باران، دریا

۸

 

قطرات پیهم باران چون شگفتن مرموز هزاران شگوفه بهاری بر پنجرهء اتاقم عطر می پاشد.

اتاق کوچکم لبریز صدای باران و تپش های قلب بی قرار منست.

آه چسان می لرزم.

گمان می کنم الان اتاقم درز خواهد برداشت و باران با هزاران گلبرگ شگوفه مرا خواهد شست.

 

*

 

درس نمی خوانم.

همه می کوشند و من نمی کوشم.

همه روز را در گوشهء خلوت شعر می سرایم.

شعرهایم را به کسی نمی دهم تا بخواند.

چون چشمه یی هستم در دل دشت که نه لاله ها را سیراب می تواند و نه برای رسیدن به دریا می کوشد.

چه بیهوده ام من!


*


زندگی چیزی نیست جز به هم پیوستن قلب ها و جدایی جسم ها.
جهان در برابر عشق ما چه ناچیز است ولی در برابر جدایی ما چه بزرگ می گردد.


*

 

ماهی ها می میرند. دریا می ماند.

 

*


خدایا!

می اندیشیدم چرا همیشه وقتی به آیینه می بینم، زیبایم.

کنون دانم در آن آیینه که تو برای من بخشیده ای، جز به زیبایی نتوان دید.


*

 

هر نغمه تا آغاز می گردد، چون گلی که با نسیم بهار پریشان گردد، دست و پاچه می شوم.

آیا این نغمهء تست؟


*

 

در بازار به احتیاط گام بر می داشتم. در هر قدم رنگی بود و عطری و آوایی...

ناگاه نوای تو برخاست. آری تو بودی. می خواندی: زندگی زیباست...

به دورادورم نگریستم: بازار، مردم، بیروبار، سروصدا... همه در نگاهم زیبا آمد.

در امواجی از رنگ و عطر و آوا شناور گشتم. نوای تو گم شد، ولی من در جستجوی تو به پیش شتافتم و هر چه بیشتر در میان مردم فرو رفتم.


*
 

برای دیدار تو چه کوه های ترس را باید شکست.

چه دریاهای درد را باید نوشید.

چه جنگل های سیاه را باید گذشت.

دلم می لرزد از ناامیدی.

دیده گان پر اشک را برهم می گذارم.

لرزان در میان هالهء از اشک چون تصویر خورشید بر آب ظاهر می گردی!


*


آنانی که ما را جدا می دانند، چه بیهوده خوشحال اند.

من ترا در همه آیینه ها می بینم.

عطر ترا از همه گل ها می بویم.

صدای ترا از همه نغمه ها می شنوم.

اگر این جدایی است، پس وصل چیست؟


*


من به تو نمی اندیشم.

آیا انسان به تنفس خویش می اندیشد، یا تپش های قلب خود را می شمارد؟

انسان بی آنها زنده نیست، ولی به آنها نمی اندیشد.

من این چنین هستم.

بی تو نمی توانم وجود داشته باشم، ولی کمتر به تو می اندیشم.


*

 

از تو جدا شدم و نخواستم درین جدایی عمیق بنگرم.

به دیگران پرداختم.

اکنون که آن شر و شور و چراغ های دروغین خاموش گشته است، خود را تهی و پوچ احساس می کنم و درین سکوت عمیق که چون لحظات واپسین شب زیباست، طلوع درد را آرزو می برم.

 

*


تا بیمار می شوی،

رختخواب، داروهای تلخ و طبیب را حاضر می کنند.

ولی چون روحت را بیمار می یابی، کسی را به کمک نمی یابی.

برعکس همه ترا رنجورتر می کنند.


*


می خوابم.

همانسان که زخم را بی حس می کنند تا بیمار درد نکشد، می خوابم تا دردها را از یاد ببرم.


*

 
خلوصم میان دو دستم بود، چون شبنمی میان دو گلبرک.

دستانم را گشودم. گلبرگ شگافت و شبنم ریخت. اکنون دو دست تهی ام را سوی آسمان گرفته ام.

اما گلبرگ شگافته است و شبنم ریخته است.


*

 

روزی که به آیینه ببینم،

خود را نیابم و تو از زلال آیینه به من خیره گردی،

آن روز روز وصل من و تست.

 

*

 

تو با منی تا آیینه با من است

تو با منی تا به آیینه می نگرم

آیینه با من است تا تو در آنی

تا تو در آیینه ای به آن می نگرم.

 

*