30.11.2018

داستان اطفال

نویسنده ښاغلی محمد اعظم عبیدی محصل ادبیات

برگرفته از روزنامهٔ انیس سال ۲۷م شماره ۸۶

 شنبه ۱۳ سرطان سال  ۱۳۳۱ مطابق به ۵ جولای سال ۱۹۵۲

 

شهر طلسم

 

بود نبود چندین سال پیش پدری بود که دو فرزند داشت. فرزند بزرگش که (اکبر) نام داشت چهار سال نسبت به خواهر خود  (ملیحه) بزرگتر بود.

اما از آنجایی که میگویند روز خوب برای هیچکس پایدار نمی ماند. یک روز مادر شان وقتیکه از دریا آب میاورد پایش لغزید و در بین موج های کوه مانند دریا غرق گردید و دیگر کسی جسدش را هم نیافت.

هنوز یکسال  نگذشته بود که پدر (اکبر) زن دیگری گرفت. این زن که بسیار کینه توز و بیرحم بود، از همان روز اولی که پایش به خانۀ شوهر رسید با اطفال زن گذشتۀ شوهر خود بنای دشمنی را گذاشت.

پدر (ملیحه) نیز که زن جدید خود را بسیار دوست داشت او را از آزار دادن فرزندان خود ممانعت نمیکرد. (ملیحه) با آنکه زیادتر از (9) سال عمر نداشت تمام کارهای خانه را اجرا میکرد، اما (اکبر) شوخ چشم بود و هیچ یک فرمان و امر مادر اندر خود را بجای نمی آورد و او را ناسزا میگفت. 

یک روز که (ملیحه) رفته بود از دریا آب بیاورد ( اکبر) باز هم سخن مادر اندر را نشنید و با وی جنگ کرده چنان با کفگیر بر سرش کوفت که همانجا در آشپزخانه بیهوش روی زمین افتاد.

بعد از این خواهر و برادر ناچار خانۀ پدر را ترک گفته راه جنگل را پیش گرفتند. راۀ جنگل دور و پاهای هر دو طفل نازک بود. وقتی به جنگل رسیدند، دیدند که شام شده است. ترس حیونات درنده از یک طرف و گرسنگی از طرف دیگر آنان را ناقرار میساخت. پس به تنۀ درختی تکیه دادند و در حالیکه سر یکی بر سینۀ دیگری گذاشته شده بود  چشم های شان گرم خواب گردید.

هنوز به خواب نرفته بودند که در این وقت ناگهان صدای خواندن مرغی به گوش شان رسید. هر دو از خواب پریدند. مرغک نزدیکتر آمده میرفت و آنقدر خوب میخواند که طفلک ها ترس و گرسنگی  را یکی و یکبار از یاد کشیده از عقب پرنده براه افتادند و میخواستند آنرا بگیرند. مرغک بسیار دور نمی پرید از این شاخ بر آن شاخ می نشست و نغمه سرایی میکرد، اما دست نمیداد.

همین که (ملیحه) یا (اکبر) نزدیک میشدند، تا آن را بگیرند مرغک نغمه سرا میپرید و کمی دورتر باز می نشست.

یک وقت خواهر و برادر ملتفت شدند که خود را به مقابل دروازۀ درآمد باغ بزرگی یافتند. همینکه پرندۀ خوشخوان نزدیک دروازه رسید، دروازه بخودی خود باز شد و پرنده داخل باغ گردید. اکبر و خواهرش نیز  بی آنکه چیزی بفهمند پا به درون نهادند و دروازه دوباره بسته گردید.

ملیحه و برادرش خود را در یک باغ بسیار قشنگ و وسیعی یافتند که تمام درخت های آن از میوه های رنگارنگ پر بود. بیچاره ها بسیار گرسنه بودند و شروع بخوردن میوه ها کردند.

اما در این وقت آوازی از طرف دست راست خود شنیدند که آنها را به طرف خود میخواند.

زنی جوان و قشنگی در یکی از اطاق های عمارت باغ روی تخت نشسته بود و همینکه چشمش به آن دو طفل افتاد بسیار خوشحال شد، اما چون خودش از روی تخت حرکت کرده نمیتوانست (اکبر و ملیحه) را خواسته پهلوی خود بر تخت جای داد. از خوردنی هر چیز در آنجا بسیار بود. اکبر و خواهرش شکم های گرسنۀ خود را سیر کردند و بعد از آن سرگذشت خود را از اول تا آخر برای آن زن جوان قصه کردند.

او از شنیدن این قصه و ظلم مادر اندر بسیار متأثر شد و گفت، خفه نشوید : اگر گپ مرا بشنوید و به آن عمل کنید انشاء الله تا پایان عمر خوش و خوشحال خواهید بود. ملیحه و برادرش به یک آواز جواب دادند که تو هر چی بگوئی ما سخن های ترا قبول میکنیم و یک سر موی هم از آن سرپیچی نخواهیم کرد. پس آن زن جوان چنین لب به سخن گشود: من دختر پادشاه بودم. جادوگر پس فطرتی مرا از باغ پدرم ربود. به اینجا آورد. جادوگر تمام مردمان این شهر را سنگ ساخته است و تنها من زنده ام که نمیتوانم تا آمدن او از جای حرکت کنم.

جادوگر هر شب جمعه به اینجا می آید و به تماشای من می پردازد. او میخواهد با من ازدواج کند. شش سال مهلت خواسته ام. پنج سال گذشته و یکسال باقی مانده است. جادوگر میگوید من بالاخره از دست خواهر و برادری کشته میشوم که ذریعۀ مادر اندر خود از خانۀ پدر رانده شده اند، پس آن خواهر و برادر غیر از شما کسی دیگری نیست. باید زیاد متوجۀ جان خود باشید که بدست جادوگر نیافتید زیر او سخت دشمن شما است. از این لحاظ شبهای جمعه شما باید در خارج باغ و در دورترین گوشۀ جنگل بسر برید. هر دو در تیر اندازی مشق کنید تا خوب ماهر شوید. آنوقت هنگامیکه وعدۀ شش سال من به آخر رسید، جادگر می آید تا مرا در آغوش بکشد و کام دل حاصل کند، شما هر دو در یک آن تیر بیاندازید، طوریکه تیر های شما در طاق آبروی جادوگر بنشنید. بعد  از مرگش یکجایی ما همه از شر او خلاص میشویم و مردمان شهر نیز زنده می شوند. اکبر و خواهرش سر از فردا تیر و کمان برداشته در جنگل مشغول شکار گردیدند. روزها به شکار می پرداختند و شبانه غیر از شب جمعه به حضور شهزاده خانم می آمدند و او را با صحبت های شیرین خود سرگرم میساختند. در مدت یکسال خواهر و برادر آنقدر در تیر اندازی ماهر گردیدند که حتا پرنده در هوا نیز از ضرب تیر شان جای بسلامت برده نمیتوانست.

آخرین شب سال ششم بود که جادوگر رو  به شهزاده خانم نموده گفت: اکنون دیگر مهلت به پایان رسیده است. اگر باز هم حاضر نیستی با من ازدواج کنی ترا نیز مانند دیگران سنگ می سازم. اینوقت اکبر و ملیحه در کمینگاه نشسته بودند و چون دیدند که جادوگر به عزم بوسیدن شهزاده خانم جانب تخت او می رود، هر دو دست به کمان بردند و آنرا تا بناگوش کش دادند. دو تیر بسرعت برق قلب هوا را شگافت و راست بر پیشانی جاوگر اصابت نمود. آه از نهاد جادوگر بر آمد و بر زمین نقش بست. اکبر یک قطره خون جادوگر را بر شهزاده خانم چکاند. نامبرده فاژۀ دور و درازی کشید و از روی تخت برخاست و کاسه ای را پر از خون جادوگر ساخته از آن خون یک یک قطره بر تمام سنگ ها انداخت تا همه آدم های (سنگ شده) زنده گردیده بصورت اصلی خویش درآمدند. باینصورت تمام شهر به حال سابقۀ خود برگشت و مردمان آنجا شهزاده خانم را به پادشاهی خود قبول و از آن دو طفل نیز که سبب نجات شان گردیده بودند بسیار قدردانی کردند.

چندی بعد اکبر و ملیحه به وطن خود رفته تا احوال پدر و مادر اندر خود را بگیرند. اما هر چند جستجو کردند نشانی از آنها نیافتند. مگر وقتی که میخواستند دوباره نزد شهزاده خانم برگردند، ملیحه گدایی را دید که با لباس کهنه و ژنده کنار جاده ای نشسته یک پول به نام خدا می خواهد. اکبر و ملیحه اطفال مهربان و دلسوز بودند. رفتند تا چیزی پول به فقیر بدهند، اما دهن شان از تعجب باز ماند زیرا این گدا پدر شان بود. خود را به دست و پای پدر انداخته جویای احوال مادر اندر شدند. پدر شان در حالیکه از خجالت زیاد غرق عرق بود گفت: بعد از فرار شما مادر اندر تان در خرچ خانه آنقدر راه اسراف را پیش گرفت که شش ماه بعد یک پول هم در خانۀ ما باقی نماند. او نتوانست با زندگانی فقیرانه بسازد و از درد و غصۀ زیاد دنیا را وداع گفته مرا از شر خود آسوده ساخت. من نیز چون پیر بودم غیر از گدائی چارۀ دیگری نیافتم. دو طفل با پدر سالخوردۀ خود نزد شهزاده خانم آمدند. شهزاده خانم که دل آوری و رشادت (اکبر) را خیلی پسندیده بود با نامبرده ازدواج کرد و مردمان شهر نیز از این ازدواج شادمان گردیدند. یکسال بعد شهزاده خانم از فدائیان شهر خود لشکری آراسته جانب پادشاهی پدر خود رفت. پادشاه و برادر خود را از بندی خانه آزاد ساخت و آنانی را که پادشاهی پدرش را به زور و حیله غصب کرده بودند بجزای شان رساند. ملیحه با برادر شهزاده خانم ازدواج کرد و ملکۀ او گردید. شهزاده خانم و (اکبر) دوباره به شهر خود آمدند و تا پایان عمر با رعایای خود به کمال مهربانی رفتار کرده خوشبخت و مسعود بسر بردند. ملیحه نیز همواره شوهر خود را به عدل و داد تشویق می کرد.