رسیدن به آسمایی : 07.12.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :  08.12.2008

پروین پژواک

 

برای شش گلبرگ آن دو گل



خدا روانش را شاد بدارد، مامای بزرگوارم محمد اعظم عبیدی هنگامی که خردسال بودم، گاه از من می پرسید: من چه ات می شوم؟
من که مشغول بازی می بودم، با بی خیالی جواب می دادم: شوهر عمه ام.
مامایم آزرده خاطر می گشت و می گفت: بیا در برابرم بنشین و با انگشتان دستانت حساب بگیر.
آنگاه من می دانستم که او برادرزادهء مادرکلان مادری ام است و خواهرزادهء پدرکلان پدری ام  مرحوم حفیظ الله و پدرکلان مادری ام روانشاد عبدالرحمن پژواک. او پسر مامای مادرم عفیفه پژواک است و پسر عمهء پدرم داکتر نعمت الله پژواک. همچنان او شوهر یگانه عمه ام قریشه عبیدی می باشد و پدر فرزندان عمه ام.
مامایم ادامه می داد: از آن که دورتر بروییم، مادر و پدر من دختر کاکا و پسر کاکا بودند، پس من نواسهء کاکا مادرکلان تو و نواسهء کاکای هر دو پدرکلان تو نیز می شوم و در پهلوی آن...
من که چشمانم از حیرت می درخشید و برایم دیگر انگشتی باقی نمی ماند که با آن حساب کنم، با حجب می گفتم: و از آنجا که شما همیشه مادرم را با مهر برادرانه دوست داشته اید، مامای من نیز می شوید.
آنگاه او لبخندی از روی رضایت می زد و می گفت: آفرین قند مامای خود. حالا دختر هوشیار شدی، برو بازی کن.
خانهء عمه و مامایم در شهر کابل یگانه جایی بود که من و خواهرانم برای شب پایی به میهمانی می رفتیم. عمه و مامایم نام خدا پنج دختر داشتند و یک پسر. این یگانه پسر که بزرگترین فرزندشان بود، اغلب به سفر بود. پس خانه در اختیار دختران قرار داشت و مامایم دخترانش را جمع ما سه خواهران با مهری که نظیرش را دوباره نخواهیم یافت، دوست می داشت.
به خاطر می آورم در شام های سرد زمستان هنگامی که همهء ما در آن خانهء با صفا دور صندلی جمع می آمدیم، مامایم هیچگاه با دست خالی از کار بر نمی گشت و همیشه کلچه، روت یا میوهء تر و خشکی بر دست داشت که ما با چای نوش جان کنیم.
خصوصیت دیگر شان این بود که ایشان با صمیمت، علاقمندی و مهربانی هم قصه و هم کلام ما می شدند و همیشه وقت کافی و حوصلهء طولانی برای خورد و کلان خانواده داشتند.
خانه ای ایشان محیط گرم و امن و هنری داشت. مامایم نویسنده بود و با خط بسیار خوش می نوشت. همیشه تاکید بر خوش نویسی داشت. بزرگترین دختر عمه ام دکتورس زرغونه عبیدی نه تنها از برازنده ترین شاگرد انستیوت طب کابل بود که در آینده جز کدر علمی آن قرار گرفت و به تحصیلات خویش حتی در آلمان ادامه داد، بلکه برای من یکی از جالب ترین موجودات روی زمین محسوب می گشت. او دارای طبع ظریف، درک قوی و چشمانی زیبا بود. اشعار را دلنشین دکلمه می نمود. شعر می سرود، رسامی می کرد و می کوشید نواختن گیتار را فرا بگیرد. من بار اول در خانهء آنها بود که بر سیم های جادویی گیتار دست کشیدم تا اینکه چند سال بعد برادرم فرزاد پژواک که شاهد این شیفتگی بود، گیتاری را برایم هدیه داد. ولی از همه برتر برای من اینکه زرغونه داستان کوتاه می نوشت. این داستان های عاشقانه با پایان اغلب خوش که حال و هوای جوانان پوهنتون کابل را بیان می کرد - با آنکه فاجعهء ثور با گذشت هر روز بخشی از سرشاری و بی خیالی آن محیط را می ربود- ولی هنوز حال و هوای شاد و آفتابی داشت و خیالات مرا بال و پر می داد.
اکنون زرغونه است که نوشته های مرا می خواند و با مهرنامه های زیبا پاسخ می گوید. از آنجا که این مهرنامه ها هربار توام با پول خرید تازه ترین کتابم است، می توان او را از مروجین فرهنگ خرید کتاب در میان جامعهء افغان ها دانست. او هر بار برای این عمل نیک خویش از ترس رنجش خاطر من بهانه های کوچک و شاعرانه می تراشد. مثلا می نویسد: این برگ سبز تحفهء درویش را فرستادم که با آن از طرف من برای خود شاخه ای گل و یک دانه شمع بخری!
شخص جالب دیگر که کمتر در آن خانه یافت می شد، برای من یگانه پسر عمه ام حمید عبیدی بود که من او را با وجود سن جوانش از روی احترام همایون ماما خطاب می کردم. همایون مامایم خوش داشت که گاه گاه مرا آزار بدهد. مثلا از من می پرسید: تو می دانی که هنوز پیدا نشده بودی که پدرت مامای من بود؟
من تعجب می کردم و نمی دانم چرا احساساتم جریحه دار می گشت و قوی ترین ورقی را که در دست داشتم، بزرگترین برادرم فرهاد پژواک را به میدان می بردم: ولی پیش از اینکه پدرم پدر من باشد، پدر برادرم فرهاد بود!
همایون مامایم با خونسردی می پرسید: پس تو نمی دانی که پیش از اینکه حتی فرهاد به دنیا بیاید، پدرت مامای من بود؟
من با قهر می گفتم: من می دانم که پیش از اینکه برادرم فرهاد به دنیا بیاید، پدرم شوهر مادرم بود!
همایوم مامایم را خدا می داد و در حالیکه بلند می خندید، می گفت: خوب شد که به یادم دادی. تو می دانی که مادرت پیش از اینکه تو به دنیا بیایی، خانم مامای من بود؟
خلاصه زور من به همایون مامایم نمی رسید. در آن زمان من باور داشتم که او با استعداد خداداد خود هر آنچه که بخواهد می تواند باشد. او جوانی کاکه و دانشجو بود. خوب می نوشت و رسم هایش را دوست داشتم، بعد ها هم هنر آشپزی او مرا به خود جلب کرد. در کابل معمول است که تنها زن ها آشپزی کنند، ولی در خانوادهء ما تقریبا تمام مردها در بخش پختن هوسانه مهارت داشتند و کار در آشپزخانه را شرم نمی دانستند. البته هیچکس به آشپزی عمه ام نمی رسید. به یاد دارم که باری که از بایسکل افتیده بودم و عینک زانویم ضربه دیده بود، مادر و پدرم مرا به دست مهربانتر از خود سپردند و عمه ام با مهارت پایم را با نمک نمد پیچ کرد. او در آن دوران از من پرسید که چه دلم می شود بخورم و گفت که او هر نوع غذا را که پختن شان از یک دقیقه تا چند ساعت را در بر بگیرد، می تواند بپزد. من با حیرت پرسیدم: عمه جان در یک دقیقه؟ امکان ندارد.
عمه ام خندید و گفت: چرا نه جان عمه حتی در کمتر از یک دقیقه... مگر پختن تخم در روغن داغ چقدر وقت می گیرد؟
من که غافلگیر شده بودم از آن پس همیشه سر به احترام هنر آشپزی عمه ام خم کرده ام. برادرم فرزاد که خود از هنر آشپزی به شیوه ای غربی برخوردار است، همیشه می گوید که هیچکس چون عمهء ما قورمهء کچالو را مزه دار پخته نمی تواند!
ولی تنها این نیست. اگر شرایط زنده گی برای عمه ام مجال تحصیل را می داد، او استعداد و ظرفیت آن را داشت تا مصدر خدمات نیکو در سطح بزرگتر گردد و این جای افسوس بسیار دارد که در افغانستان از زمان های قدیم تا زمان جاری نیمی از نیروی سازنده و مستعد کشور از رشد و خلاقیتی که سزاوار آنند، باز می مانند.
... از همایون مامایم می گفتم. او اینک مدیر مسوول یکی از موفق ترین شبکه های اطلاعاتی افغان ها به اسم آسه مایی است. حمید عبیدی هنوز منحیث انسانی که با روحیهء شاد و قوی با همه فراز و فرود های زنده گی دست و پنجه نرم کرده است و بدون داشتن تعصب پنجره های اندیشهء خود را به سوی تجارب و عقاید و رخدادهای تازه نبسته است، مایهء افتخار و آفرین من است.
خوردترین دخترک عمه ام ستوری عبیدی را بسیار دوست داشتم. او همبازی خواهر خوردم نیلاب پژواک بود. من از همان خوردی استعداد بذله گویی و خوش زبانی او را که باعث خندهء ما می گشت، متوجه شده بودم. او بعدها به طنز نویسی رو آورد و نوشته هایش در مجلات خانگی خواهرم نیلاب به نام "گلستان هنر" انتشار می یافت.
دختر سوم عمه ام دکتورس خاتول عبیدی از زمان مکتب از کوشاترین و ممتازترین شاگردان بود. بهترین ثبوت آن همین بس که اکنون از جمله محدود افغان های است که افتخار داشتن مدرک طبابت را در مملکت آلمان از آن خود نموده و افتخارش را شامل حال همهء ما ساخته است. من به یاد دارم که پدرم با شوخی می گفتند که دیدن پارچهء امتحان خاتول خسته کن است، زیرا در آن جز همان یک نمره (بلندترین نمبر ۱۰۰) را نمی توان دید! بعدها داشتن چنین پارچه های امتحان خسته کن نصیب خوردترین خواهرم نیلاب نیز گشت. با این تفاوت که در زمان او بلندترین نمره مکتب پنج بود و پدرم با اشاره به شباهت شکل نمبر ۵ با صفر عدد لاتین، با لبخندی می گفت که این پارچهء پر از صفر قابل دیدن نیست!
خاتول صدای دلکش دارد. این میراث گرانبها برای او رسیده است. در خانوادهء ما گرمی آوا را هنگامی که پدرم لندی می خواند، یا وقتی عمه ام به تلاوت قران کریم می پردازد، می توان با رگ رگ وجود احساس کرد.
دختر دوم عمه ام زرمینه عبیدی که همسن و سال خواهرم داکتر گلالی پژواک می باشد و تا حال با هم جنجال دارند که کی از کی چند روز بزرگتر است و در نتیجه کی باید به کی احترام بگذارد، کسی است که استعداد افسانه گویی را از مامایم به ارث برده است. او که چون پدرش مسلک مقدس معلمی را برگزیده بود، شبانه با مهربانی کنار بستر من و ملالی می نشست، دست مرا میان کف دستان گرمش می گرفت و آنقدر قصه می گفت تا ما را خواب می برد.
از میان دختران عمه ام ملالی عبیدی با من همسن و سال و همبازی بود. من و او با بالشت ها و تشک پنبه ای برای خود خانه می ساختیم و سهم نخودی را که به ما می رسید، دانه به دانه تقسیم می کردیم. اگر یک نخود اضافه می ماند، آن بیچاره با سختگیری منصفانهء دوران طفولیت ما از وسط دو پله می شد. من با او تمام گوشه کنارهای خانهء عمه ام را بلد شده بودم. محبوب ترین محل ما اتاقی کوچک بود که پنجره ای بزرگ داشت به اتاق نشیمن. این اتاق محل بازی ما بود. اتاق پنجره ای خورد و بلند نیز داشت که برای دیدن از آن من باید بالای تخت خواب می ایستادم. پنجره به راهروی تنگ و گلین باز می شد. این راهرو همیشه خلوت بود و نمی دانم چه رازی داشت که گاه من برای مدت طولانی از آن پنجره گک کله کشک می کردم، تا مگر عابری از آن عبور کند. تنها یکبار و آنهم در روزی بارانی مردی را که خود را در پتوی سر شانه اش پیچیده بود، دیدم که از آنجا گذشت. احساس اعجاب آمیز آن لحظه را هنوز به خاطر دارم. گرچه هنوز هم نمی دانم که چه آن آنقدر برای من گیرایی داشت؟ سرگرمی دیگر ما بالا رفتن از پله های زینه بود. این زینه در داخل دهلیز خانه قرار داشت و کار اعمار منزل دوم خانه از سال های طولانی معطل مانده بود. از اینرو زینه ها پس از گشودن دروازهء چوبی به بام می رسید. من که در محیط ده ما باغبانی به گردش بالای بام و بام خوابی عادت داشتم، در شهر کابل خانهء عمه تنها جایی بود که می توانستم ارتباط خود را با بام و آسمان نگهدارم. ما بالای بام آفتابی می نشستیم و گاه از پگاه تا بیگاه قصه می گفتیم. باری در بهار گاه بالای این بام سبزه و یکبار هم دیدم که لاله رویید. من این حادثه را در شعری آورده ام.
در نیمه راه این زینهء دوست داشتنی در آن بالای بالا جایی که دست من نمی رسید، ذخیره گاهی روباز وجود داشت. در آنجا به مقداری زیاد کاغذ به چشم می خورد. من اطمینان دارم که نیمی از نوشته های گمشدهء مامایم در آنجا بود. در آنجا برای اولین بار چشم من به دو جلد کتاب قطور سرخرنگ افتاد. دو کلکسیون مجلات پیک جوانان یا نوجوانان ایران بود. در آنها بود که من برای اولین بار اشعاری را برای کودکان آنگونه که دوست داشتم خواندم و از جمله با اشعار پروین دولت آبادی آشنا شدم. اکنون آنها را به خاطر ندارم ولی در همان زمان خواندن شان برایم لذت بخش بود. از همان مجلات برای بار اول آموختم که مثلا چرا رنگین کمان هفت رنگ است، یا چگونه زنبور عسل، عسل را می سازد. خواندن خلاصه نامهء بعضی از بزرگان جهان برایم جالب ترین بود. خدایا حافظه ام از نزدم فرار می کند، من همیشه این نام را خاطر داشتم ولی همین حالا از نزدم گریخت... به هر حال پس از خواندن زنده گی نامهء او بود که خواستم من نیز در زنده گی ام پرستار شوم و یا بار اول در آنجا بود که از شرح حال حیرت برانگیز هلن کلر باخبر شدم. می خواهم از اهمیت مطالعه برای اطفال و نوجوانان هنگامی که به زبان خود شان نوشته می شود، در اینجا تذکر دهم، از ارزشی که این دو کتاب سرخرنگ در زنده گی من یافت... همین چندی قبل که خبر مرگ پروین دولت آبادی را خواندم، خودم را دیدم که در نیمه راهء زینهء خانهء عمه ام نشسته ام و به آن دو کتاب می نگرم.
آنچه که تا حالا نوشته ام بسیار شخصی است و می دانم که جز برای خودم و خانواده ام جالب نخواهد بود، ولی جان سخن این است که می خواهم از ارزش موجودیت خانواده و تک تک افراد موجود در آن در زنده گی خردسالان یادآوری کنم که چگونه شخصیت ما را خشت به خشت بی آنکه خود متوجه آن باشیم، می سازد. به یقین که همهء ما در زنده گی خویش داشتن عمه، خاله، ماما و کاکا، آنهم نه یکی که گاهی تا به ده تا را تجربه کرده ایم، ولی در این میان در پهلوی اینکه هر کس جای خود و هر گل رنگ و بوی خود را داشته است، بوده اند تک تک افرادی که لقب شیرین را به خود اختصاص داده اند. برای من و خانواده ام کاکای بزرگوارم عتیق الله پژواک این مقام را داشت. مامای من به اسم ماما شیرینم نبود، ولی خاطرات بسیار شیرین از او دارم.
مثلا مامایم با آنکه ستایشگر زیبایی بود و آرایش را در زن اگر سلیقه و اندازه در آن مراعات می گشت، خوش می داشت، لیکن زیبایی توام با ساده گی را می ستود و به من که گیسوان دراز و صاف داشتم، همیشه می گفت: همین فرقک ساده و بازسرت بسیار خوشم می آید.
سال ها گذشته است و من کمتر زمانی است که گیسوانم را شانه زنم و فرقم را به دو سو بگشایم و این جمله گک مختصر و ساده که نشاندهندهء علاقمندی او به خصوصیات ظاهری و باطنی تک تک ما بود، به یادم نیاید.
مامایم از همان اولین نوشته ام که داستانی بود به نام "جبران ناپذیر" و در مجلهء میرمن به چاپ رسید به تشویقم پرداخت و گفت: ختم داستان بسیار قوی و غافلگیرکننده است.
حقیقت این است که من این ختم را آگاهانه کوشیده بودم در داستان بپروانم، ولی تنها مامایم آن را به زبان آورد و من نهایت خوشحال شدم که دیگران نیز می توانند آنچه را که من کوشیده بودم، ببینند.
این تشویق در سال های بعدی ادامه یافت. حتی هنگامی که مهاجرت از وطن ما را از هم جدا ساخت من گاه حجیم ترین نامه ها را ازمامایم دریافت می داشتم. آفرین بر حوصله ایشان که گاه تا دو سه صحفه را پشت و رو به من می نوشتند. خوبترین اثر من که مورد پذیرش ایشان قرار گرفت، رمان "سلام مرجان" است. نه تنها به خاطر نوعیت قصه بلکه به خاطر دری فارسی صاف و سچهء آن. مامایم هر چند در زمان خودش از نادر کسانی بود که به تمام لغات معمول میان ایرانی ها بلدیت داشت، لیکن بدون داشتن تعصب با مراعات احترام به زیبایی و طرز گویش هر زبان، هرگز آنها را در گفتگوی روزمره و یا دست نوشته های خود اجازهء ورود نمی داد. او عقیده داشت که زبان دری فارسی رایج در افغانستان قدامت و صفای خود را دارد و دارای لغات کافی برای بیان مفاهیم می باشد. جا دارد که باری در آینده من نامهء ایشان را در مورد کتاب "سلام مرجان" به صورت مقالهء علیحده به اختیار همگان قرار دهم.
از دست دادن بزرگان خانواده که برکت دسترخوان و دعاگوی ما هستند، هیچگاه آسان نیست. بخصوص از دست دادن ایشان در دنیای مهاجرت خلایی پرناکردنی را در میان حلقهء خانواده و گروه های پراگندهء مهاجرین دور از وطن به بار می آورد. آنچه که برای من بخصوص دردناک است، از دست دادن گذشته ام است که در دل و حافظهء این عزیزان توته توته نفس می کشید و آنها را توام با نفس های ایشان از دست می دهم. ولی خاطرات آنها با ما است، تا ما هستیم و نفس می کشیم. هنگامی که ما نیز فنا گردیم، گمان می کنم که این خاطرات عزیز جزیی از خاطرات کاینات گردد و شاید فرزندان ما نورش را در ظلمت شب از ورای چشمک زدن های ستاره های کهن گاه بتوانند دریابند.
همین حالا من صدای مامایم را می شنوم... او چند سال پیش هنگامی که در کانادا میهمان ما شده بود، چند جمله با باور تمام در مورد افسانه بر زبان آورد که خوشبختانه همسرم هژبر آن کلمات را ثبت نوار کرده است. مامایم با موهای غلوی خاکستری، با چشمان نافذ که در زیر ابروان درشت و عینک ذره بینی اش می درخشید، همانگونه که به سوی ما می دید با اطمینانی که در خور آن افسانه نویس با پشتکار بود، گفت: از نقطهء شکل و محتوی روحیهء افسانه های ما طوری بوده است که بالاخره حق پیروز می شود، درایت به جایی می رسد، عزم قوی نتیجه قاطع دارد، راستی و صداقت انسان را به کامیابی و موفقیت می رساند!
این جملات از همان ریشه های مقدسی آب می خورد که انسان باستان سرزمین ما را از زمان های کهن تا اکنون وا داشته است تا افسانه ها را با ارزش های نهفته در آن سینه به سینه انتقال دهد.
روحش شاد و بهشت برین جایگاهش باد!
2008-12-05