رسیدن به آسمایی:  13.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 16.01.2011

پیامی به عزیزان و ارجمندان لیسه ی حبیبیه

و معلمین تازه کار آینده ی کشورم

ارجمندان عزیزم، فرزندان معنویم! در هر کجایی از دنیا مسکون شده‌اید، با اهل خانواده و تمامی وابسته گانتان در سلامت کامل، دور از تمام رنج‌ها و مصایب جهان باشید. من به حیث یک مو سپید و مربی آرزومند، در حقتان دعا می‌ نمایم که همواره درحفظ و پناه آن قدرتی باشید که جهان و جهانیان را آفریده و شما را از هر بلا و مصیبت رهایی داده می‌ تواند. آنهایی که نظر به نا‌ملایمات سه دهه ی وطن و کشور عزیز ما و امراض گوناگون این جهان را وداع گفته‌اند، رحمت خداوند (ج) را برایشان طلبگارم.
فرزندان عزیزم! چه بسا خوشی و سروریست که در این اواخر عمر، نصیبم گردیده و پس از سال‌ها دوری و پراگنده گی ارجمندان، باز از صحبت‌هایشان، از نوشته‌های عاطفیشان ومحبت‌های دلپاکانه یشان خصوصاً از فهم و فراست و دانششان، از طریق کمپیو‌تر و انترنت مستفید می‌ شوم. من از چنین یک تصادف نیکو آن قدر حظ می‌ برم که در جامه نمی‌گنجم. ادای این شکران نعمت، بر دوشم است تا همواره انجام بدهم. شمه یی از زنده گی پر رنج و زحمتم را برای شما و مربیان تازه کار می‌ نویسم تا همه عزیزانم از تجاربم، از مشکلات زنده گی‌ام و مقاومتم در برابر حوادث، باز هم از این موسپید بیاموزند.

مربیان تازه کار! دردهای ملت مظلوم ما، چشمان پر انتظار کودکان و نوجوانان و امید‌های جوانان ما را، نا‌امید نه گذارید و مربیان خوب و دلسوز باشید تا نیازمندی های وطن محبوب و مردم مظلوم ما را مرفوع ساخته بتوانید. وطن برباد شده ی ما بیشتر از همه نیازمندی‌های حیاتی به تعلیم و تربیه ی سالم و قوای بشری با دانش و مسلکی ضرورت دارد. رفع چنین نیازمندی بوسیله ی مربیان ورزیده، صادق، از خود گذر، مردمدوست، با احسا س وطندوستیئ و شجاع می‌سر می‌ گردد. امید دارم تا تمام مربیان ارجمند ما، با این نوشته دسترسی حاصل و پس از مطالعه، راه و رسم مقاومت را پیشه نمایند تا بتوانند خدمتگار صادق جامعه ی خود شوند.

عزیزان من! سر گذشتم را به خاطر ریختن اشکی، ارزانی ترحمی به حالم و یا طلب استعانتی نه می‌نویسم. بلکه به خاطر عشق و علاقه‌ام به مردم رنج کشیده و حالت ویران وطنم می‌ نویسم تا باشد فرزندان اصیل وطنم، مداوای درد‌های بیشمار کشور و وطندارانم در آینده شوند. این آرزو یک علاقه و محبت خاصم، در برابر وطن و مردمم است که در ضمیرم جوش کرده و ذاتاً با خواصم بارز گردیده است.

در زمانی که به شغل مقدس معلمی موظف شدم، اقتصادم ضعیف بود. خانه از خود نه داشتم و در منزل خسرم- در گذر حضرت شور بازار- صرف دو اتاق به ما داده بودند که به حیث اتاق خواب، آشپزخانه، اتاق نان و مهمانخانه از آن استفاده می‌ کردیم.
از سالهای ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۳ در لیسه ی حبیبیه بیولوژی تدریس می‌ نمودم و از آن خاطره‌ها، یکی از عزیزان با ارج و گرامی لیسه ی با افتخار حبیبیه، محترم حمیدالله عبیدی، تحت عنوان «
استاد پرویز نیک آیین- هنوز هم  پیشتاز اند» مضمونی در حقم در فیسبوک لیسه ی حبیبیه و سایت آسمایی روا داشته‌اند که باید از نویسنده و تمام ارجمندان لیسه ی بزرگ حبیبیه، اظهار سپاس و قدردانی بنمایم. لزوماً در همین جا اکتفا نه کرده و دلایلی که مرا به چنین موفقیت رساند و پس از تقریباً چار دهه، خدمات بی‌شایبه ی یک مربی دلسوز، در سطح جهانی نشر می‌ گردد، توضیح بدهم:

۱- راز و انگیزه‌های موفقیت در خانواده: در گذر سردار جانخان کابل در خانه ی پدر متمول بدنیا آمدم. دو ساله بودم که پدرم مصروف خانواده ی جدیدش شده و مرا با مادر و مادر کلان سر سفید،‌‌ رها کرده بود. زمانی که دست چپ و راستم را از هم تمیز کردم، دانستم که مهر و محبت و عطوفت پدری را از دست داده‌ام. قرار گفته‌های بزرگان، کودک ذکی وهشیاری بودم و در‌‌ همان کودکی از همقطارانم بیشتر می‌ توانستم، ملایمات و نا‌ملایمات زنده گی را از هم تمیز کنم. از آن جایی که می‌ توانم خاطره‌های گذشته‌ام را از عمق حافظه بیرون بکشم، به یاد می‌آورم که کمبود پدر، در جمع پدر داران را احساس می‌ کردم و از چنین بر خورد زنده گی سخت مأیوس بودم. از‌‌ همان کمبودی‌هایم، تصمیم می‌ گرفتم تا آن چی را که از پدر توقع داشتم و برایم میسر نه بود، در آینده پدری باشم تا همه نیازمندی های فرزندانم را مرفوع بسازم. لذا امروز پدر بسیار خوب ومهربانی برای فرزندانم هستم و مربی دلسوز برای شاگردانم بوده‌ام.

۲- راز و انگیزه‌های موفقیت در شغل و مسلک: کاستیهایی و احتیاجاتم در دوران کودکی و نو جوانی، همواره مرا در تخیل فرو می‌ برد و برای سراغ راه‌های حل، تصامیم تخیلی می‌ گرفتم که از کدام طریق به اهداف خود نایل می‌ شوم. آیا در آینده شغل طبابت داشته باشم که سخت به شغل طبابت علاقه‌مند بودم زیرا مادرم و مادر کلانم که پناه گاهم بودند به بیماری آغشته بودند؛ یا انجینیر شوم، حقوق‌دان باشم، یا مربی و معلم در لیسه‌ها و یا استاد در فاکولته‌ها باشم یا.... ولی موفق با هر شغلی که شوم، باید پاکی وجدان خود را حفظ نمایم. زیرا می‌ دیدم و می‌ شنیدم مردمانی که در وظیفه ی خود خاین بودند، در حقشان تبصره‌های بد در جامعه جریان داشت. مادر و مادر کلان مرحومم در آن زمان مرا از خیانت در هر کاری می‌ ترساندند و به راه راست تشویقم می‌ کردند. نا‌گفته نه باید گذاشت که ارتباطم با پدرم طوری بود که در جریان هفته یکی دو روز پس از فراغت مکتب به دکان پدرم در خیاط خانه‌اش برای یکی دو ساعت می‌ رفتم و هفته وار ما را کومک مادی می‌ کرد. آن کومکش، معیشیت ما را تکافو می‌ کرد. صرف از ما جدا زنده گی می‌ کرد و مهر و محبت پدری‌اش را از من گرفته، به اولاد‌های دیگرش داده بود.

۳- مشکلات طاقت فرسای زنده گی ام: در سنین ده یا دوازده ساله بودم که مادرم مبتلا به مریضی عدم کفایه ی قلب شد و مادر کلانم از دو چشم کور و از دو پا فلج. این مصیبتی بود که هر دوی شان در اثر غم وغصه ی زیاد دوری رییس خانواده و مناقشه‌های جدی و شدید بین قوم مادرم و شخص پدرم، به امراض لاعلاج مبتلا شدند. از یک سو رسیده گی به دروس مشکل لیسه ی استقلال و از جانبی وارسی و پرستاری دو بیمار در سن خورد سالی ام بر من محیط را ‌‌نهایت تنگ ساخته بود. نصایح مادر مرحومم که مرا تشویق به مقاومت می‌ کرد و می‌ گفت: «فرزندم تو یک مرد افغان هستی، باید شهامت و مردانه گی افغانی داشته باشی. در برابر مشکلات مجادله کن و تسلیم نه شو تا پیروزی نصیبت گردد». مادر مرحومم با وصف بیماریش، بدون این که مطلع شوم، هر روز چادری بر سر کرده مرا از خانه تا مکتب استقلال، تعقیب می‌ کرد که مبادا مکتب گریزی کنم. سال‌ها گذشت و من در برابر تمام مشقات زنده گی، ساختم و سوختم و تحمل کردم، اما به خاطرارضای خاطر مادرم و رسیدن به اهداف مادر و خودم، آهی نه کشیدم. به بسیار سختی و مشقات زنده گی، باری را که پدرم بر دوش داشت، من برداشتم و خود را تا به صنف یازدهم مکتب رساندم.

۴- مشکل دیگری که بر بیچاره گیم افزود: آغاز صنف یازدهم و تشدید بیماری مادر و مادر کلانم به خاطری برای من مشکل بود که  آنان در ماه چند روزی را باید در بستر شفاخانه سپری  می کردند. انتقال بیماران از خانه تا به تکسی و از تکسی تا داخل شفاخانه، بار تخته ی پشتم بود. من که تمام امید‌هایم، این دو عزیز بیمارم بودند و هیچ کس دیگری نه داشتم، شدت بیماری‌های شان، در عالم بیکسی و تنهایی، رنج عظیمی بود که روانم را اذیت می‌ کرد. در جریان سال به علت وارسی به بزرگوران بیمار، طور شاید و باید نه توانستم به تعقیب دروسم بپردازم و یک مدتی از همصنفانم عقب هم ماندم.

۵- سال دوم در یک صنف و ثقلت مشکلات: چون تکالیف بزگوران بیمار روز به روز زیاد می‌ شد ،  حضورم در صنف را مختل می‌ ساخت. اتفاق‌ها و تصادف‌ها همه بر خلافم در حرکت بودند؛ زیرا عدم حضورم در صنف بیشتر در ساعات فزیک مصادف می‌ گردید. خلاصه معلم خارجی ما که با دشواری‌ها و محیط مان آشنا نه بود، بر این باور شد که به درسش بی‌علاقه‌ام، و لذا با من سخت گرفت. به علت غیابت، تسلسل درس فزیک را از دست داده بودم و برای جبران آن  به راهنمایی مربی ضرورت داشتم  که میسرم نه بود. افکار پرت و پراگنده‌ام از یک جانب و عدم دسترسی به مدرس از سوی دیگر سبب شد که نه توانم سوال‌های امتحان را حل کنم و در فزیک مشروط ماندم. برای امتحان مشروطی آماده گی زیاد گرفتم. صبح روز امتحان فزیک که در یک خانه ی کرایی کوچک کوچه‌های قدیم کابل زیست داشتیم، آماده ی رفتن به مکتب شدم. با مادر و مادر کلانم خداحافظی کرده پایین شدم. وقتی که از حویلی کوچک خانه بایسکلم را گرفتم، آواز مادرم به گوشم رسید که ناله کنان مرا صدا می‌ زد. فوراً بالا رفتم متوجه شدم که حمله ی قلبی مادرم را می‌ فشارد. مادرم را به پشتم گرفته تا حویلی پایین شدم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و فکر می‌ کردم یگانه قوت دلم مرا‌‌ رها می‌ کند. در این حال دفعتاً آواز مادر کلانم را شنیدم که احتیاج به کومک دارد. دوباره مادرم را بالا بردم، متوجه شدم که وی هم بی حال شده است. فریاد زدم و از فریادم همسایه‌ها به کومکم شتافتند و در انتقال بیماران تا شفاخانه‌های مستورات و ابن سینا مرا یاری نمودند. خلاصه در امتحان مشروطی  حاضر شده نه توانستم و مجبور بودم سال سوم را باز هم در‌‌ همان صنف بمانم.

۶- تصمیم انصرافم از تحصیل و همکاری استاد بزرگوارم عبدالعلی تابع: روز بعد در صحن مکتب با چشمان اشک آلود، عریضه یی نوشتم که دیگر بنابر مشکلات خانواده گی به مکتب ادامه داده نه می‌توانم. آن  روز مدیر مکتب به وزارت رفته بود و من از جانب بیمارانم نا‌آرام بودم. لذا به جانب شفاخانه‌ها رفتم و مدت چند روز مصروف پرستاری بودم. یکی از روز‌ها باز هم با عریضه یی به مکتب رفتم و در اتاق انتظار، منتظر مدیر مکتب بودم که استاد محترم زبان دری ما جناب عبدالعلی تابع که در مضمونش نمره‌های بلند داشتم و یکی از مهربان‌ترین استادان ما بودند، از موضوع آگاهی پیدا نمودند. ایشان دست مرا گرفته در صحن مکتب بر یک چوکی نشستیم. ایشان به نصایح شان چنین ادامه دادند: «فرزند عزیزم پرویز جان! من از مشکلات خانه گی و مکتبت امروز خبر شدم. ساعتی پیش، استاد نورمحمد خان و حمیدالله خان نزد مسیو لوران رفتند و از تو دفاع کردند اما مسیو لوران در برابر بر این نظر بود که این موضوع در صلاحیتش نیست. استاد خیر اندیش آقای تابع، ضمن دلایل زیاد یک مثال خوب از جریان زنده گی استاد خلیل پیمان، را به من داد و گفتند: «وی هم از صنف یازده بر آمد به تصمیم این که کار می‌ کند و بعد از وقت شپی می‌ خواند، که چندین سال است  نه خوانده است». خلاصه پس از ساعت‌ها نصیحت پدرانه و دلسوزانه مرا از تصمیمم منصرف ساخت. من از راهنمایی ، از دل و جان مدیون این استاد بزرگوام هستم- در هر جا که باشند آرام و با عزت باشند.

۷- ازدواج با همسر خوب و همکار واقعی زنده گیم: وقتی از جریان مشکلاتم در مکتب، مادرم آگاه  گردید، بر این باور شد که از آن به بعد پیش بردن زنده گی ما با آن شرایط دشوار از یک سو و ادامه تحصیل از سوی دیگر  برای یگانه فرزندش، بدون یار و مددگار نا‌ممکن است. لذا به منظور داشتن همکاری در زنده گیم،  پیشنهاد ازدواجم را با خانواده ی نامزدم - که خاله زاده اش بود- در میان گذاشت. با یک محفل کوچک خانه گی، ازدواج ما انجام یافت. خانمم اول نمره ی صنفش در لیسه ی ملالی بود. وی با من تعهد سپرد که خودش از صنف دهم، معلم شود تا با معاشش  در رفع مایحتاج ما کومک کند. قرار بر این شد تا زمانی که تحصیلاتم به پایان رسید و مصروف کار شدم، خانمم به تحصیلاتش ادامه دهد. چاره یی جز این نه بود؛  زیرا پدرم نیز با ازدواجم مخالفت کرد و از کومک مادیی که تا آن زمان می کرد، دست گرفت. بنا بر توافق  همسرم معلم شد و من توانستم تحصیلاتم را به درجه ی  لیسانس کیمیا و بیولوژی  در  فاکولته ی ساینس به پایان برسانم. پس از تحصیل، به عوض دوره ی  مکلفیت عسکری، شش سال به حیث معلم بیولوژی  در لیسه ی حبیبیه ایفای، وظیفه نمودم. در دوره ی معلمی‌ام خانمم هم معلم بود و هم به شیوه ی داخل خدمت تحصیلش را تا به فراغت صنف چاردهم مسلکی اکادمی تربیه ی معلم ادامه داد. پس از ختم دوره ی مکلفیت، به تربیه ی معلم معرفی شدم. پس از اکمال دوره ی ماستری یه حیث استاد در فاکولته‌های تربیه ی معلم که مربوط تحصیلات عالی شده بود مقرر گردیدم.

۸- ممنونیت و شکران: شکرانه گی خداوند (ج) را به جا می‌آورم که با همه مشکلات و فشار‌های زنده گی، مرا توفیق داد تا با تمام آن‌ها دست و پنجه نرم کنم و موفق گردم. از استاد ‌‌نهایت مهربان جناب عبدالعلی تابع- معلم دری ما- دوباره اظهار سپاس و قدردانی می‌ کنم که ایشان مرا از پرتاب شدن در لجن زار زنده گی، نجات دادند،  دستم را گرفتند و حیات جدیدی برایم دادند. هر جایی که باشند دستان شان را بوسیده، دعای شان را باز هم تمنا دارم. سپاس و قدردانی دیگرم از همسر نیکو، فداکار و با همتم است که  توانست از یک جانب مرا یاری رساند و زنده گی ما را شکل دهد و از سوی دیگر فرزندان دارای تعلیم تربیه ی سالم را به جامعه تقدیم نماید. (چهار پسر و یک دختر و پنج نواسه حاصل ازدواجمان است)

۹- نتیجه ی پیام با شاگردان لیسه ی حبیبیه ی بزرگ: کسانی که مستقیم شاگردم بودند و یا کسانی که شاگردان لیسه ی حبیبیه بودند و یا هستند، کسانی که در لیسه ی غازی و موسسات تربیه ی معلم شاگردانم بودند، همه نور چشمم و عزیزان ملت افغانستان هستند. خلاصه ی سر گذشتم را به طور بسیار خلاصه برای تمام شاکردان مکاتب کشور محبوبم، نوشتم. باز هم اظهار می‌ دارم  که هدف این نبشته جلب دلسوزی کسی  نیست. می‌ دانم، من از مزد عرقریزی غریب کاران و مردم مظلوم خاکم تربیه شدم و خود را مدیون همه ی شان می‌ شمارم. به خداوند (ج) و همه شاگردانم واضح و معلوم است که در طول زنده گی کاری‌ام، خدمات صادقانه انجام دادم، دلسوزی به اولاد وطنم نمودم، پاک زنده گی کردم، با آن چی حق و حلال میسرم گردید، قناعت کردم و خود را آلوده نه ساختم. از این راه شرافتمندانه اگر ثروت و دارایی بیش از حد میسرم نه شد، افتخار می‌ کنم که امروز تمام فرزندان معنویم سرمایه ی بزرگم می‌ باشند. هر کسی که کمر همت ببندد، مصمم واقعی باشد، می‌ تواند هم خادم مردم خود باشد و هم در جامعه سربلند و سر فراز زنده گی نماید. آباد باد وطن سر بلند با مردم افغانستان
با عرض ارادت پرویز نیک آیین

***

لینک های مرتبط با موضوع:

- پرویز نیک آیین در فیسبوک

- زنده گینامه کوتاه استاد پرویـز « نیـک آیـین »

- استاد پرویز نیک آیین- هنوز هم  پیشتاز اند

- فیسبوک لیسه ی حبیبیه