رسیدن به آسمایی:01.2008 .25؛ تاریخ نشر در آسمایی :01.2008 .25

 

دروازه ی بهشت

 

مار گارت اتوود ( نويسنده کانادايی( *

مترجم : شيده پژمان *

تو انتظار یک جاده را داشتی، يا يک رود خانه ، قایق ، دروازه و یا یک نگهبان را . همه چیز مهیا بود ؛ اما هیچ کدام آنطور که تو تصورمیکردی ازآ ب در نیامد. جاده با پیاده رو هایی که همیشه بر آن قدم میزدی، فرقی نداشت. هر دو  اسفالت شان همسان بود.  کثیف ، همراه با ساجق های خاک خورده و چسبیده به تن شان، آب دهان تازه و مدفوع یک سگ.

پاهایت بسیار خسته بودند. وقتی به رودخانه رسیدی بیشتر به مجرای فاضلابی شباهت داشت، راکد؛ با جلبکها و کیسه های پلاستیکی شناور روی آب. قایقی با  تن پوسیده اش درآ ب لنگر انداخته بود، اما به آ ن هیچ دسترسی نبود. در عوض پیاده رو ، ترا به آنسوی یک پل آهنی و بزرگ میبرد، پلی به رنگ خاکستری.

پس از آن، دیواری با  خشت های ارغوانی تا ابدیت پیش میرفت. روی دیوار پوستر هایی نصب شده بودند. تبلیغات یک نمایش یا فیلم ؛همان یک پوستر دوباره و دوباره پشت سر هم چسپانده شده بود.  آنها صورت یک زن را نشان میدادند، زن انگار غافلگیر شده باشد، دستهایش در هوا به حالت دفاع ، معلق بود. حروفی روی آن نوشته شده بود ،به رنگ های آبی و نارنجی ، به اضافه تيتر های مشهور ازروزنامه ها، اما به گونه ای که  آنرا نمیتوانستی بخوانی.  چند اسم هم روی دیوار نقاشی شده بودند که  تو هیچ کدامشان را نمی شناختی. دیگر ، یک رمز گلابی و دستخطی  که ترا به یاد حیواناتی می انداخت که دلقک ها، روز تولدکودکان ، از پوقانه ها ، ميساختند!   

بالاخره به دروازه رسیدی. در آهنی  در عمق دیوار خشتی. بدنه دروازه، فرورفته گی زياد داشت ؛ گويا که مردم آنرا محکم لگد زده باشند. پاسبانی بر آن تکیه داده بود. از قيافه اش پیدا بود ، چند وقتی می شود، خواب خوشی نکرده است؛ با پتلونی« لی »کهنه، ته ریشی پهن ، کفش هایی پاره ، به اضافه  پشتاره ای سوراخ شده ی لم داده کنار پایش.

 ـــ"بالاخره به اینجا رسیدی( پاسبان مکثی کرد وادامه داد)"اینها مال تو هستند، من برایت نگهشان داشته بودم".  

و تو می پرسی: " اموال من؟" به کوله پشتی نگاه میکنی.  تا به حال ندیده بودیش. منظور او از وسایل تو چه بود؟ مسواک؟  شورت؟

او پاسخ میدهد " چیزهایی که برای اينچنين روزی ذخیره کردی!" 

تو کوله پشتی را از زمین بالا میکنی، بسیار سبک به نظر می رسد. آيا داخلش، یک ساندویچ ميتوان يافت ؟

تو احساس گرسنگی نمیکنی ولی شاید بعدا گشنه شوی !. به دروازه به دقت نگاه میکنی. هیچ پنجره ای در ان نمیبینی حتی قفلی هم وجود ندارد.

ازدروازه بان می پرسی: " من باید داخل اینجا شوم؟

او به تندی پاسخ میدهد:" البته، من باید اول از تو چند سوال بپرسم خوب فکر کن، قبل از اینکه جواب دهی!"

تو با خود حدس می زنی که چگونه سوالاتی از تو پرسیده خواهد شد. مثلا باید به گناهانت اعتراف کنی و از این گونه چیزها. آماده  جواب دادن هستی. شاید تو يک شخص کامل و ایده آل ، نباشی .ولی اگر اینجا به دنبال آدم های ایده ال بودند هیچ کسی «مستحق » شناخته نمی شد. پس به خودت اطمینان کامل پيدا ميکنی!

پاسبان میپرسد:" رنگ مورد علاقه ات چیست؟آيا گربه ات را دوست داشتی؟ هرگز سکه ای (پولی) روی خیابان پیدا کردی؟آيا خوشحال زندگی کردی؟"

یک دفعه تمام سوالات ، دوباره در ذهنت تکرار می شوند: «رنگ مورد علاقه ات چيست؟ » یادت نميآ ید. هر چه می خواستی برای دفاع از خودت بگویی، کاملا از سرت پریده است!

باد زوزه میکشد. پوستر های پاره شده در خیابان چرخ میزنند، با دهنهای باز، چشم هاو دستها.

شاید بهتر باشد که کوله پشتی را باز کنی. تو که اصلا در زندگی، گربه ای نداشتی. داخل دروازه شدن ، چه ربطی دارد به  سکه پيدا کردن، حتما اشتباهی شده است...

***

پانويس :

* مارگارت اتوود Margaret  Atwood ، نويسنده معاصر کانادايی در سال ۱۹۳۹ در اتاوا به دنيا آمد. آثار او در بسياری کشور ها اشاعه يافته . داستان کوتاه « د روازه بهشت» از کتاب خيمه (چادر) او برداشته شده است.

* شيده پژمان ، مترجم داستان ، متولد کابل ( افغانستان)  است . پژمان ، هنوز  دانشجوی دانشگاه وسترن است ؛ ۲۰ سال دارد و در کشور کانا دا ، زنده گی ميکند .