رسیدن به آسمایی:01.2008 .25؛ تاریخ نشر در آسمایی :01.2008 .26

 

مسعود اطرافی

تراژیــــــدی رســــــتم و ســـــــهراب

 

در این جا بر آنم تا بنمایانم، که چه گونه عوامل دست به دست هم داده و یک تراژیدی را به وجود می آورند.

این مساله را در داستان رستم و سهراب ، که تمام عوامل تراژیدی را در خود دارد، میتوان بازیابی کرد.

 

رستم تهمتن زابلستان که جویای نام است و حفظ عنوان جهان پهلوانی ، ابر سیاه آز و خود کامه گی را در جلو چشمانش میکشد و گرد تلخ مصلحت جویی و نیرنگ بر پهنۀ دلش میپاشد وجود او عرصۀ تاخت و تاز ها و نا سازگاریهاست، از یکسو دل شیر دارد، از سوی دیگر آز و خودکامه گی و مصلحت جویی در درونش چنگ انداخته و چون زورق بی بادبان در شب  یلدای طوفانی اینسو و آنسو پرتاب میشود.

رستم و سهراب مانند همه ابنای بشر به دنیا آمده اند و در چنگال مرگ اسیر اند.تقدیر زمینه را به گونۀ برمیچیند تا پدر و پسر همدیگر را باز نشناسند. سهراب که در آوان شگوفایی زندگی گام برمیدارد و خواستار دانستن و جویای حقیقت راه افتاده تا از پدر نشانی بیابد. مهرۀ شناسایی بر بازویش و کرۀ رخش مرکبش و ژنده رزم، مامایش، به همرایش،اما تقدیر به گونۀ دیگری است.

" نبشته به سر دگر گونه بود

زفرمان نه کاهد نه خواهد فزود "

آگاهی نخستین سهراب از تبار خویش از تبار خویش عزم جزم کردن اوست برای فراهم آوردن سپاهی از ترکان تا کاووس را از گاه براندازد و تخت و تاج را به رستم دهد و مادرش را شاهبانوی ایران بسازد.

همه از چگونگی به وجود آمدن سهراب آگاهیم، روزی رستم به نخجیرگاهی در مرز توران میرود و گوری را شکار میکند. باخوردن گوشت به خواب میرود و رخش را به چریدن در نخجیرگاه رها میکند.تنی چند از تورانیان رخش را به بند میکشند و میبرند وای دریغ ، که رستم بیدار نمیشود و یا رخش در بیدار کردن رستم تلاش نمیکند. چگونه شد که اسپی با آن همه تیزهوشی که فقط صاحبش را میشناسد و در بزم و رزم همراه اوست و در " هفت خوان " به او بسی کمک ها کرده ، این چنین سهل و ساده ربوده میشود؟ باید رخش ربوده شود تا از تخمش رخشی دیگر پدید آید و بارۀ سهراب گردد. رستم هم دست و پا بسته به گرداب تقدیر فرو کشیده میشود.بازی تقدیر از همین جا آغازمیگردد و همین جاست ، که تمام عوامل دست به دست هم میدهند برای به وجود آوردن این غمنامه ، رستم بیدار میشود و در طلب رخش وارد سمنگان میشود. تهمینه دختر شاه سمنگان دل به عشق او میسپارد و ثمرۀ ازدواجشان سهراب است. نطفۀ سهراب که بسته شد ، اسپ رستم هم پیدا میشود. و میبینیم که پیدا شدن اسپ بسته گی به این دارد ، که تهمینه به کام دل برسد. آیا مردم سمنگان از ربودن اسپ رستم نیت خوبی داشته اند؟

آنان میخواهند از رخش کره بار آورند. تهمینه ، که از دیر باز آوازۀ نام آوری رستم را شنیده اعتراف میکند که میخواهد از رستم فرزندی داشته باشد. این کار تهمینه به خاطر مصلحت و غرض و مرض سیاسی نیست؟ مگر تهمینه نمیخواهد پسری با خصایل رستم داشته باشد ، که بر یال و کوپال او بنازد ومباهات کند و به دیگر ممالک فخر بفروشد؟ و راستی را که این خطوط موازی بین انسان و حیوان در شهنامۀ فردوسی بسی شگفت و غریب اس. اسپ کشیده میشود به دلیلی خاص و انسان هم به هماغوشی دعوت میگردد به دلیل خاص دیگر.

" ترا ام کنون گر بخواهی مــرا

نبیند همی مرغ و ماهی مــــرا

یکی آنکه بر تو چنین گشته ام

خرد را ز بهرهـوس کــشته ام

دو دیگرکه ازتو مگر کردگــار

نشـاند یکی کـودکـم در کــنار

سه دیگرکه رخشت بجای آورم

سـمنگان هـمه زیرپـــــای آورم " (1)

مسالۀ دیگر اینکه چرا رستم تهمینه را همراه خود نمیبرد و مهرۀ به او میدهد تا اگر فرزندش  دختر بود بر گیسویش بیاویزد و اگر پسر بر بازویش بسته شود؟ مگر زال، که دل به عشق رودابۀ کابلی سپرد از پدرش اجازه نخواست و پدرش پس از کسب اجازۀ شاه ایران آن دو را به هم نرسانید و آن دو به زابلستان برنگشتند؟

چرا رستم این گونه نمیکند؟ قضا را تهمینه هم با تصمیم سهراب مخالفتی نمیورزد وچرخ حادثه را به جلو میراند. افراسیاب که برای کین خواهی در انتطار فرصتی است، دلاورانش را نزد سهراب میفرستد و توصیه اش این است که مبادا سهراب پدرش را بشناسد. اگر سهراب رستم را بکشد ایران به دست توران می افتد. اگر هم سهراب به دست رستم کشته شود دل او میشکند و جهان بر وی تیره وتبا میگردد،که باز نتیجه یکی است.

" افراسیاب" تجسم بدخوایی و کینه توزی است، ابلیسی است در جامۀ آدمیزاد تا چون ابر سیاهی هلال ماه نو را در خود فرو برد، این ابلیس آدم نما کارگزارانی دارد که از آن میان " هومان " است. اما اگر هومان به نیت بد وارد معرکه میشود و رستم را به سهـراب معـرفی نمیکند ، " هجیر " به نیت خوب نام رستم پنهان میدارد. بدانگاه که سهـراب ، " دژسپید " را میگیرد و نگهبانش " اجیر رزم دیده " ، اسیر میگردد ، چرا وقتی سهـراب از بارگاه نام آوران ایران از وی سوال میکند، نام رستم برده نمیشود؟ مگر یکی از رسوم پهلوانی راستگویی نیست؟ تازه به این هم بسنده نمیشود و" ژنده رزم " ، مامای سهـراب را که تهمینه همراه او کرده است تا معرف پدرش باشد به دلیل مسخره از بین میبرد. آهنگ ملایمی در گوش سهـراب زمزمه آغاز میکند و نیرویی او را وامیدارد ا آن بارگاه سبزرا از آن پدرش بداند. نشانه هایی را، که مادرش از رستم داده میبیند و دیده اش باور نمیکند.

در اولین برخورد آنان، باز تردید به جان سهـراب چنگ میاندازد و از نام ونشان رستم جویا میشود. اما دریغ، حسابگری رستم، راز را همچنان سر به مهـر نگهمیدارد. حالانکه در تمام جنگها، به هنگام رجزخوانی، رستم نام تمام دودمانش را با افتار میگوید. در شب دوم  نبرد سهـراب همچنان در دام وسوسه اسیر است. دل به او میگوید: پهلوانی که ب او زور آزمایی کرده رستم است ، اما نیروی فراتر باوراو را به بی باوری می آگند. با رویاروی شدنش با رستم به او میگوید: تا پیش جهاندار پیمان کنند و از جستن جنگ پشیمانی نشان دهند. چرا که دل او بر رستم مهر می آورد و آب شرم بر چهره اش مینشیند. رستم او را راغب میکند تا با هم کشتی بگیرند و رستم برزمین میخورد و سهـراب روی سینۀ پیلتن مینشیند.

رستم با حیله سازی و مکر چنین نغمه ساز میکند، که در آیین او دو بار کسی بر زمین بخورد و سپس سرش از تنش جدا گردد.سهـراب، که سردی و گرمی روزگارنچشیده و به پیروزی نهاییش در کمال ساده دلی اطمینان دارد، رضا میدهد.

تمام این بحرانها حوادث را به سوی اوج میکشا نند. روز دگر سهـراب بر زمین میخورد و جگرگاهش شگافته میشود. مرگ سهـراب زود گذر و فوری انجام نمیگیرد. هنوز سهـراب لب به سخن نگشوده و پرده از راز نیفتاده گره کور گشوده نشده است. سهـراب با اندوه و رنج به بازگویی داستان خویش میپردازد. دیگر زمان گره گشایی فرا رسیده و داستان به نقطۀ اوج خود میرسد. نشانی ، که رستم به تهمینه داده در معرض دید قرار میگیرد. و راستی را که این انتخاب گره کور و گره گشایی چه عظیم و با شکوه است.

خواننده انتظار ندارد تا مهرۀ که رستم به تهمینه سپرده در چنین موقعیتی دردناک وسیلۀ آگاهی و باز شناسی گردد. این گره کور اساسا موضوعی لحظه ساز نیست و ای بسا که خوانندۀ این غمنامه پس از یکی دو صحنه در لابلای حوادث آنرا گم میکند و در پیش آمد ها فراموش میکند و آنگاه برملا میشود، که سهـراب با پهلوی دریده و در خون تپان از ندیدن پدر شکوه آغاز میکند :

چو بگشاد خفتان آن مهــــــره دید

هـــمی جـــامۀ خویشـــتن بر درید

همی گفت کای کشته بردســت من

دلــــیر و ســـــتوده به هــر انجمن

همی ریخت خون و همی کندموی

سر پر ز خاک و پر آبــــــــروی "

هنر فردوسی بزرگ در این است که لذتی مصنوعی پر وعده و وعید و آگنده از سوق و وجد کودکانه به ما نمیدهد.

رستم و سهـراب صد البته میتوانستند با پیوستن به یکدیگر و شناخت همدگر از مصاف دست بردارند تا یکی بر دیگر فرمان براند. امکان آن نیز بود تا رستم به دست سهـراب کشته شود. اما میبینیم ، که هماهنگی جهان آشنای، که شاعر در جستجوی آنست جز با مرگ سهـراب به دست نمی آید و اگر نه چنین بود از تراژیک محروم میماندیم. افزون بر آن همدلی و همنوایی با قهرمانان را از کف میدادیم و به جای آن حس تنفر برای یکی و حس همدردی برای دیگری در وجود ما رخنه میکرد و بنابراین از آن وحدت و انسجام و یکپارچه گی تراژدی، که چه دشوار کاریست، بی نصیب میماندیم. و به قول زنده یاد فروزانفر: " شاعر بزرگ باید این دو فرزند رشید ایران را بهم افگند تا پادشاهی نامور به دست  سپهسالاری نامورترازاو،از پای درآید اما به طوری، که ایرانی نژادان تا پایان جهان کینۀ هیچیک از این دو را به دل نگیرند و همچنان هردو تن را مقدس و منزه بشمارند. "