قسيم اخگر

 

باز آن غریب شبرو بی همتا

همچون پرار و پار

تنها ولی نه هیچ هراسش ز گزمه ها

رزم همیشه را

بر راهوار سرگش و مغرور خود سوار

روسوی شهر دارد.

دیشب هلال آمدنش را تا دیر گاه حلقه به در میزد.

اما درین دیار

دستی نبود تا که شود فتح باب را روسوی در دراز

تا در غبار دشت ببیند سوار را

چشمی نبود باز

***

باز آن غریب شبرو بی همتا

یال بلند توسن نستوه خویش را

در جویبار سرسر خونین شامگاه

آشفته کرده است.

تا در طنین کوبش سم های مرکبش

این شهر خواب رفته سنگی را

از خواب قرن های سیاهی رها کند .

یک آسمان ستاره و یک دشت باغ گل

آورده ارمغان.

در کوچه های شهر ولی قصه دیگر است

غوغای وامصیبت و صحرای محشر است

پرچم سیاه ،جامه سیه ، بام و در سیاه

خلقی سیاهپوش و عزادار

بر درد و داغ و ماتم خود گریه میکنند

غوغای وامصیبت انبوه داغدار

ره بسته بر صدای سم اسب آن سوار .

برگرد ای سوار که ماه محرم است

ماه عزا و گریه وغم ماه ماتم است

بر ما به غیر گریه و ماتم محرم است

اما درنگ نیست دمی آن سوار را

بر جلگه کبود شب از دور دستها

پیداست شبه او

می راند استوار .